صد داستان سوم
پر بازخوردترینها
- کامیون سرنوشت (229) / ا.نواب
- تخت آهنی (55) / مهدی کرامتی
- امپراتور اساطیر (41) / مهدی کرامتی
- نظریات فلافلی و غیرفلافلی (38) / مهدی کرامتی
- پدرم که هر روز کتاب هایم را می خورد … (34) / مهدی کرامتی
- به درک که کسی دوستم نداره! (33) / مهدی کرامتی
- طبقه سی و سوم (32) / میم.جیم
- مرگ یک معتاد به دست خودش (28) / ا.نواب
- اتاقک دو و نیم در دو و نیم (26) / میم.جیم
- لطفاً روی دو پا وارد نشوید!!! (26) / مهدی کرامتی
پر بازدیدترینها
- اعدام سارا کاف
- هیچستان سارا کاف
- هیچ سارا کاف
- سرکوفت علی بدیعزاده
- صدای گریه فرزانه کردلو
- لطفاً روی دو پا وارد نشوید!!! مهدی کرامتی
- اتاقک دو و نیم در دو و نیم میم.جیم
- طبقه سی و سوم میم.جیم
- کامیون سرنوشت ا.نواب
- نظریات فلافلی و غیرفلافلی مهدی کرامتی
فعالترین نویسندگان
- ا.نواب / (74)
- فرزانه کردلو / (73)
- علی بدیعزاده / (63)
- زینب بیشه ای / (61)
- کوثرمودی / (52)
- علیرضا تقی نژاد / (44)
- پانیذ زاده گل / (33)
- ساجده صحرانورد / (30)
- زهرا شهراد / (28)
- سارا کاف / (25)
-
ملخ
اگر من از ترس حشرات سکته نکنم؛ خیلی کار کردم.اصلا از تمام حشرات به طور وسواسی بدم می آید و ترس دارم.یک فوبیای غیر معمول نسبت به آن ها.هر حشره بند بندی چند پا مرا بی نهایت می ترساند.اگر وارونه افتاده باشد، یا پاهایش را تکان دهد، که قطعاً قالب تهی میکنم.چند روز پیش که […]
ادامه مطلب -
هزارتوی ناخودآگاه
صدایش را میشنیدیم. نزدیک بود و واضح. اما لرزشی خفیف در تن صدایش شنیده میشد. همچون بغضی زجرآور که که بیخ گلویش را چسبیده باشد. هراسان به چپ و راست سر برگرداندم و با چشم به دنبالش گشتم. جز دیوار خاکستری رنگ و پنجرههای کبود نزدیک به سقف هیچ چیزی نیافتم. و البته باریکه نوری […]
ادامه مطلب -
زیبای پیرمرد
۱ ساعت حوالی ۱۰:۴۵شب بود. برقها هم طبق معمول رفته بود. پیرمرد به سختی برای پیدا کردن شمع یا فانوسی چیزی به حیاط رفت و بعد پله های زیرزمینش را آرام آرام طی کرد .اما در را قفل شده دید. حدس زد آخرین باری که پسر همسایه آمده بود تا اسباب اثاثیه اش را جمع […]
ادامه مطلب -
معتاد
نمیدونم چرا همه با دست منو نشون میدن!؟ یکی نیست بهشون بگه آخه این انصافه؟ این چه اسمیه روی ما گذاشتین؟ معتاااد!! هنوز نمیدونن ماها مجرم نیستیم، بیماریم. از همه اینها بگذریم مگه اعتیاد فقط به این مواد مخدر کوفتیه؟ خودشون به هزار تا چیز بدتر از صنعتی و سنتی اعتیاد دارن. بعضیاشون اگه یه […]
ادامه مطلب -
همبازی
این آرش را نمی شناسم. کرم پودر مامان را روی صورتش خالی کرده و لب هایش را صورتی تر از همیشه! مژه مصنوعی هم نمی دانم از کدام جهنم دره ای گیر آورده و روی مژه هایش چسبانده که با هر پلک بر هم زدنش دل من را هم که خواهر دوقلویش هستم، می لرزاند! […]
ادامه مطلب -
عالیجناب ساعت
نگاه خسته اش را به عقربه ثانیه شمار ساعت دوخت. گذر بی وقفه زمان. اه! نه سریع میگذرد و نه کند. یکنواخت و روتین وار. درست مثل همیشه. سرش را پایین انداخت. چاره ای جز گوش سپردن به صدای تیک تاک زجر آور ساعت نداشت. ای کاش می شد اندکی از آرامش این ثانیه های […]
ادامه مطلب -
حمایت
حمایت من نه پسر ته تغاری دیروزم و نه پدر آینده ی نزدیکی که روز شمار افتاده است؛من بد جایی از از تلاطم گذر از مراحل زندگی گیر افتاده ام. هنوز دست و دلم گیر خانه پدرم است و ناگزیر خانه خودم قرار است خانه پدری طفل معصومی باشد. من به هیچ جای این خانه […]
ادامه مطلب -
پادشاه ظالم
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می کرد که بسیار ظالم بود. او فقط دوست داشت که مردم برایش کار کنند و به آن ها هم حقوق نمی داد، افراد باید برایش تا شب کار می کردند و بعد با هیچ پولی به خانه هایشان برمی گشتند. آنها از این کار خسته شده بودند و […]
ادامه مطلب -
من تنها نیستم
امروز صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . تلفن را جواب دادم . گیسو بود . گفت مامان حواست هست امروز چندمه ؟ من بین خواب و بیداری به تاریخ روی صفحه گوشی ام نگاه کردم و گفتم امروز مگر چه خبره گیسو؟ گفت مامان امروز باید اجاره ی خانه رو بدهی. فراموش […]
ادامه مطلب -
مثل آن روزها
الانکه دارم این داستان رو مینویسم حدود ۴۰سالم است. توی کوچه های شهر پر از خاطره قدم میزنم. این شهر تک تک کوچه هایش برای من به اندازه تمام روزهای ۲۰ سالگیم خاطره است. امروز دخترم آمد کنارم نشست . نگاهش که میکنم یاد جوانی خودم میوفتم. همسن او که بودم دوست داشتم گوشه ای […]
ادامه مطلب -
مبل یک نفره
ساعت ۹ شب بود. مریم داشت با دوست صمیمی اش سارا در واتساپ چت میکرد. باتری بالای صفحه گوشی قرمز شده بود و نشان از بی جان بودن باتری داشت. داشتند در مورد فردا که قرار است به خرید بروند صحبت میکردند، صدای ناله گوشی بلند شد تا نشان دهد فقط ۱ درصد شارژ در […]
ادامه مطلب -
سراب بدبینی
تق تق تق تق تق. نوک انگشت اشاره اش به سرعت سوزن چرخ خیاطی روی فرمان ماشین کوبیده می شد. این ترافیک هم دقیقا هر وقت آدم کار ضروریداشت یادش می افتاد باید روی اعصاب خلق خدا یورتمه برود، فرقی هم نداشت می خواستی خودت را به بیمارستان برسانی یا فرودگاهیا دستشویی. برای بار هزارم […]
ادامه مطلب -
گربه ماهی
گربه ماهی:لحظهی سال تحویل امسال مشابه تمام دقایق چند سال اخیر در حال فکرکردن به چگونگی کشتنش بودم که ناگهان خودش فریاد زد :((بوی این ماهی ها داره خفم میکنه))هیچ وقت عادت نداشتیم سال جدید را با غذای لذیذی مانند چلو ماهی شروع کنیم امسال هم چنین تصمیمی نداشتیم، باید باور کنید که هر سه […]
ادامه مطلب -
فوتبال
فوتبالنوشته ی آزادهانگشت سبابه اش را درون حسگر گذاشت ، صدای خانمه همیشه سرحال دستگاه آمد : تایید نشد دوباره سعی کنید.دلش میخواست مشتی به دستگاه بزند، هر بار دیرش میشد دستگاه هم انگشت او را شناسایی نمیکرد انگار ساعت از هشت که میگذشت بازی اش میگرفت ؛ دوباره امتحان کرد : تایید شد ، […]
ادامه مطلب -
جولی و جولز ( قسمت اول)
جولی و جولز داستان ما دو تا توله سگ بامزه و با نمکی هستند که چند ماه یعنی دقیق بخوام بگم۵ ماه از تولدشون میگذره. این خواهر و برادر در حال حاضر تو یک باغ باصفایی کنار هم زندگی میکنند. قبل ورود به باغ و اصلا قبل ورود به این دنیا صاحبشون کسی بود که […]
ادامه مطلب -
خودم را کجا گم کردم
نشسته است روی کابینت ها کرکره را بالا و پایین میکند غیییژژژ… _سایه دخترِ مامان نکن اون خراب میشه _خراب نمیشه _مامان جون اون یک طناب هست که هر لحظه امکانش هست خراب بشه _ مامان یک سوال بپرسم _جانم _ تو کرکره رو بیشتر از من دوست داری؟ خنده ام گرفت _ نه مامان […]
ادامه مطلب -
شبحی با دستان گرم…
“توی اتاق روبه روی قفسههای کتاب واستاده بودم و وسایلم رو مرتب میکردم، که یک دفعه صدای تق تق غریبهای از داخل کمد پشت سرم شنیدم! یک لحظه واقعا شوکه شدم، نمیدونستم چیکار کنم، فقط همونجا واستاده بودم و با چشمای گشاد شده زل زده بودم به در کمد و منتظر بودم صدا تموم شه […]
ادامه مطلب -
سرمای غربت
صبح از خواب بیدار میشوم و تا چشم باز می کنم همان جای همیشگی هستم ولی کاش امروز را اینجا بیدار نمیشدم؛ کاش امروز بعد از بیدار شدن سفره صبحانه مامان پهن بود. حالا هرچی که هست با تمام قدرت قورت میدهم و خودم را مشغول روزمره گی های همیشه می کنم؛ آبپاش را […]
ادامه مطلب -
اکبر
صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوشش طنین انداز است. چشمهای خود را بسته. باد یخی به صورت و گردنش میخورد. لحظه را فراموش کرده دستان خود را به کمر میگذارد، باد خنک از درون یقهاش به داخل پیراهنش میخزد و به زیر بغل های خیسش میرود. گویی جان تازهای در جسمش دمیده است. در […]
ادامه مطلب -
اتوبوس (بخش دوم)
حرف دیگری میانمان رد و بدل نشد. او ساکت ماند و با زیپ ساکش بازی می کرد و من هم به خیابان و تک و توک مردمی که پیاده و خواب آلود به راه بودند نگاه می کردم. مغازه ام درست آن دست خیابان روبروی ایستگاه اتوبوس است. یک دکان کوچک ابزار و یراق. مغازه […]
ادامه مطلب -
صد داستان
البته در حین نوشتن هم دارم فکر میکنم، نمیدونم اصلا میشه بهش گفت داستان چون اولین داستانی که دارم مینویسم. چون آقای کلانتری گفتن نبایستی زیاد سخت گرفت. جلسه اول طبق اطلاعیهای که اعلام شده بود شروع شد. پست ها و فایل صوتی یکی پس از دیگری تو کانال مخصوص رویت میشد. همانطور که داشتم […]
ادامه مطلب -
با من بخوان
ساعت یک نیمه شب از مرداد ماه بود. نور کمی در خانه و هوایی از لای پنجره که حاوی گرمای روز قبل بود به درون خانه می وزید. مثل عادت همیشگی قبل از خوابم موسیقی پلی کردم اپیزود جدید دیالوگ باکس شماره ۴۳ بود، به اسم موسیقی-خاطرات-مردم. دخترکی از خاطرات خودش با معشوقه ش صحبت […]
ادامه مطلب -
خاطره ای از مدرسه
عقربه ها جوری آهسته حرکت می کنند انگار یک وزنه صد کیلویی به پایشان وصل است. همینطور که سرم را به دستم تکیه داده ام به طرح خرگوش نیمه تمامی که روی کاغذ کشیده ام نگاه می کنم. با بی حوصلگی سرم را بلند می کنم و به معلم آزمایشگاه که سعی می کند تغییر […]
ادامه مطلب -
بیدلیل
داستان شماره ۱ بیدلیل سرش را به سوی آسمان گرفته بود و به دور دستها خیره شده بود. پرسیدم: هنوز دوستش داری؟ جوابم را نداد. گفتم: به من نگاه کن. به سمتم برگشت ولی به صورتم نگاه نکرد. گفتم: جواب ندادی، هنوز دوستش داری؟ بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: او مرا نخواست. گفتم: […]
ادامه مطلب -
رویای خوش
داستان ۲رویایی خوشامشب یه شب فوق العادس اخه تولد مادرمه میخوام حسابی سورپرایزش کنم به یه بهونه گفتم امروز بابا ببرتش بیرون تا بتونم خونه رو اماده کنم اول از همه کیک بزرگی با همون عکسش که خیلی دوستش داشت سفارش دادم زنگ زدم مهمونهارو دعوت کردم ؛خاله ها و عمه ها و دایی ها […]
ادامه مطلب -
پسرک
آقای سندرز مثل همیشه پشت پیشخوان مغازه ایستاده بود تا سفارشات مشتریان را حساب کرده و تحویل بدهد. آن روز، روز خلوتی بود. بین هر مشتری چند دقیقهای وقت بیکاری وجود داشت. پسر بچهای حدودا چهار ساله با موهای لخت طلایی، لپهای گوشتی، چانه کوچک و صورت گرد از پشت ویترین به شیرینیها چشم دوخته […]
ادامه مطلب -
شبی درجنگل
داستان اول منشبی در جنگلامروز اخرین امتحان مدرسه رو دادم ، اخیش حالا میتونم یه نفس راحت بکشم و به کارهایی که دارم برسم موقع مدرسه ها یا درس میحونم یا کمک مامان میکنم اصلا شبها هم نمی خوابم از خستگی بیهوش میشم.برنامه های زیادی برای تابستان دارم که حوصلم سر نره کلاسهایی که باید […]
ادامه مطلب -
ماسک
آفتاب بالا امده دختر ها روی پله جلو خانه همسایه نشسته اند و با عروسک هایی با موهای وز شده خاله بازی میکنند پسر ها توی کوچه گل کوچیک بازی میکنند رضا نگاهش به توپ نیست صدای اووو پسر ها بلند می شود -رضا رضااا اه تو ب درد دروازه نمیخوری -اوووه بروبابا تو کل […]
ادامه مطلب -
چشم بلوری
رودخانه میجوشید و موج هایِ آب ، از سر و دست یکدیگر بالا میرفتند.هرچه میرفتند به خط پایان نزدیک تر میشدند! قطره ای آرام و بدونِ عجله از کنار سنگ هایِ سخت و استوار رودخانه میگذشت و با آن چشم هایِ بلوریش به تمامِ موج هایی که بی توجه و با عجله از […]
ادامه مطلب -
فرودگاه، دستانم و چیزهایی که نمیدانی
– میگویم: «دیگه خسته شدم از این سگ دو زدنای بیخودی» – میگوید: «سگ دو؟ مگه چیکار میکنی؟» – میگویم: «سگ دوئه دیگه. صبح چشمت رو باز نکرده شروع میکنی به بشور و بساب. یه قدم میری اونور تر برمیگردی میبینی همش هنوز سر جاشه. نه لکها و اثر انگشتها پاک شده نه حتی بوها […]
ادامه مطلب -
بی وفا
افتاده بود روی سنگ فرش خیابان، بی حرکت و کنشی. با چشم و دهانی باز به نطقهي دوری نگاه نه که فکر می کرد، بدان جا می رفت یا شاید هم رسیده بود. دور تا دورش را گرفته بودند، همه انگار در این سکون و سکوت نمایشی پر معنا و مضمون تماشا می کردند. از […]
ادامه مطلب -
گل
مادر چادرِ سیاه قرمز شده ای سرش بود دست دختری با موهای ژولیده و چرب را گرفته بود و کنار چهارراه ایستاده بود. افتاب ظهر تابستان بود دریغ از نسیمیماشین هایی که پشت چراغ قرمز می ایستادند کم شده بود خیلی هایشان شیشه هاشان را دودی کروه بودند که مبادا افتاد اذیتشان کند شیشه ها […]
ادامه مطلب -
صادق
صادق رو به رویم ایستاده است، چند دقیقه ای می شود، موهایش کمی فرفری هست و پوستی تیره و قدی بلند دارد، تا بالای سرشونه های من فکر کنم. لبخند ملیح همیشگی اش در شادی و غم روی صورتش جا خوش کرده، همین چند وقت پیش استخدام شرکت شده بود، به عنوان آبدارچی البته کم […]
ادامه مطلب -
وهم
_خودتان را معرفی کنید .یک سری جملات بی ربط آرمانی و کلی برچسب های اجتماعی به خودش نسبت داد . کلمات برای توصیف او و حالتش کم ، تهی و بیهوده بودند . هیچ نمی دانست کجا نشسته و چه می کند . انگار در دریایی از اوهام غوطه می خورد . کلمات به صورت […]
ادامه مطلب -
غروب
آفتاب در حال غروب بود و در آسمان گستره ی صورتی و دامنه ی وسیع نیل گون در هم آمیخته بودند ، ابرهای گرد و تپل از سفیدی چشم را می زدند و موج های گلبهی روی آنها می سریدند. اولین بار بود که دلش می خواست منتظره ی مقابل دیدگانش را قاب کند و […]
ادامه مطلب -
راز
ان چیست که برای یک نفر زیاد هست برای سه نفر کم و برای دو نفر به اندازه درست حدس زدی راز یک راز کار های زیادی میتونه بکنه میتونه […]
ادامه مطلب -
هبوط
من سقوط نکردم من هبوط کردم. من چشم بستم بر دنیا و عاقلانش. من هبوط کردم به سرزمین عشاق دیوانه ،به جایی که دیگر کسی خود را عاقل نمی پنداشت. من گذر کردم از دنیای عاقلان و سکونت گزیدم در سرزمین دیوانگان. گاه باید رفت و گذر کرد و ردپای جا مانده را پاک کرد. […]
ادامه مطلب -
وقتی خرافات اجل جان میشود
وقتی خرافات اجل جان میشود روزهای اول کارش به عنوان مشاور در مرکز مشاورهی آموزش و پرورش نشسته است. انتظار میکشد تا اولین مراجع روز اول کاریاش برسد. به خودش برای دیدن مراجع اعتماد ندارد. برای همین دل تو دلش نیست تا اولین مراجعه کننده با مشکلی که دارد از راه برسد و او خودش […]
ادامه مطلب -
سحری با طعم سوسک
سحری با طعم سوسک بعد از غر شنیدن های پی در پی خوب یاد گرفته ام آرام وبی صدا برخیزم. پتو را کنار می زنم نگاهی به هردویشان می اندازم. نفس های عمیقشان قفسه سینه را طوری بالا و پایین می برد که معلوم است در عمیق ترین لایه های خواب به سر می برند. […]
ادامه مطلب -
مادرم نفرینت میکند. ( حملهیِ پنیک )
برادرم در پذیرایی و مادر و پدرم در اتاقشان خوابیدهاند. ساعت یکِ شب است. آنقدر بیقرارم که نمیتوانم بنشینم. در اتاقی دوازدهمتری، هزار و دویست قدم پیادهروی کردهام. قلبم تند میزند. اضطراب در تمام اندامهایم میپیچد و لحظهای امان نمیدهد. سطحِ بالایِ کورتیزول در بدنم تهوع را تشدید میکند. تنها چیزی که طلب میکنم تمام […]
ادامه مطلب -
مسافر
گمشده در زمان گلنار صداهاى گنگى مى شنيد. انگار كيلومترها از او فاصله داشتند و به زحمت كلمات يخ زده اى مثل (ضربه) ، (شكستگى) و (خوب مى شن) را تشخيص مى داد. سعى كرد چشم هايش را باز كند اما پلك هايش آنقدرسنگين بودند كه منصرف شد و فقط توانست انگشت اشاره اش […]
ادامه مطلب -
حلوایی به سیاهی یک چکمه
حلوایی به سیاهی یک چکمه:سال ها بود بوی جنگ به مشامم نخورده بود تاآنروز که به بهانه شرکت درمجلس ترحیم بچه سرباز محله مان به مسجد رفتم، سه روزی بود که سرباز جوان محله مان که آنقدر کم سن و سال بود که میتوانیم او را بچه سرباز بنامیم توسط اشرارمسلح به ضرب سه گلوله […]
ادامه مطلب -
تولد یک توهم!
لباسهای نوزاد را در آغوش میگیرد و با لبخند آنها را به گونه میفشارد. کار هر روزش همین است، از خواب که بیدار میشود اولین کارش این است که بدو میآید داخل اتاق جنین متولد نشدهاش و با فکر اینکه چهار ماه دیگر او را خواهد دید از شوق میزند زیر خنده! بدون کمک بلند […]
ادامه مطلب -
برکهی ستاره
🌟برکهی ستاره🌟 آسمان آبی رنگ بالای سرش را مینگریست، همچنان که گاه ناگاه با دستان کوچکش چیزی را میشمرد بی آنکه صدایی از لبان خاموشش شنیده شود. گهگاهی از جایش برمیخاست، پیراهن گلدارش را مرتب میکرد، گیسوان پریشانش را از شانههایش به عقب میراند تا آسانتر بتواند اطرافش را ببیند. دنبال چیزی میگشت که هیچکس […]
ادامه مطلب -
کیوسک تلفن
دَر کیوسک تلفن را باز می کند . با شک و تردید گوشی را بر می دارد. از شیشه نگاهی به صندلی درون پارک می اندازد. دیر کرده . بدون معطلی شماره را می گیرد . زنگ می زند. سلامی و چند کلامی سخن ,تلفن را قطع می کند . سگرمه هایش بیشتر در هم […]
ادامه مطلب -
گمشده
گمشده لیوان آب را به دست می گیرم و تا بالای صورتم می آورم. وانمود می کنم چشمانم به داخلش خیره شده. وقتی نگاهم بهشان نیست گوش هایم صدایشان را بهتر می شنود. خیال می کنند ایما و اشاراتشان را نمی فهمم. دخترک خیره سر طوری به صورتم زل می زد و لبخندهای زورکی تحویلم […]
ادامه مطلب -
پشت درخت انار
دامن زیر نیم تنھ را باد کنار نمیزند، انگار ھیچ وقت ھم قرار نیست بالا برود تا شاید ران ھای بی زانو از زیر خط بین بازوھایی کھ برای کشیدن آب از چاه، تلمبھ میزنند، بیرون نیفتند. سایھی پاھای ایستاده کنار سطل، کش میآید روی آبی کھ سر ریز شده و روی زمین بین باغچھ […]
ادامه مطلب -
بلوچستان
http://تاچشم کارمیکرد کویر بود و افتاب! گرما اززمین وزمان میبارید وخورشیدبه شنهای کنارجاده دهن کجی میکرد. با آن چشمهای بی تفاوتش ودهان نیمه باز ازگرما نگاهش میکرد.ازاینه عقب رانگاه کرد. جاده پشت سرش میلرزید وگرمیگرفت. هیچکس پشت سرش نبود.اصلا کسی توی جاده نبود. گهگداری باد خارشتری را دنبال میکردو از جلویش رد میشد. وقتی از […]
ادامه مطلب -
رهایی
خورشید را میدیدم که داشت جایش را به ماه میداد. سیگاری آتش زدم. خیره شدم از پنجره به بیرون. همه چیز پیدا بود. همه چیز داشت جایش را به چیزهای دیگر میداد. درختها برگهایشان را راهی زمین میکردند. چون دیگر زرد بودند و برای خودشان مردی شده بودند. اینطور که پیداست، درختان برگها را بزرگ […]
ادامه مطلب -
اتوبوس
امروز که در اتوبوس نشسته بودم پسری خردی را دیدم که از در و دیوار اتوبوس بالا می رفت و به هر جایی که که می شد سرک میکشید. همه را کلافه کرده بود الخصوص پیرمرد ها را. من هم جزو همین پیر ها بودم، ولی به خودم گفتم: «مگر چه عیبی دارد که پسر […]
ادامه مطلب -
کالبدِ متحرک
تن رمیده و خسته و زار و تکیده خود را می سپارم به بستر شب.باشد که آرامشی عمیق روح نالانم را در آغوش گیرد و مجالی باشد برای رها شدن از تَن ها. روح من غوطه ور است در پوچی شگرف در دنیای سیال باژگونه تهی ،در هرآنچه حس معلق بودن و پا در هوا […]
ادامه مطلب -
فالومی
فالومی دختر عینک بدون قابش را روی بینی جابجا می کند: «مامانم موند بیمارستان پیش خاله. طوری نیست. یکم ترسیده. گفتند تا صبح باید بمونه.» آب دهانش را به سختی قورت میدهد. روی صندلی نیمخیز میشود. از درز در نگاهی به مرد مسن توی هال میاندازد. مرد انگشت هایش را دور هم می چرخاند که […]
ادامه مطلب -
Portrait
روز اول خود درمانی بود کنار کلینیک یک کافه کوچک بود بعد از تمام شدن جلسه نیاز مبرم داشتم به یک جایی که بنشینم نمیخواستم به خانه برم حداقل برای چند ساعت چون برگشتن من به خانه مصادف بود با گریه و جیغ و دعوا ترجیح دادم در کافه را باز کنم رفتم داخل هیچ […]
ادامه مطلب -
بزنگاه
من نمیدونم سیمکشیهای مغزم از کی این طور به هم پیچیده؟ اما از وقتی یادم میاد، هر وقت یعنی هر وقت خواستم یه کاری رو انجام بدم این مغز لعنتیام یاری نکرد که نکرد و عین بچههای تقص یه گوشه نشست و هر از گاهی هم زبونی بیرون آورد. یه نمونهاش همین امروز. اصلا همین […]
ادامه مطلب -
اناری که خون گریه کرد
داستان ۱ اناری که خون گریه کرد. پسرک خستگیها و ناراحتی هایش را در دو دست جمع کرد و انار قرمز رسیده را دو دستی با تمام قدرت شکست؛ بعد از صدای شکستن استخوان های انار یکباره صدایی نظرش را جلب کرد؛ انگار چند نفر باهم صحبت میکنند؛ گوش هایش را تیز کرد ولی نه، […]
ادامه مطلب -
مادربزرگ
پاییز بود یا بهار… نمیدونم شایدم زمستون بود درست یادم نمیاد هرچی بود درختا هنوز میوه داشتن فقط میدونم قطعا تابستون نبود چون مادر بزرگ همیشه میگفت که تابستونها خیلی خوش میگذره میگفت مدرسه ها تموم میشن همهی بچه ها میرن توی کوچه باهم بازی کنن میگفت تابستونها شب که بشه پشه بند میزنیم همه […]
ادامه مطلب -
آسمان قرمز
روزی رو تصور کنید که از خانه بیرون می آیید و مثل همیشه برای رفتن به سر کار از اتوبوس استفاده می کنید و طی مسیر کم کم اتوبوس با افراد مختلف پر می شود. ناگهان پیرمردی کنار شما می نشیند بعد از مدتی آهی می کشد و می گوید:《خدا رو شکر که بالاخره […]
ادامه مطلب -
ارتشی برای ملکهی روس
ارتشی برای ملکهی روس:علی پولی پسر حاجی مجانی اولین نفری بود که طی قتل های زنجیره ای ۱۹۲۰ میلادی به قتل رسید،در آن دوران در کشور ما کسی از تاریخ دقیق میلادی چیزی سر در نمی آورد یعنی هیچ کس در ایران به دنبال جشن گرفتن یک ژانویه یا به فکر تهیه هدیه به مناسبت […]
ادامه مطلب -
اوّلین سلام
نویسنده:فاطمه نوید بارها از خود م می پرسم:((اوّلین بار کجا بود؟))همانجا که تنها روی نیمکت کنار پنجره نشسته بود؟!-نه آنجا نبود.-بس شاید اوّلین سلام-آره دقیقا! اوّلین پاییز،اوّلین عشق و آخرین معشوقپاییز ۹۸ بود و من آماده رفتن به دانشگاه بودم . با وجود اینکه ارشد بودم ،امّا مثل بچّه های کارشناسی از اوّلین […]
ادامه مطلب -
برادر…
لباس بهارهی نازکی به تن و شال بلندی به رنگ نارنجی تیره سرش کرده بود. مثل همیشه در سکوت رودخانه و نوازش آرام باد به سمت آرامگاه همیشگیاش میرفت. آنقدر آنجا دنج و آرام بود که میخواست وصیت کند بعد از مرگش هم آنجا دفنش کنند! آنجا صخرهای بزرگ و سنگی بود که از یک […]
ادامه مطلب