صد داستان چهارم
پر بازخوردترینها
- قهوه در تخت خواب (65) / فایی سولوکلو
- طلاقِ ناجوانمردانه (52) / فریده فرد
- گل آلما (52) / مصطفی ارشد
- گامِ آخر (50) / فریده فرد
- عروسک (50) / ماریا صفوی
- واژه های کشنده (37) / فایی سولوکلو
- کلاسبندی (36) / مرجان اکبری
- *مــن کــرونا نــــدارم * (34) / مَهــــآشوب
- علاج بیموقع (29) / مصطفی ارشد
- دانشگاه جیغ (25) / Zahra Sajadi
پر بازدیدترینها
- گامِ آخر فریده فرد
- طلاقِ ناجوانمردانه فریده فرد
- قهوه در تخت خواب فایی سولوکلو
- عروسک ماریا صفوی
- بهارنارنجِدوم•• مریم شهباز
- گل آلما مصطفی ارشد
- قرارداد بیقرار مصطفی ارشد
- *مــن کــرونا نــــدارم * مَهــــآشوب
- شهر ِخالی فایی سولوکلو
- آخرین لبخند ماری مبینا اعلایی
فعالترین نویسندگان
- Fatemeh Haghighat / (40)
- مصطفی ارشد / (40)
- farzaneh foolady / (39)
- زینب قهرمانی / (39)
- هانیه هژبرالساداتی / (38)
- صادق هارونی / (35)
- فروغ اصغری / (33)
- الهه عليان / (31)
- Maryam Shokrane / (31)
- Aahmad alamdar / (25)
-
مانسیلا
شهر مانسیلا، بعد از فروپاشی کامل توسط جنگافزارها و بمبهای زیستی و مخرب، به خرابهای تبدیل شد که هیچ جانداری، جرات نمیکرد، پا در این جهنم آلوده و چرکین بگذارد. دو سال میگذشت که هوای این شهر، قابل تنفس نبود و با مکیدن اتمسفر سنگین آن، ریههایت به سنگ بدل میشد. مجمع تحقیقاتی اتمی، برای […]
ادامه مطلب -
جنایتکار خبیث
غروب که میشد دیگر هر مدل جک و جانوری در شهرک پیدا میشد. از پشهها و سوسکها بگیر که آسمان را در اختیار داشتند تا گربهها روی زمین و سگهایی که فقط صدایشان میآمد. بدترینشان اما شاید خفاشها بودند. البته که پشه و سوسکهای پروازی میتوانستند خیلی ترسناکتر باشند اما از وقتی یکی از بچهها […]
ادامه مطلب -
فال گیر
فال گیر روز جمعه بود. نزدیک های ظهر. معمولا صبح جمعه یا لحاف دوزی در خانه ها را می زد یا نون خشکی. گاهی وقتها هم کارگرهای جمع اوری ضایعات. که پلاستیک و معدن و اهن جمع می کردند. البته ماشین جمع آوری ضایعات با صدای بلند صدا می زد. با بلندگوی دستی اش داد […]
ادامه مطلب -
سر به مهر
صدای پیامک گوشی آرامشم را به هم میریزد، روی کاناپه صدای پیامک گوشی آرامشم را به هم میریزد، روی کاناپه در آغوش امیردراز کشیدهام. امیر دارد موهایم را دور انگشتش تاب میدهد و با اینکارفر موهایم را مرتب میکند. تکانی به خودم میدهم، امیر میگوید: «ولشکن، فیلمت رو ببین.» نگاهی به دو دخترکم میاندازم که […]
ادامه مطلب -
دستگاه تلفن
تلفن تابستان بود. مدارس تعطیل شده بود و ما هم به جز خواب تا لنگه ظهر کار دیگری نداشتیم. تازه از خواب بیدار شده بودیم و مشغول خوردن صبحانه ، که سر و صدای کارگرها از کوچه می امد. حضور کارگر در این موقع روز واقعا عجیب بود. ما هم که کلا فضولی در رگ […]
ادامه مطلب -
کبری خانم
کبری خانم شیطنت از سر و کله اش می بارید. یعنی ذاتش شیطنت بود. همه محل از دستش در عذاب بودند. روزی نبود که اهالی محل شکایت مرتضی را به مادرش نبرند. از در و دیوار بالا می رفت. چرنده و پرنده و خزنده و ادمیزاد از دست این بشر عاصی شده بودند. مادر مرتضی […]
ادامه مطلب -
عصای زنده
دردی توی دست زن می دود و نفسش از زور درد حبس می شود. مدتی هست که دختر می بیند مادر دستش را روغن مال می کند و توی پارچه پشمی می پیچد. وقتی پا پی مادر می شود، اول مادر زیر بار نمی رود و می گوید حتما زیاد کار کشیدم عضلاتش گرفته کمی […]
ادامه مطلب -
دو فنجان چایی
دو فنجان چای خانه را سکوت را پر کرده بود بجز کتری که داشت توی سرش می زد، صدای دیگری نمی آمد. او جلو رفت وشیشه ی چایی خشک را برداشت و درش را باز کرد، یک پیمانه چایی ریخت توی قوری ولی آب روی آن نریخت، کمی صبر کرد انگار شک کرده بود، یک […]
ادامه مطلب -
شكسته
از شركت با چشماني گريان بيرون زدم. باورم نميشد كه همكارم انقدر پست باشد. او با كاري كه كرد آبرويم رو پيش رئيس برد. ديگر نمي توانستم در شركت بمانم. در تمام طول راه گريه مي كردم. به خانه رسيدم. در را باز كردم. متعجب شدم از اينكه حسين اين ساعت از روز خانه است. […]
ادامه مطلب -
قفل در
دیروز با خواهرم برای ناهار رفته بودیم خونه مادرم و در راه برگشت به قصد خریدن عسلی به خیابون رهبر رفتیم. حدود ساعت ۶ غروب دم مغازه ها بودیم و چند مغازه رو بالا و پایین کردیم تا چیزی رو که در نظر داشتم پیدا کردم و بالاخره خریدم. بعد من ردیف پشتی ماشین ما […]
ادامه مطلب -
صدف جادویی
تازه از شمال برگشته بودیم با یه بغل صدف که من و تارا خواهرم از ساحل دریا به سوغات برای امین و خواهرش سیما آورده بودیم قبل از هر کاری باید تند میرفتیم و سوغاتی ها رو به بچه ها میدادیم عالم بچگی بود و کلی معرفت بدون هیچ چشم داشت و انتظاری به […]
ادامه مطلب -
نسل سوخته
طفلک بیچاره تازه بدنیا آمده بود. شش ماهی بیشتر نداشت. چشمانش خوب کار میکرد، گوشهایش هم. پدر و مادر خود را خوب میشناخت، همینطور برادر بزرگترش را. کنجکاوانه در صورت آنها خیره میشد، وفتی با او حرف میزدند، میخندیدند، ادا در میآوردند: دو تا چشم، دو تا ابرو، یک بینی و یک دهان..، از قضا […]
ادامه مطلب -
دفاع شخصی
+گفتین کدوم کلاس بودین؟ -کلاس سه شنبه ها و پنج شنبه ها. +اونو میدونم. تکواندو؟ بسکتبال؟ دفاع شخصی؟ +دفاع شخصی. -با رومینا جون؟ +نمیدونم اسمشون چیه. همون خانومه که خیلی داد میزنه. -آها، لادن جون. منشی در حالی که لب هایش را غنچه کرده بود و موس را به اینطرف و آنطرف سُر میداد، چشمانش […]
ادامه مطلب -
یکروز در کوهستان
سر پیچ که رسیدیم تراکتور آنچنان تکانی خورد که صدای جیغ زن ها وبچه ها به هوا رفت برای یه لحظه تصور کردم که به بیرون پرتاب شدم اما راننده تراکتور حرفه ای ترازاین حرف ها بود نه تنها بیرون پرت نشدیم بلکه هیچکدام از وسایلمان نیز به بیرون پرت نشدن توی اردیبهشت ماه باشی […]
ادامه مطلب -
دنی بینوا
دنی بینوا خیلی مواقع ما از چیزی یا کسانی ضربه میخوریم که ذات درستی ندارند یا موردی پیش آمده که ذات پاک و اصیلشان را لکه دار کرده. برخی از این آزار و اذیت ها از جانب همجنس و نزدیکان خودت است که ممکن است به گرفتن جانت ختم شود. این انسانها، آه، این […]
ادامه مطلب -
فـــُـرجــه نــهــایــی
با همهمهی پرندگان، بیرون پنجره، بیدار شد. چشمانش را تنگ کرد و به ساعت دیواری خیره شد تا که از زمان مطلع بشود. زمان زیادی از وقت صبحانهاش گذشته بود و از کار روزانهاش، عقب مانده بود. با عجله خودش را از تخت جدا کرد و به سرویس بهداشتی رفت. با آبی سرد و نچسب، […]
ادامه مطلب -
۳۶-جدایی بی حاصل
از ظهر که به خانه آمده است حتی کلمه ای حرف نزده است. یکراست از در که وارد شد به اتاق رفت و در را بست. بد نیست مقداری زمان به او بدهم. خودش سر صحبت را باز خواهد کرد. بهتر است به فکر این باشم چیزی برای ناهار درست کنم بلکه حالش جا بیاید. […]
ادامه مطلب -
سخت ترین کار دنیا
چشم هایش را بست… دست هایش را بالا برد… خورشید را نگاه کرد… و… . . . شکست خورده بود؛غمگین بود ،اما آرام…چشم هایش ابشاری بی استراحت بودند،اما در حالت سکوت. از کنارش میگذشتند و با آه و افسوس به خیال خودشان همدردی میکردند. دلش برای او تنگ شده بود اما نمیدانست چه کار کند […]
ادامه مطلب -
مدرک فارغ التحصیلی
هوا تاریک شده بود .. سفره شام را جمع کرد و بعد از شستن ظرف ها رفت توی حال و تلویزیون را خاموش کرد نگاهی به اطرف انداخت همه چیز سر جای خودش بود . چراغ را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت روی اپن را دستمال کشید زیر کتری که روی گاز بود […]
ادامه مطلب -
ارث پدری
داشتم در مورد فرهنگ و تاریخ چندین هزار ساله کشور ،برای دخترم توضیحاتی می دادم . تحقیقی بود که معلمش تعیین کرده بود با این موضوع که در قبال میراث تاریخی و فرهنگی کشور چه وظیفه ای داریم؟ در مورد تخت جمشید و عظمت بنای آن حرف میزدم که مجری یک برنامه ،ویدئویی از یک […]
ادامه مطلب -
نیستی
گاهی دیگر خودت نیستی. نه سکوتت را می شناسی، نه #اشک، نه بی حوصلگی هایت رو. اما بی ان که بخواهی #غم داری. سکوت می کنی، اشک میریزی و بی حوصله ای. پر از دردی بی آن که بخواهی اش.میخواهی #عاشق شوی.دوست داشته باشی.اما نمی توانی.اینجاست که می فهمی یک چیزهایی را هر چه هم […]
ادامه مطلب -
خواهرها
روسری گلبهیام را سر کرده بودم و روی تاب منتظر خواهرم نشسته بودم. همیشه موقع حاضر شدن ساعتها با موهایش ور میرفت. من اما فقط یک روسری را روی سر میانداختم و راهی میشدم. بالاخره از در خانه آمد بیرون و راه افتادیم. طبق معمول، گوسفندها آمدند دنبالمان. از همان وقتی که کوچک بودند، هر […]
ادامه مطلب -
کیفم کو
آمد دنبالم. با هم از خیابان گذشتیم، سرعتش با سرعت کم من که لنگ لنگان از خیابان می گذرم تنظیم شد. سوار تاکسی شدیم. نزدیک پیاده شدن گفتم:- صغرا کیفمو بده تا من پیاده شم. گفت:- کیفت، کیفت دست من نیست. با ناراحتی و سردرگمی و با صدای بلند گفتم: یعنی چی؟ یعنی مونده مدرسه؟ […]
ادامه مطلب -
من ماندم و حوضم
من موندم و حوضم هرسال خودمان کارهایمان را می کردیم آنها هم که می توانستند کسی را می گرفتند بیاید و کمکشان کند. اما امسال حرفی از دهان من بیرون پرید که ای کاش هرگز نپریده بود، پیشنهاد دادم دسته جمعی برویم خانه ی یکدیگر و کمک کنیم و کارهای یک خانه را انجام بدهیم […]
ادامه مطلب -
مزرعه
صبح با سردرد از خواب بیدار شد. کل هفته رو سخت کار کرده بود. فکر نمی کرد اولین تعطیلات آخر هفته ش بعد از استخدام شدن در شرکتی که ماه ها کار کردن در آن را در خواب و بیداری تصور کرده بود اینطور شروع شود. از لحظه شروع کارش نه تنها هر روز باید […]
ادامه مطلب -
داستان سی و هشتم: زندگی زیر آب
راستش اولش آسان نبود. هنوز هم بعدازاین همهسال، فکر میکنم سه عامل کنار هم باعث شد تا موفق شوم برای همیشه، اینجا زیرآب زندگی کنم. برخلاف تو من نه تصمیمی برای انجام این کار داشتم، نه دانشی. همهچیز اتفاقی پیش رفت. بار اول نوجوان تنهایی بودم و از شدت احساس خفقانی که وجودم را پرکرده […]
ادامه مطلب -
فراموشی
به چهره ات خیره شده ام و و از چشمانت که گاهی با تردید نگاهمان میکنی ،باز هم درس میگیرم و می آموزم ،درباره ی زندگی. کلامت مثل گذشته گیرا نیست. پشت هم سوال های تکراری میپرسی .چند بار که فقط رو به من گفتی:اسمتون چی بود؟ من خودم را ، هر بار معرفی کردم […]
ادامه مطلب -
عزاییل مریض است
چشمانش را که باز کرد، یک فضای بینهایت را جلوی خود دید. یک بیابان. ناخواسته میدوید و هیچ کنترلی روی خودش نداشت. انگار کسی کنترلش میکرد. نه میدانستکجاست و نه میدانست چه میکند. زمانی که موفق شد کنترلش را در دست بگیرد، مات ومبهوت اطراف را نگریست و به آسمان نگاه کرد. آسمانی که […]
ادامه مطلب -
در تــسخیر مــسخ
راس ساعت ۰۶:۰۳ با زنگ هشدار تلفن همراهات بیدار شدی. سعی کردی مانند هر صبح، صورت خودت را با بالش بپوشانی، اما ضعف بیسابقهای در وجودت احساس کردی. نمیتوانستی حرکت کنی. صدای زنگ هشدار، بلند و بلندتر در سر تو چکش کاری میکرد. سرانجام، تصمیم گرفتی که خودت را به میز کنار تخت برسانی و […]
ادامه مطلب -
داستان سی و هفتم: حلقه فرانکفورت
تقصیر خودش بود که زیادی خودنما بود. روز اول که وارد گروه ما شد ازش خوشم نیامد. به نظرم رفتارهایش غلو شده بود زیاده از حد مهربان و زیاد از حد متواضع: (Bhr_Kt) سلام و وقت به خیر به همگی من بهارک هستم😍 و در حوزه داستاننویسی بسیار نوپا هستم😥. امیدوارم از تکتک دوستان بیاموزم. […]
ادامه مطلب -
سس قرمز
احمد کلاس پنجم ابتدایی بود. توی این دنیا اون بعضی از خوراکیها و بعضی از اشخاص رو خیلی دوست داشت. یکی از خوراکیهایی که دوست داشت فست فود بود. مثلاً پیتزا، ساندویچ، فلافل و ….یکی از کسانی هم رو که خیلی دوست داشت دایی کرم بود. دایی کرم راننده تریلی بود و از این شهر […]
ادامه مطلب -
واگویه
عجب بدبختی شدهها، مگه چی گفتم که به قبای خانوم برخورده. یک کلوم حرف حساب که میشنوه جواب نداره بده، دق دلیشو سر بچه بیچاره خالی میکنه. بچه ننه مرده هم از همه جا بیخبر، به خاطر یه چیکه ماست که ریخته رو قالی، تو اتاق زندونی شده. حرف به خوبی هم بزنیم میگن مادرشوهره […]
ادامه مطلب -
چرخنگ
صبح روز بیست و پنج تیر ماه هزار و چهارصد و سی و هشت، دوچرخهی کهنهی مشکیاش را وسط پیاده رو انداخت، تا از تنها نانوایی باقیماندهی محله، سهمیهی نان امروزش را بگیرد. هنوز وارد مغازه نشده بود که یک پسر سیاهپوش پرید روی چرخ عتیقهاش و آن را دزدید. چَرخَنگ با دهانی باز، در […]
ادامه مطلب -
تنها کادوی قبولی دانشگاه
صبح خواب بود که صدای در خانه شان به گوش رسید. مادر آیفون را برداشت و کیه ای گفت و بعد در را باز کرد. صدای مادر آمد که گفت پاشید، پاشید، زینب پاشو پسر عمه اته معلوم نیست این وقت صبح برای چی اومده، خیره ان شاالله، دختر فوری از جاش پاشد و تا […]
ادامه مطلب -
خانه ی پدری
خانه ی پدری توی خیابان میر دنبال خانه می گردم. خیابان حالا خیلی شلوغ و پرتردد است. پر از مغازه هاای رنگارنگ و متنوع، و خود خیابان هم پاتوق دوردور ماشین ها. آخر حالا دیگر دست بالاشهر است. مرحوم میرفندرسکی حالا دیگرخیلی کارش درست است هرمتر زمین خیابان اش کلی قیمت دارد، مثل آن وقت […]
ادامه مطلب -
پنجره اي كه باز ماند
روز اول مدرسه بود. همه بچه ها در صفها به ترتيب و منظم ايستاده بودند. كلاس بندي ها انجام گرفته بود. او امسال با دوستش در يك كلاس قرار نگرفته بود و بابت اين موضوع خيلي ناراحت بود. تمام مدت در صف در اين فكر بود كه چه كسي با او در يك نيمكت خواهد […]
ادامه مطلب -
درخت یاد میگیرد
درخت یاد میگیرد از بچگی، یعنی از اولین خاطره ای که به یاد دارد در دامان درختان و گیاهان بزرگ شده بود. البته ابتدا ناگزیر بود چرا که پدرش در یک باغ بزرگ باغبان بود ولیبعد،… در انتهای باغ یک اتاق سی متری داشتند و همگی یعنی پدر، مادر، مانی و برادرش در آن زندگی […]
ادامه مطلب -
مجسمه
چهل سال گذشته و امروز هشت،هشت هشتادوهشت استچهل سال گذشته و امروز هشت،هشت هشتادوهشت است.رامش به آیینه نگاه می کند و با خودش می گوید یعنی سر قرارمان می آید؟یادش مانده؟ از سال پیش به پرستار التماس کرده بود که هشتم ابان سال بعد،ساعت هشت ببردش کنار مجسمه ی دربند. به طرف چپ صورتش که […]
ادامه مطلب -
۰۳:۰۴
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کرد صدا از پنجره میآید، تا اینکه صدا را از درون آینه شنیدم. هراسان از تخت بلند شدم و لبه آن نشستم.پاهایم، سردی کف اتاق را لمس کرد، تمام بدنم به لرزه افتاده بود. با نگاهی آشفته، به آینه قدی خیره شدم. نگاهم […]
ادامه مطلب -
کاشت ساده
+من چجوری بفهمم طرف از من خوشش میاد؟ -اگر این سوال برات ایجاد شده، پس به احتمال زیاد خوشش نمیاد. +ها؟ -ببین مردا اگر از چیزی یا از کسی خوششون بیاد نشون می دن. مثل ما زنا ادا ندارن. +الان به خودمون بی احترامی کردی؟ – کجای حرف من بی احترامی بود؟ عمق مطلبو بگیر! […]
ادامه مطلب -
دست زمانه
خودنمایی شکوفه های بادام، برتن درختان به پایان رسیده بود که در زندگیت قدم گذاشت. دست تقدیر یا روزگار ،هر چه که نام دارد ، تا آن روز او را برایت ناشناس گذاشته بود. او فقط از وجودت آگاه بود .اما تو همان آگاهی را هم نداشتی. وقتی او را دیدی فکرش را هم نمی […]
ادامه مطلب -
تو کی پدر بودی
مرد میانسال برادر زاده کوچکش را در بغلش، روی زانویش می نشاند و روی سرش دست می کشد و از سرش می بوسد. دختر با حسرت نگاهی به پدرش می کند و بغض می کند. بچه نیست ولی حسرت اینکه الان بچه بود ولش نمی کند. درگیر است، با خودش فکر می کند یعنی الان […]
ادامه مطلب -
داستان سی و ششم : کارگاه داستان نویسی پست مدرن
امروز توی کارگاه داستاننویسی پستمدرن، یکی داستانش را گذاشت برای نقد که چقدر خوشحالم جای او نبودم. کلاس هایمان توی اسکای روم برگزار میشود. توی کادر دوربین من فقط صورت استاد را میبینم و یک وجب زیر گردنش را . پیرمردی است با سبیلهای سفید تابداده ، موهای یکدست سفید و صورتی مهتابی مثل قرص […]
ادامه مطلب -
آی نور
بار نیسان آبی چند کپسول گاز بود و یک بزغاله و یک سرباز معلم که حکم خدمتش را باید در کنار بچه های عشایر میگذراند .جاده پر از سنگلاخ و ناهموار بود ،بارانی که از شب قبل در دشت مغان باریده بود حرکت نیسان را سخت ترمیکرد ، با هر ویراژ و ترمز ناگهانی مرد […]
ادامه مطلب -
جدایی
مهناز به مدت خیلی زیادی با خانواده اش زندگی می کرد. گاهی اوقات احساس می کرد هیچ علاقه ای بین او و مادر و پدرش وجود ندارد. اکثر اوقات پدر و مادرش با هم دعوا داشتند و یا اگر دعوایی هم در کار نبود نسبت به هم بی تفاوت بودند. او گاهی با خود فکر […]
ادامه مطلب -
بركه
در را باز مي كنم و بوي تو مشامم را پر مي كند. انگار هنوز هم همين جايي همراه مني. در و ديوار اين كلبه هنوز هم بوي تو را مي دهد . اين كلبه هم مانند من عاشق عطر تن توست. وارد كلبه مي شوم و حجم خالي آن درونم را مي لرزاند. عجب […]
ادامه مطلب -
ح مثل پدر
اسم پدر که می آید به یادت می افتم. گرچه به تو پدر نمی گفتم. کوچکتر که بودم حتی نمی توانستم اسمت را بنویسم. همیشه فکر می کردم حجاقا درست است یا حاجی آقا یا حاجاقا. و همیشه فکرمی کردم چرا به تو حاجاقا می گویم. همیشه دلم می خواست مثل خیلی ها به تو […]
ادامه مطلب -
روز کاری شلوغ
هر کار می کرد فرصتی براش فراهم نمی شد تا بتونه قولی را که چند وقت پیش برای انجام هر روزه اون به خودش داده بود انجام بده .. چند روزی بود با خودش عهد بسته بود که هر روز صبح تو محل کارش قبل از شروع کارهاش ی متن بنویسه اما .. اما اون […]
ادامه مطلب -
مادر به زودی می آید
شکوفه ها خود ذوق کرده بودند و با بی قراری خود را به همه نشان میدادند. بهار، عطرش را بی هیچ توقعی در هوا میپراکند. باد های اول بهار روزه میکشیدند وگهگاهی شکوفه ها را در دوران طفولیت بر زمین میزدند. اما درختان را شیدا میکرد و میرقصاند. همه ی مردم، لحظه شماری میکردند […]
ادامه مطلب -
چشمان همیشه در خواب
صدای سوت آقا جلال را نمیشنید، نگران بود که چرا سرکارش نیامده است.-” کاش آدرس خونشو داشتم، تا از حال و روزش با خبر میشدم. “صدای تِقتِق عصایی را از پشت سرش ، احساس میکرد. حدس زد که باید سید مرتضی باشد.سرش را کمی به سمت چپ، بالا گرفت.-” صبح بخیر ، دیر کردی آقا […]
ادامه مطلب -
مهربانی ها
وارد خانه می شود. لباسهای بیرون را در می آورد و لباسهای خانه را می پوشد. می آید سروقت کتابخانه اش. روی کتابخانه ی کارتونی که خودش درست کرده، پاکت نامه ای می بیند. برمی دارد. درب باز نامه توی ذوقش می زند. چرا نامه باز شده! سر وقت مادرش می رود، نامه را نشان […]
ادامه مطلب -
حبس
حکم ابد را که برایش بریدند، عزیز ضجه زده بود و وکیل جوان گفته بود: “حاج خانوم! به خدا ما خیلی تلاش کردیم اعدامو بکنیم حبس ابد، این حکمم نمیمونه، عف میخوره ایشاالله، امیدتون به خدا باشه”.حالا آمده بود بیرون؛ همکاری با پلیس در روند بررسی پرونده، حسن رفتار و عفو عمومی ابدش را رسانده […]
ادامه مطلب -
تند و سریع
چند ساعتی بود که داشتیم واسه دخترم ،دنبال کفش از این کفاشی به آن کفاشی می رفتیم. یا رنگ مورد علاقهاش را نداشتند یا سایز پای دختر من موجود نبود. حسابی خسته شده بودیم. پسرم هم دیگر صدایش درآمده بود و میگفت:بگذاریم برای یک روز ديگر. من خیلی گرسنه هستم ، مامان. شوهرم پیشنهاد داد […]
ادامه مطلب -
لهجه ی تابلو
خانوم باجی خدا بیامرزم کلمات قصار زیاد می گفت یکی از کلمات قصارش این بود که “اصفانی جماعت تو آشی یَخنه ترش هم پیداس.” و همه ی ما بارها و بارها به این واقعیتی که او گوشزد کرده بود، رسیده بودیم. مخصوصا من که تعطیلات تابستان هرسال، یک ماهی می رفتم پیش دخترخاله ام تهران […]
ادامه مطلب -
کشیشِ مشاور
خداراشکر که از آن برهه ی تاریخی لعنتی عبود کردیم. سه سالی طول کشید تا همگی واکسینه شدیم.مردم افسرده شده بودند و ماسک به یک پوشیدنی مثل پیراهنتبدیلشده بود چرا که همیشه با ما بود. الکل به دشمن اول ریه ها تبدیل شده بود همچون نیزه ای ریه ها را میازرد. خیلی از مشاغل […]
ادامه مطلب -
آرزو
یکی از علاقه مندیهای من سفره و البته یکی از مقاصد مورد علاقه ام هم مالزیه. خب من این آرزو رو چند سال در ذهنم داشتم ولی خب به دلیل اینکه سفرهام به تنهایی و با تور بود ترسهایی رو هم داشتم. خب تا حالا سفر خارجی نرفته بودم البته به غیر از مکه، سوریه […]
ادامه مطلب -
داستان سی و پنجم: لای بوته های بی تمشک
افتاد لای بوته ها. ظهر، وقتی دخترک، همانکه آناهیتا صدایش میکردند، کتش را درآورد تا زیر سایه ی من بیندازد و روی زمین بنشیند. همان موقع از جیب کتش افتاد لای بوته های تمشک. حالا همه شان بسیج شدهاند دنبال انگشتر او. کل مسیر این اطراف را قدمبهقدم گشته اند؛ الا همینجا جلوی چشمشان را. […]
ادامه مطلب -
چهل سالگي
دقيقا يك سال پيش در چنين روزهايي بود كه بي قرارترين، تاريكترين و سردرگم ترين روزهاي زندگي ام را مي گذراندم. پانزده سالي ميشد كه تصميم گرفته بودم خدا را از زندگي ام حذف كنم و رها باشم. به همين جهت تنها اصلي كه نگه داشتم رعايت اخلاق بود و در بقيه موارد همه قيد […]
ادامه مطلب -
خانه قدیمی
نمی دونست کی می خوان از این خانه برن اما می دونست که باید به زودی اون خونه را ترک کنن .. اما او به این خانه خو گرفته بود خیلی بهش عادت کرده بود .. دوست داشت هنوز چند روزی اونجا می موندن و از فضای آرامش اون استفاده کنه.. به پنجره نگاه کرد […]
ادامه مطلب -
روژا
چقدر دور و برت شلوغ شده ، وقتى آوردمت اينجا خالى خالى بود.اين درخت بيد مجنون كه كاشتن چه سايه ى خوبى انداخته روى قبرت آره راست ميگي بابا،بى معرفتم خيلى وقته نيومدم . تو كه رفتى ،منم رفتم بدون تو ديگه اين شهر ..شهر من نميشداز اولش هم نبود باباميدونى كه چى ميگمشايد هم […]
ادامه مطلب -
روز پدر
روز پدر ساعت ۱۱ شب به خانه برگشتم. با پدر و مادرم قهر کرده بودم. فکر می کردم موقعی که به خانه برگردم هر دو خواب هستند. نمی خواستم با پدر و مادر روبرو شوم. حوصله غر زدن های مادر و جر و دعواهای پدرم را نداشتم. هیچ وقت حوصله صحبت کردن با پدر و […]
ادامه مطلب -
خوراک میگو
خوراک میگو از گرسنگی روده کوچیکه روده بزرگه رو داشت قورت می داد. دست و پاهایم شل شده بود و دل ضعف گرفته بودم. هر غذایی را در ذهنم تصور می کردم که الان به خانه می روم و دلی از عزا در می اورم. خسته و کوفته از یک روز تحصیلی و درس و […]
ادامه مطلب -
گردش کذایی
تابستان، عصرهای جمعه، خواهرها و برادر ها و خانواده هایشان قرار داشتند که به اتفاق پدر و مادر پیرشان، بساط شامی را فراهم کنند و در گرمای دلپذیر شبها ،روی چمن پارکی بنشینند و دیداری تازه بکنند . این طوری زحمتی هم روی دوش پیر مرد و پیر زن نمی افتاد و آنها هم ،غروبهای […]
ادامه مطلب -
بی خیالی اش دلیل داشت
آماده شده بود برود مدرسه که زنگ خانه شان به صدا در امد. در را باز کرد. از بچه های مدرسه بود. سلام داد و گفت:- آمدم باهم بریم مدرسه. دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:- اتفاقی افتاده، و تو دل خودش گفت:- مریم هیچ وقت دنبالم نمی اومد، ما الان سه ساله هم […]
ادامه مطلب -
پرواز بیبازگشت
بلندگوی فرودگاه، مسافران پرواز شمارهی ۱۷۴ را فرا میخواند که به گِیت شمارهی ۸ بروند.تو، فنجان چاییات را که به آویشن آغشته شده بود، نیمهکاره روی میز رها کردی، ایستادی.دسته چمدانت را گرفتی و به آرامی او را به دنبال خودت میکشاندی.هر از گاهی، به پشت سرت نگاه میکردی و تابوتی که، تمام زندگیات را […]
ادامه مطلب -
گفتگو
گفتگو خانوم! وقت دارین؟ بله که وقت دارم بفرمایین. خانومم….. بله . برنامه میخوای بنویسی؟ برنامه م میخوام. ولی . میخواستم یه حرفی هم بزنم. خب …. گوش میدم. خانومم. آخه . نمیدونم از کجا شروع کنم . میدونین . نمیشه آخه. من منتظرم از هرجا دوس داری. شروع کن آخه چی بگم. نمیدونم ….. […]
ادامه مطلب -
۳۶۶ روز
درست است که هیچوقت نمیتوانی حدس بزنی کی آخرین بار است. اما در این مورد هیچوقت حتی در تاریکترین کابوسهایت هم نمیتوانستی حدس بزنی قرار است چنین پایانی داشته باشی. با اینکه ترم آخر بودیم و میدانستیم این آخرین روزهای این دانشگاه و خوابگاه است، هنوز به همان روزهای باقیمانده دلخوش بودیم. تا اینکه خبر […]
ادامه مطلب -
شب برفی
ابری که از سوراخ کتری بیرون میزند نشان از غلَیان درون آن دارد و غلبهُ آب بر آتش، نشان از ادامهُ زندگی. زمستان لحاف سفیدش را تا پشت شیشه بالا آورده، اما برف، هنوز دست بردار نیست. انگار میخواهد تمام پارگیهای این لحاف را رفو کند. درست مثل مادر بزرگ که هر وقت خانهُ بچه […]
ادامه مطلب -
همسایه
اعظم خانم یک سالی میشد که به خونه جدید اومده بود. خونه اش یک واحد آپارتمانی در طبقه سوم بود که چسبیده بود به یک واحد دیگه. توی اون طبقه همون دو تا واحد بودند. اصلاً بزارید کامل توضیح بدم. یک خونه چهار طبقه بدون آسانسور که توی هر طبقه دو واحد به هم چسبیده […]
ادامه مطلب -
داستان سی و چهارم: هیاهوی بسیار برای هیچ
پیشترها یک چیزی حدود ده دوازده سال پیش، خیلی با آدمهای اطرافم راجع به همه چیز بحث می کردم. سعی می کردم به آنها اثبات کنم که شیوه دریافت اطلاعاتشان درست نیست. این که چیزی صرفا از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و تکرار ، لزوما باعث اعتبار یا درستی آن چیز […]
ادامه مطلب -
چنگال ها عقب مانده هستند
چنگال ها عقب مانده هستند بور بورمرد میانسالی بود با قدی متوسط موهایی جو گندمی داشت و چشمانش نیمه باز بود ابروهایی پر پشت با دماغی که برایش زیاد از حد بزرگ بود از مال دنیا جیب پر از پول نصیبش شده بود زن و همسر داشت و صاحب فرزند بود مرد هوس بازی بود […]
ادامه مطلب -
رگِ غیرت الکی
بعد از درست کردن سر و وضع خودش و سرسری آبی به موهاش زدن، جلوی دوربین ظاهر شد و حرف خود را با این جملات آغاز کرد؛ سلام خدمت بینندگان عزیز ،ساختمانی که پشت سر من میبینید، بنای اجلاس رم ، محل نشست وزرای خارجه سه کشور ایران، چین و روسیه هست البته به […]
ادامه مطلب -
سفر
سفري ديگر را آغاز كرده ام. سفري از خود به خود. من هماره در سفرم مقصدم سفر است و راهم نيز. من دست اندازهايش را مي ستايم و با آنها زير و زبر مي شوم. در آغاز سفرهايم نمي دانم كه در سفرم اما بعد از مدتي هر سفري هويت خويش را بر من نمايان […]
ادامه مطلب -
کـــشف اســتاد مـاکـان
دیشب از حرفهای ننه کلثوم متوجه شدیم که استاد به دریاچه سد میجران آمده است. کنار دریاچهای حدود سی کیلومتری جنوب شرقی رامسر ، بوم نقاشیاش نیمهکاره و پالت رنگش میان سبزهها ، واژگون و خشک شده بود. اما استاد ماکان در بینشانی به سر میبرد ، ناپدید شده بود. چیزی جز ردپایی خیس و […]
ادامه مطلب -
تولدی دوباره
شیشه الکل روی میزش دیگه نصفه شده بود .. این دوران خیلی از مایع ضدعفونی برای تمیزکردن میز کارش استفاده می کرد .. گه گاهی این تمیزکاریش حالت وسواس گونه می گرفت ، و اون موقع بود که سعی می کرد با خواندن یک نوشته و یا گوش دادن موسیقی حالش را بهتر کنه تا […]
ادامه مطلب -
لوزی
صندل کوچک لا انگشتیی روی خون به سمتم سر می خورَد.خاکی که از سونامی گِل شده را می کنم،تا زیر صدف ناخن هام فرو می رود.شیشه ی شیرش روی قفسه ی سینه اش شکسته و پوست شکلاتیِ پف آلودش به سمت سیاهی می رود.هنوز نتوانسته ام به فرح پهلوی خبر برسانم اسبهایی که سفارش داده […]
ادامه مطلب -
دزد با مرام
امروز برای خرید شب عید با پدرم بیرون رفتیم. ماشین رو حوالی پاساژ میرداماد تهران پارک کردیم. کیف کولی من خیلی سنگین بود. مستقیم از دانشگاه آمده بودم و در کیفم لوازم معمول یک دختر دانشجوی بیست ساله پیدا میشد: لپ تاپ، کتاب هام، عینک آفتابی، عطر، کیف لوازم آرایش و غیره. به پدرم گفتم: […]
ادامه مطلب -
خرسِ روی کارت پستال
هیچکس حرفهایم را باور نمیکرد.همه میگویند از وقتی برای کنکور درس میخوانی دیوانه شدی و توهم میزنی.شاید هم بخاطر اینکه هیچ دوستی نداری و نمیتوانی برای خودت دوستی پیدا کنی. روی تخت رو به سقف دراز کشیدم و کارت پستالی که یک خرس چاپ شده داشت تکان میدادم و میگفتم: یالا حرف بزن بگو دیوونه […]
ادامه مطلب -
داستان سی و سوم:حق است یا فضیلت یا مایه نخوت؟
عصبانی و خشمگین مثل مادهشیری غران مینشینم پشت فرمان ماشین و دارم به زمین و زمان فحش میدهم. یکی از دانشجوها توی جلسه دفاع با آمارهای مندرآوردی آبروی من و استاد مشاور و کل دانشکده را جلوی داور خارجی برده! خودم دارم با خودم دعوا میکنم و چند تا دیوانهای هم که همیشه توی سرم […]
ادامه مطلب -
انصاریان عزیز
محبوب بود و دوست داشتنی از همان اول و وقتی که به بازیگری روی اورد محبوبتر هم شد. همگی دوستش داشتیم چرا که از اون سلبریتی های محافظه کار نبود وبرای شاد کردن دل مردم همه چیز میگفت. فکر میکردم حالا حالاها داشته باشیمش که یه ویروس دست ساز لعنتی که از آزمایشگاه ووهان […]
ادامه مطلب -
صفر خوشگل
اعداد را دوست داشت. ریاضی را خوب می خواند و ساعتهای ریاضی خوشش می آمد که لنگان لنگان پای تخته برود و مساله ریاضی حل کند. زنگ آخر است. معلم شروع به درس دادن کرده اما حس درس آن طور که باید باشد در بچه ها نیست و شلوغ می کنند.دختر توی دلش غر […]
ادامه مطلب -
گنجشک کوچولوی راضی
گنجشک کوچولوی راضی مادرم همیشه دلش می خواست جای گنجشک ها باشد. می گفت گنجشک ها می توانند به هرجا که بخواهند پرواز کنند و مثل ما اسیر زمین نیستند. اما من یک گنجشک می شناسم که از گنجشک بودنش راضی نبود.او با بقیه ی گنجشک ها از این شاخه به آن شاخه می پرید […]
ادامه مطلب -
به من و تو چه؟
میترا و شوهرش چند سالی خارج از کشور زندگی کردند و همان جا صاحب فرزند شدند. اول اقامت دائم و چند وقت بعد هم تابعیت گرفتند. هر دو از سالهای آغازین جوانی در غربت و دور از خانواده به سر برده بودند .درس خواندند و سخت ،بسیار سخت کار کردند. ولی روحیه هر دوتاشان طوری […]
ادامه مطلب -
همدم
اتاقم اغلب تاریک است و تنها صدای مانوس با من همان تالاپ تلوپ های همیشگی است . دیوار هایش مرطوب است و چسبنده ، شاید احمقانه به نظر برسد که چرا در چنین جایی زندگی میکنم ،ولی من عاشق همین نمناکی وچسبندگی اش هستم .البته صدای دیگری هم به گوشم میرسد، شبیه به یک زمزمه […]
ادامه مطلب -
ارتباط بین فرهنگها، alt و shift
alt و shift را می گیرم و شروع می کنم به نوشتن. تایپ می شود صصص. نگاه صفحه لپ تاپ می کنم و دوباره alt و shift را می گیرم. این بار تایپ می شود: www. می خواهم بروم به سایت صد داستان. در ادامه می نویسم ۱۰۰ و بعد لیستی که نصف صفحه لپ […]
ادامه مطلب -
چشمان گرسنه
نشسته ام درون كافه اما اين بار تنها. به ميزها نگاه مي كنم به ديوارها به سقف آن كه پوشيده از گوني است و هوايي كه بوي سيگار در آن پيچيده. به صندلي رو به رويم مي نگرم كه تو هرگز خالي اش نمي گذاشتي. به اينكه مدتي است كه چيزهايي تغيير كرده است. تا […]
ادامه مطلب -
حق
– سلام مادر! + سلام دخترم! خوبی؟ چکار کردی؟ با هدی صحبت کردی؟ – بله، فایدهای نداره. تصمیم خودش رو گرفته. + دیروز میگفت وکیل گرفته. راست میگه؟ – بله مادر، حق داره. باید حق و حقوقش رو بگیره. این دو طفل معصوم خرج دارند. + الهی بمیرم برای این دو تا بچه. دیشب پدرت […]
ادامه مطلب -
اعتیاد
http://اعتیاد سم شخصیت اصلی ما بهروز است ۰بهروز بیست اسال دارد ۰ بهروز با پدر و مادر خود زندگی میکند ۰ پدر بهروز مهندس است و شرکت دارد ۰ او برای رفاه و اسایش بهروز و مادر او بسیار تلاش میکند ۰ وضع مالی ان ها عالی است ۰ پدر بهروز خیلی به علاقه دارد […]
ادامه مطلب -
ظــنِ شــاهــیـن
تنها ماشینی که وسط اتوبان با سرعت نور پیش میرفت، ماشینی بود که شاهین کلانتری پشت فرمان آن نشسته بود.. دستهایش را از روی فرمان برداشت و موهایش را با کشی که دور مُچ دستش بود، به پشت سر بست. نگاهش را از روی ساعت مچیاش برداشت و نیمنگاهی به اسلحه کمری برتا ۹۲، که […]
ادامه مطلب -
کرم کوچولو
ساعتی بود که باران بند آمده بود ، کم کم هوا داشت روشن می شد . کرم کوچولو سر از خاک بیرون آورد ، هوا خیلی مطبوع شده بود سرمای هوا آنچنان زننده نبود ، باد میوزید ، هنوز ابرهای سیاه در آسمان دیده می شد . کرم کوچولو این هوا را خیلی دوست داشت […]
ادامه مطلب -
تولدی دیگر
نوای زمان در گوشم فریاد میکند و من بین دقیقه ها گم شدهام، ثانیه ها مرا بلعیدهاند. هیچ ایده ای ندارم چه مدت است که به پاندول فلزی ساعت دیواری دیوار روبهرو که پیوسته به چپ و راست میرود زل زده ام. نمیدانم چه شد که به اینجا رسیدم، نمیدانم چطور قسمت آخر از فصل […]
ادامه مطلب -
پرواز
به ساعت ماشین نگاه کردم. همزمان صدای پیامک گوشی که از هواپیمایی درخواست گرفتن کارت پرواز کردهبودند، با صدای خانم گویندهی نشان بلند شد:« هفده کیلومتر از مسیر آزادگان » به فلش روی صفحهی گوشی نگاه کردم که یک مسیر طولانی را سیاه نشان میداد. از نگرانی تنم مورمور شد. به احمد گفتم:« نکند به […]
ادامه مطلب -
به وقت پیر شدن نرگس
نرگس زن زیبایی بود خودش بهتر از هرکسی این را میدانست اما هرگز نسبت به آن همه زیبایی غروری در درونش نبود هر وقت کسی از زیباییش تعریف میکرد خیلی عامدانه و با شیطنت میگفت کاش خدا بجایش کمی هوش به من میداداونوقت شوهرم مجبور میشد برایم پول خرج کند هی من ناز میکردم و […]
ادامه مطلب -
نگاه میکنم، نمیبینم
به كفشم نگاه ميكنم و دلم ميخواهد تا آماده شدن مشترى بعدى اول سيگارى آتش بزنم،بعد بروم دستشويى و هر چه خورده ام و ديده ام را بالا بياورم اما به جايش شير آب را باز ميكنم و يك مشت آب ميپاشم روى صورتم.سعيدى كف اتاق را شُسته نَشُسته خودش را ميرساند به آبدارخانه و […]
ادامه مطلب -
صبحی که او آمد
صدای باران آنقدر بلند بود که نمیتوانستم بخوابم.از لای پرده اتاقم ،نور چراغِ عابر سو سو میزد.نمیدانم چطور باید بخوابم.فردا روز بزرگی بود.آنهمه عشق در این سالها،بعد از طلوع آفتاب، شکوفه میداد.چند هفته مانده به بهار من سال ام را از خدا تحویل میگرفتم. زیباترین شبِ هر دختر، وقتی است که صبح ،عاشق ترین عروس […]
ادامه مطلب -
داستان سی و دوم:صداهایی که «من» شدند.
هدی تو از نوشته های قدیم من چیزی داری؟ به جز اونایی که بهم دادی واسه هدیه ی فارغ التحصیلی محمود؟ نه فکر نکنم. هر چی داشتم همون دفعه بهت دادم . یه داستان داشتی؟ اسمش ایمان بود! اونُ موقعی که ایمان و لیلا توی عقد بودن، دادم بهشون دیگه به من پس ندادن. میخوای […]
ادامه مطلب -
کیسه زباله
مغزم، عین پلاستیک آشغال آشپزخونه ام که زیرش گندآب جمع شده در آستانه ی ترکیدنه. هم نمیخوام بترکه که تمیز کاری بعدش نیفته گردنم، هم میدونم اگر بترکه سبک میشم. چقدر تکرار. کاش اصلا تو آشپزخونه پلاستیک آشغال نداشتیم. یه سوراخی روی کانتر تعبیه می کردیم که پوست موز، چیپس، بقیه سالاد یا هر آتا […]
ادامه مطلب -
گلدانهای مهرانگيز خانم
پسر خانم همسایه مان خواننده شده .البته پسرشان آهنگساز هست و دستی در عالم موسقی دارد. او تهران زندگی میکند و مادر اینجا. مهرانگيز خانم چند وقت پیش پیام داد به من و گفت : اگه شبکه پی ام سی دارید روشن کنید “،داره آهنگ پسرمو پخش میکنه. “ من دیر پیام رو دیدم و […]
ادامه مطلب -
جوجه ی بینوا
گاهی در زندگی چیزهای کوچک، خیلی کوچک، جوری آزار میرساند که چیز های بزرگ هرگز توان چنین کاری را ندارند. چنان با پاها و سرش از درون ظربه به پوستهی تخمش زد، تا بالاخره به دنیا آمد. در حالی که سرش را تا نیمه از تخم بیرون آورده بود، به چشمانی خمار و نیمه باز […]
ادامه مطلب -
آشنای بی نام
همکلاسی اش کنار دستش ایستاده بود، داشتند با هم صحبت می کردند. وسط صحبتشان دختری از کلاس دیگر پرید وسطشان و دفتری را رو به دختر گرفت و هول و با عجله گفت:- اینو بده سمیه، دختر به همان سرعت دختر کلاس دیگر به او گفت:- سمیه کیه من نمی شناسم، دختر با تعجب […]
ادامه مطلب