صد داستان سوم
پر بازخوردترینها
- کامیون سرنوشت (230) / ا.نواب
- تخت آهنی (55) / مهدی کرامتی
- امپراتور اساطیر (41) / مهدی کرامتی
- نظریات فلافلی و غیرفلافلی (38) / مهدی کرامتی
- پدرم که هر روز کتاب هایم را می خورد … (34) / مهدی کرامتی
- به درک که کسی دوستم نداره! (33) / مهدی کرامتی
- طبقه سی و سوم (32) / میم.جیم
- مرگ یک معتاد به دست خودش (28) / ا.نواب
- اتاقک دو و نیم در دو و نیم (26) / میم.جیم
- لطفاً روی دو پا وارد نشوید!!! (26) / مهدی کرامتی
پر بازدیدترینها
- اعدام سارا کاف
- هیچستان سارا کاف
- هیچ سارا کاف
- سرکوفت علی بدیعزاده
- صدای گریه فرزانه کردلو
- لطفاً روی دو پا وارد نشوید!!! مهدی کرامتی
- اتاقک دو و نیم در دو و نیم میم.جیم
- طبقه سی و سوم میم.جیم
- کامیون سرنوشت ا.نواب
- نظریات فلافلی و غیرفلافلی مهدی کرامتی
فعالترین نویسندگان
- ا.نواب / (74)
- فرزانه کردلو / (73)
- علی بدیعزاده / (63)
- زینب بیشه ای / (61)
- کوثرمودی / (52)
- علیرضا تقی نژاد / (44)
- پانیذ زاده گل / (33)
- ساجده صحرانورد / (30)
- زهرا شهراد / (28)
- سارا کاف / (25)
-
تام وجری
در حال پیاده روی آخر شب بودم. در حال و هوای خودم. که یک موش و گربه در وسط کوچه کنجکاوی ام را برانگیخت. دیدن این صحنه مرا به یاد کارتون تام و جری انداخت. ایستادم ببینم که کدام یک موفق می شوند و یا اینکه بالاخره گربه موش را میخورد یا نه. این که […]
ادامه مطلب -
هدیه کریسمس از یک پسر آشغالی
پدرش او را بابت ترساندن خواهرکوچولو تنبیه کرده بود. به او گفته بود که برای تهران کفش اسکیت برایش نخواهد خرید. جان طبق معمول شنبه ها پشت پنجره ایستاده بود. جو آنطرف تر سرش در سطل زباله بود و گاری کوچکش در کنارش. جان به آشپزخانه می رود و یک اسنک برمیدارد و به بیرون […]
ادامه مطلب -
نقاب
کادیلاک دودی کنار نوار های زنبوری رنگ می ماند و مرد، پیاده نشده عینک آفتابی را به چشم می زند. جرثقیل کپه ی آجر و سیمان را هم می زند و نگهبان ها مردم را از خط، دور می کنند. -آقا بفرمایید اون ور خط. مرد ابرو در هم می کشد: من مال اینجا نیستم، اومدم […]
ادامه مطلب -
کت و شلوار جادویی
یک ماه بود که به خاطر تعدیل نیرو از کار اخراج شده بود. تا الان هم از پس اندازش هزینه زندگی را چرخانده بود. دیگه خسته شده بود هر روز برای اینکه کاترین همسرش و جولی و دخترش متوجه نشوند از خانه بیرون میزد سر ساعت همیشگی به خانه میآمد. اما دیگر خسته شده بود. […]
ادامه مطلب -
مجسمهها
انگار میدانیم تا آفتاب نزده باید کار را تمام کنیم که همه اینجا ایم، زیر پلههای حیاط که از یک ور به بوفه میرسند و از ور دیگر به سلفی که اگر یکراست به راهمان ادامه بدهیم، از حیاط پشتی سر در میآوریم و برای گذشتن از زیر بیدهای مجنون، باید چکمهای که هیچ کدام […]
ادامه مطلب -
عذاب وجدان
جلوی آیینه میز در چشمان بی فروغ و رنگ پریده اش را می بیند .لباس سیاه هنوز بر تنش است و سکوت عذاب آور خانه. هر روز یا خواب است آیا قرص میخورد که بخوابد آخر چطور میشود با چند قرص آن شب را فراموش کرد؟ آن شب بارانی آن زمان که پشت فرمان بود […]
ادامه مطلب -
عروسک
پالتو ژندهاش را یکبر روی شانه انداخته و روی جدول حاشیه میدان نشسته است و به خروجی و ورودی پیش رویش نگاه می کند. به پسر و دختری که با گالش های لنگه به لنگه و لباس هایی به خون خاک آغشته در حال تمیز کردن شیشه و دود کردن اسپند و احیانا فروختن چیزی […]
ادامه مطلب -
پرسفید
پرسفید صادق مثل همیشه درکنار حیاط مشغول آب و دانه دادن به پرسفید بود.او آن قدراین کاررا باعشق انجام می داد که گذر زمان را نمی فهمید و ساعت ها با او مشغول بازی می شد. حتی هنگام غذا خوردن باید اورا برروی زانوی خودش قرار می داد تااین که خیالش راحت باشد و از […]
ادامه مطلب -
خیش و خاک
بیراهه. شاید شوسه باشد، شاید هم آسفالتی کله کن، شاید هیچکدام! شاید هیچکدام. پسری دست در جیب و سر در گریبان فرو از حاشیه بیراهه. راهی که معلوم نیست کدام سویش برای عبور و مرور سواره است و کدام ورش برای پیاده. سر در گریبان چنان که تیزی چانه افتاده است در خندق ترقوه. به […]
ادامه مطلب -
دیوانه ها عاقلتر هستند
خیابان هایی شلوغ و پر تردد. آدم است که سرازیر می شود به میان. به وِلولهای و چه غلغلهای. آدم است که سرازیر می شود. از بالا که نگاهشان می کنی به کلنی مورچهای می مانند که در یک خط و صف در حال عبورند. یک صف دست خالی که می روند چیزی پیدا […]
ادامه مطلب -
مورچه
یک هفته به عید مانده بود .کل خانه به هم ریخته و اساس ها وسط اتاق بود .بوی سم در خانه می آمد خانه قدیمی بود و باید زیر و رو همه جا سمپاشی میشد. کل خانه را مورچه برداشته بود تویی که حتی توی بانکه حبوبات و خلاصه هرجا که فکرشو بکنی. برای همین […]
ادامه مطلب -
اینک – است
– پسرِ دیوانه است. هرچه به او می گویم این دیگر چه دست خطی است، شانه بالا می اندازد. می گویم «لامصب یک طوری بنویس که بشود حرف ها را از هم تشخیص داد.» میدانی که او «ذ» و «ز» را یک طور می نویسد. معلمان هم اشکال از او می گرفتند. اگر مهربان بودند […]
ادامه مطلب -
مخاطبی که ارزش داشت!
تازه وصل شده بودم و ساعت حدودهای ۲۲:۱۰ شب بود. تصویر هر دو گوینده را در صفحه نمایش گوشیم داشتم. یک مقدار اینترنت قطع و وصل میشد. با این حال مشتاق بودم که بحثی که بین میزبان و مهمان شکل گرفته بود دنبال کنم. هر چه بیشتر میگذشت ارتباط بهتری میگرفتم. هر چند اینترنت هم […]
ادامه مطلب -
به قولم عمل می کنم
از وقتی از هواپیما پیاده شد یکسره بهشت زهرا رفت. در راه یاد آخرین باری که مادرش را عاشقانه بوسیده بود افتاد. برایش بورسیه آمده بود اما خودش دوست نداشت برود.مادرش هم راضی نبود برای همین ماه ها تلاش کرد پروژه تحقیق اختراع اما فایده نداشت کسی به حرفش گوش نمی داد. مادرش هم که […]
ادامه مطلب -
پیرمرد دیوانه
در میان خروارها کتاب علی نشسته است و سرش گرم خواندن کتابی است که برداشته. یک کتابفروشی خلوت و صوت و کور. انگار نه انگار که همین دیروز چنان شلوغ بود که جای نشستن حتا بر روی زمین هم نبود. اما امروز چنان کتاب ها در غربتند که دو صندلی گوشهی تالار کتاب هم (که […]
ادامه مطلب -
روزنهای برای گنجشک
دیوارهای لخت و عریان. دیوار هایی یک دست نخودی و خاکی با گُلههایی سرخ و آهنی. آجرهایی کهنه شاید به طول دو دهه. دیوارهایی که در گذر زمان، گوشههایی از دیوار و آجر ها ساییده شده و گذرگاه موش و مور. اگر آن سوی دیوار ها، داخل در خانهها باشی صدای آمد و شد موش […]
ادامه مطلب -
صف نانوایی
خشایار و چند تن دیگر در صف ایستادهاند. صف نان سنگک. هنوز خیلی شلوغ نشده، گویا که کسی هنوز بیدار نشده است. هرکس به نحوی ایستاده است. یکی دست به سینه، دیگری سر در گوشی. کودکی نشسته روی صندلی و مست خواب. خشایار اما مات حرکات دست شاطر است. شاطری که به نوازندهای سرخوش می […]
ادامه مطلب -
گاریچی
پشت فرمان، دو دست رو فرمان. روی دست بر رویش و دل و شست بر دلش. نه چندان تند و نه آنقدر ها کُند. ماشین در خط میانی در حرکت است و پیش می رود. ماشین می رود و تو تن را روی فرمان انداختهای و زیر لب چیزی می گویی. «ملکا پیش […]
ادامه مطلب -
مردی میان خیابان
گرهی ور چین بر پیشانی، دستانی تنیده درهم و سری به زیر. سلانه سلانه و گاه به قیقاج راه می رود. در یک خط مستقیم چنان که گویی گردشی به چپ یا به راست در توان و فکرش نیست. گویی به مخیلهاش اصلا نمیگنجد اینکه بخواهد به طرفی راه کج کند. راه می رود. و […]
ادامه مطلب -
شبهای ساحل
“شبهای ساحل” ديدن دريا برايم يك حسرت شده بود، با اينكه دریا و ساحل زیبایش در سالهاى كودكى ام جزئی از بهترين خاطراتم بود، اما پس از آن حادثه ناگوار در آن شب طوفانى، ترس عميقى از شبهاى ساحل در وجودم رخنه كرد و اكنون كه در سنین جوانى به سر میبرم همچنان ذهن و […]
ادامه مطلب -
درخت کریسمس
مادر سعی میکند غم چهره اش را پنهان کند و مثل یک مادر خوشحال رفتار کند. اما آرتور می داند که مادرش بازیگر خوبی نیست. با لبخند می گوید آرتور امروز بیا باهم درخت کریسمس را تزیین کنیم. آرتور بغض می کند آخر هر سال درخت کریسمس را پدرش درست می کرد می خواست به […]
ادامه مطلب -
ای کاش…
حکم احمد مرادی اعدام است. دستش را روی سرش می گیرد و بغض گلویش را می فشارد با این دو دستش لیلا را کشته بود و قطعا حکم قصاص برای او کم بود. هر شب در کابوس هایش می بیند که همین دو دست گلویش را می فشارد و در حالت خفگی از خواب میپرد. […]
ادامه مطلب -
مهاجرت اجباری
ساعت ۴ صبح پرواز دارد. میخواهد تا آخرین لحظه از بودنش استفاده کند. نمیداند کی باز خواهد گشت؟یا اصلا برمیگردد! خودش هم نمیداند که چه پیش می آید. لباس می پوشد که از خانه بیرون رود. میخواهد برای آخرین بار همه جا را ببیند. وارد کوچه میشود. خرمالوهای رسیده درخت همسایه در این پاییز بازهم […]
ادامه مطلب -
نفت خوراکی
دست های کوچولو و نرم و نازش را که نوازش می کردم، تمام غصه هایم فراموش می شد. و درآغوش گرفتنش مرهمی بود برای زخمهای عمیقی که توی این یکی دوساله برجسم و روحم نشسته بود. زخمی که براثر یک ازدواج ناخواسته و مصلحتی از طرف پدر تایید شده بود و مرا که تازه ۱۴ […]
ادامه مطلب -
میترسم!
صورت رنگپریدهام را توی آینه نگاه میکنم. زیر چشمهایم گود افتاده. زیرِ نور کمِ اتاق، انعکاس تصویرم در آینه، روحمانند و ترسناک شده. چند ماهی میشود زیاد از اتاق بیرون نمیروم، زیاد حرف نمیزنم و سرم توی کار خودم است. آدمها را از خودم میرانم و تنهاییام را با کسی شریک نمیشوم. حالم توی این […]
ادامه مطلب -
آنها دیگر به خانه بازنمیگردند
در خانه را زدند انگار که کسی دنبالشان آمده باشد مثل اینکه خیلی عجله دارند با سنگ و سکه در میزدند و بی وقفه دستشان روی آیفون بود پرده کرکره زهوار در رفته اتاقم را کمی باز کردم تا ببینم اینها چه کسانی هستند که انقدر عصبانی یا شاید عجله دارند هروقت زنگ در خانهمان […]
ادامه مطلب -
وقتی سایهها به هم میرسند
سایه از گوشه ی دیوار کش می آید و گلوله می شود، موها با گردی صورت ناپیدایش، یکی می شوند و در امتداد پاهای شبح مانند، یک جفت کتانی پیش می آید که رنگش از زیر پوست پرتقال و تفاله ی چای پیدا نیست. سایه از حرکت می ایستد و پسری که به آن چسبیده، […]
ادامه مطلب -
شوهر بی خیال
سحر و بهنام ۴ سال است که با هم ازدواج کرده اند. از نظر سحر به نام یک مرد بیخیال و روی اعصاب بود که همیشه کارهایش یهویی و دقیقه ۹۰ بود اما سحر برای همه کارهایش برنامه داشت و بسیار منظم و دقیق بود. مرد نوبت زایمانش است تمام وسایل را آماده کرده و […]
ادامه مطلب -
معلم
صدای سوت قطار می آید امروز اولین روز است که او میخواهد درس بدهد قلبش تند تند میزند یک نفس عمیق می کشد لبخند می زند و در کلاس را باز می کند وارد کلاس می شود همه به او نگاه می کنند هیچ کس از جایش بلند نشده به بچه ها نگاه می کند […]
ادامه مطلب -
دوهفته اخر
در گوشه زندان نشسته و به دیوارهای بلند و سیاه زل زده است. بی اراده و به عادت همیشگی ردیفهای سنگ ها را می شمارد. سعی میکند آرام باشد نگاهش به پاسبان در برج کشیک می افتد. آن طرف تر دو کبوتر روی دیوارهای بلند زندان دنبال هم راه میروند .دوباره در افکارش غوطه ور […]
ادامه مطلب -
کتاب زندگی
وارد کتابفروشی میشود. چند کتاب برمی دارد چشمش به یک کتاب می افتد. یک کتاب آشنا. دربار کتاب چاپ شده اش را میبیند ذوق می کند. آن را برمی دارد و آن را ورق میزند .نگاهش به هر خطی میافتد … تمام آنچه که نوشته است واقعی است. تمام آن لحظات را زندگی کرده است […]
ادامه مطلب -
با من مثل سگ رفتار کنید!
چمنهای بغل جاده از باران یک ساعت پیش، خیس و نمناک بود و چشمهای “آنتونی” از آن هم خیستر! پسرکِ هشت ساله همانطور که اشکهایش را پاک میکرد، با قدمهای کوتاه به سمت خانه میرفت. ابرها آنروز شکلهای عجیب و غریبی داشتند و برای کسی که تصمیم داشت شاد باشد و ساعتها قصه بسازد، صدها […]
ادامه مطلب -
تا بهشت
صدایش را از آسمان بالای حیاط خانهمان میشنیدم تمام درختهای حیاطمان را با صدای بسیار شدیدش به این ور و آن ور میکشاندانگار که میخواهد بر روی پشت بام ما بنشیند صدایش زیادی بلند بود از پشت پنجره اتاق مادرم به حیاط نگاه کردم جلوی نور خورشید را گرفته بود و حیاط خانهمان شب شد […]
ادامه مطلب -
زندگی نکرده
چند روزیست در حال فکر کردن است. باید بین بودن یا نبودن تصمیم بگیرد. البته چه فرقی میکند اگر هم زنده باشد و زندگی کند با مردم برایش فرقی ندارد. زندگی این مردگی خواهد بود. شاگرد اول مدرسه است و دوست دارد که معلم شود یک خانم معلم خوب و دوست داشتنی. اما روستای آنها […]
ادامه مطلب -
سرنوشت شوم
بتی با پسر ارباب ازدواج کرد. پسر ارباب زن داشت اما هر بچه ای که به دنیا میاورد، میمرد. بتی همراه مادرش سارا ۱۸ سال است که در این خانه کار میکنند.بتی دوساله بود که به اینجا آمدند. پدر بتی بر اثر حصبه مرد.انها به این خانه آمدند تا بتوانند زنده بمانند. بتی در ابتدا […]
ادامه مطلب -
عشق سر به مهر
لیلا و سعید دختردایی و پسرعمه بودند. لیلا چهار سال از سعید کوچکتر بود .آنها از بچگی با هم بزرگ شده بودند. سعید عاشق لیلا بود و همیشه منتظر بود که بفهمد لیلا به خانه شان آن می آید یا آنها کی به خانه دایی جان می روند. هر شب با عشق لیلا به خواب […]
ادامه مطلب -
خسرو آواز ایران درگذشت!
از سوپرمارکت بیرون آمد. شیر و دو بسته نان در دستش بود. به سمت ماشینش رفت و سوار ماشین شد. حسام در ماشین بود. همین که ماشین را روشن کرد. رادیو را هم به حرف درآمد. در حین رانندگی داشت به رادیو آوا هم گوش میداد. در مرکز شهر ترافیک وجود داشت. خیابانها با اینکه […]
ادامه مطلب -
پری دریایی
اقیانوس بی کران آبی، آرام آرام در حرکت بود و تلالو نور خورشید برروی آب ها ی زیبا و تمیز، منظره بی بدیلی را رقم زده بود. رنگین کمان زیبا به همه موجودات لبخند می زد. پس از باران لطیفی که آمده بود همه جازیباتر از همیشه شده بود. پری دریایی پس از کلی […]
ادامه مطلب -
اسبها
امشب هم مثل هر شب دیگر سایهی لرزان مادر از زیر در میخزد روی قاب عکس بهرام و تاپ تاپ قدم هایش توی تیکتاک ساعت میپیچد، لای جیرجیر در اتاق خوابش گم میشود و اگر قورباغههای توی حیاط لحظهای ساکت شوند، بی شک زمزمهاش از آجرهای پوسیدهی دیوار رد میشود و میشنویم که تا خود […]
ادامه مطلب -
تصمیم جدید
گیجی و سرگشتگی در چشمانش دو دو میزد. چطور می شود ؟اصلا چرا نادر همچین کاری کرد؟چرا همچین حرفی زد ؟بعد از ۳ ساعت کار در آشپز خانه تازه نشسته بود که موبایلش را چک کند و یک استراحتی به کمرش بدهد و به پیغامهای واتس آپ جواب دهد.سارا داشت با صدای آرام ویس ضبط […]
ادامه مطلب -
آش اربعین
هرسال دوروز مانده به اربعین خونه خاله جمع میشدیم . خاله ام نذر اش شله قلمکار داشت و ما کمک میکردیم تا بساط اش را برای روز اربعین آماده کنیم. توی پاک کردن بنشن ، پاک کردن و خرد کردن سبزی و درست کردن پیاز داغ و…هرکسی هرکاری که می توانست میکرد .هرچند که این […]
ادامه مطلب -
گروه امداد و نجات
خانه ها و ساختمان های آوار شده بر سر ساکنین، این شهر را به تمام معنا ویران کرده بود. شیون و زاری از هر کجای این شهر زلزله زده به گوش میرسید. گرد و خاکی که از آوار شدن ساختمان ها به هوا برخاسته بود به مانند پردهای شهر را پوشانده بود و دوست نداشت […]
ادامه مطلب -
چراغ هایی که روشن نمیشد!
مودم اینترنت را روشن کردم. چراغ پاور روشن شد. کمی صبر کردم. منتظر بودم بقیه چهار چراغهای مودم هم روشن شود. انگار سه چراغ بعدی قصد نداشتن سبز شوند. عجیب بود. چه اتفاقی افتاده بود. چند باری دکمه خاموش – روشن را امتحان کردم. ولی فایده نداشت. سیم ها و سایر اتصالات را چک کردم. […]
ادامه مطلب -
به خاطر مادرش
سامان به مادرش نگاه میکند که روی تشک رنگ و رو رفته خوابیده است .هرروز جلوی چشمش آب می شود کاری از دستش بر نمی آید. هیچ کار … تا امروز با گرفتی در خانه مردم زندگی را گذرانده اند تا سامان درس بخواند و موفق شود .او شاگرد اول کلاس است و به خودش […]
ادامه مطلب -
آخرین فرصت
آسمان روی دریا منعکس شده و ستاره هایش روی آب می رقصند. هوا دم دار است و مرطوب. امسال آخرین سال دانشگاه است و بعد از آن باید به تهران برگردد .اماچیزی او را اینجا ماندگار میکند. سپیده… سه سال است که او را میخواهد سپید هم احسان را دوست دارد. اما مهمترین مشکل خانواده […]
ادامه مطلب -
نفس عمیق، به وقتش!
سومین دم و بازدم متوالی اش را سر داد. از پدرش آموخته بود که هرگاه در میان دعوا و جدلی گیر افتاد، نفس عمیق بکشد. وارد آن بحث نشود. پدرش معتقد بود که دعوا و جدل بی دلیل انسان را زودتر از زمان خودش پیر میکند. زودتر او را میکشد. و او این را نمیخواست. […]
ادامه مطلب -
جشن خوشبختی
امروز یک نفس راحت می کشد. دیروز آخرین قسطش را پرداخت کرده است و امروز با آرامش از خواب بیدار شده است .هیچ چیز بهتر از نداشتن دغدغه فکری نیست . چند ماهی است که از آسمان برایش باریده است .شرایط سختی بود. اما گذشت ،از امروز دیگر به هیچ کس بدهکار نیست و این […]
ادامه مطلب -
اولین باران پاییزی
فصل پاییز تازه چند روزیست که در سال جدید وارد زمین شده است. فصلی که با مهربانی ماه مهر، خود را به همگان رونمایی میکند. پاییزی با توشهای از هوای سرد به استقبال مردم شهر آمده است. تقریباً ده روز از آمدنش گذشته است. حسابی مشغول خانه تکانی منزل جدیدش روی زمین است. همین طور […]
ادامه مطلب -
به خاطر یک قوطی hype یک نفر مرد
بهروز ۷ ساله است و آقا پرویز تازه او را آورده است. برای همین او را سپرده دست بهرام که کار را به او یاد دهد. بهرام ۱۵ ساله است و ۵ سال است که برای آقا بهرام کار میکند . بچه ای تُخس است و از اذیت کردن دیگران لذت میبرد. ده روزی است […]
ادامه مطلب -
چند روز مانده به تولد
چند روز دیگر مانده بود تا تولد ۲۲سالگی اش. از آن معنی ای که هر تولدی دارد، خوشحال بود. ولی به هرحال کسانی در دنیا هستند، که با واژه تولد خیلی سازگاری ندارند، و زمانی که به تولدشان نزدیک میشوند، غم تمام وجودشان را فرا میگیرد. این غم میتواند ناشی از هر چیزی باشد. هرچیزی! […]
ادامه مطلب -
قاب خاطرات
مهران چشمهای خسته و خواب آلودش را به زور باز نگه داشت مثل این میماند که چند شب چشم روی هم نگذاشته بود از روی صندلیاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و انگشتانش را بهم قلاب کرد به آشپزخانه نقلی و جمع و جورش سر زد و در کابینت کوچکش را […]
ادامه مطلب -
مزایای گندکاری
– مریم+ جانم عزیزم– من دارم میرم+ باشه، لباساتو برداشتی؟– مگه تو کیفم نیست؟+ نه شستمشون رو بنده رفتنی برشون دار– دستت درد نکنه، چرا شستی آخه … ماشین لباس شویی هم که خراب …+ اشکال نداره … کی میای؟– نماز صبح دیگه، اذان اینجام+ کاش شب کاریت تموم بشه.– آره خیلی بده؛ فعلا خدافظ.+ […]
ادامه مطلب -
چقدر دنیای مان متفاوت شده است
درب کمد را باز میکنم. چشمم به البوم های قدیمی می افتد. آنها را در بالای کمد گذاشته اند که جلوی دست نباشند. بیچاره آلبومها ! خوب خاک میخورند . دلم برای قدیم تنگ شد . یکی از آلبومها را بیرون آوردم. آن را ورق میزنم .ناگهان پراز لبخند میشوم. خاطراتم را مرور میکنم، این […]
ادامه مطلب -
اشتباه در مقابل یار
زمانی که این را میخوانی، من دیگر نه فقط در زندگی ات، بلکه در هیچ زندگی ای نیستم، و این دنیا را گذاشته ام برای تو و کسی که لیاقتت را داشته باشد» شیوا این جمله را در پایان نامه ای که روی اپن آشپزخانه خانه نیما یافته بود، خواند. و زمانی که این جمله […]
ادامه مطلب -
نور
همهمه ای در آن تاریکی بین مردم شهر ایجاد شد. کسی، کسی را نمیدید و تاریکی شب بر همه حجاب کشیده بود. فقط صداهایی بود که از گوشه کنار شهر شنیده میشد. یعنی چه کسی نور را دزدیده؟ در این هیاهو صدای زن دوباره به گوش رسید که فریاد میزد، غریبه نیست خودیست. من در […]
ادامه مطلب -
من دوستت دارم یا ندارم؟
زانوهایم توان نگه داشتن بدنم را نداشتند. ظرف ها یکی یکی از بین چربی و کف راه باز می کردند و به دستم می آمدند. اسکاچی بی رمق روی آنها می کشیدم، چربی ها با حرکت سریع آب گرم می رفتند و سفیدی ظرف در چشمانم برق می زد. با نفسی عمیق چسبیدن معده و […]
ادامه مطلب -
درخت انار خانه مادربزرگ
دوباره پاییز شد و درخت گوشه حیاط خانه مادربزرگ پراز انار است . همیشه اخر هفته ها همه خانواده دور هم جمع میشدیم . در پاییز همیشه کاسه آبی مادربزرگ پراز انار دون کرده بود که خودش با دستهایش دون میکرد. همیشه بهترین جای دنیا برای ما خانه مادربزرگ بود.درانجا انگار روی زمین نبودیم از […]
ادامه مطلب -
جهنم، ساخته ی دیگران
هیچوقت تصورش را نمیکرد که این امضای زیبایش را، که تمام دوران نوجوانی پزش را داده بود، و کلی تمرینش کرده بود تا بتواند آن را پای برگه ها بزند، زیر این برگه نقش ببندد. حتی ذره ای تصورش را نمیکرد، تا امضایش، برگه طلاق را رنگی کند، برگه ای که در بالا نامش نقش […]
ادامه مطلب -
رویایی که محقق نشد
ولوله ای در مدرسه به راه افتاده بود بعد از سخنرانی مدیر مدرسه آقای بهنام، ونشان دادن لباس فرم مخصوصی که برتن دو نفز از دانش اموزان کرده بودند، بیشتر بچه ها از جمله من که روحیه فداکاری و کار در تیم ها و انجمن ها را داشتیم از این خبر بسیار خوشحال شدیم. من […]
ادامه مطلب -
ایستگاه اتوبوس
روی نیمکت خیس و سرد ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و اتوبوسهای سفید ،قرمز و زردی که در ایستگاه منتظر مسافر بودند را نگاه میکردمبعضی از رانندهها جلوی درب اتوبوسهایشان میایستادند و مسیرهایی که قرار است بروند را جار میزدند و بعضی دیگر هم خونسرد و با آرامش پشت فرمان نشسته بودند و هر مسافری که […]
ادامه مطلب -
پاییز
امروز سالگرد آشنایی مان بود . ان روز که با آن لبهای زیبایت به من خندیدی و دلم را لرزاندی یادت هست؟ من همان جا امدم همان نقطه تا شاید تو را ببینم. ان پاییز پراز برگ بود و حس خوب… از صدای خش خش برگها زیر پایمان چقدر لذت میبردیم و می خندیدیم. می […]
ادامه مطلب -
سجاده مادربزرگ
مادربزرگم زن مومنی است .همیشه میگوید برای عاقبت بخیریتان دستم رو به آسمان است .۲دختر دارد و ۲ پسر و ۸ نوه ،و من نوه کوچک خانواده مدتی است با او زندگی میکنم. او هم مثل همه مادربزرگهای این سرزمین مهربان و دوست داشتنی است و مرحم دلتنگی ها و ناراحتی های خانواده. چند وقتی […]
ادامه مطلب -
بازی جدید
سرم گیج میرفت، یک گوشه نشستم تا حالم جا بیاید و بعد ادامه بدهم. سرگرمی جدیدم بود. اینکه خودم را بزنم به غش و ضعف یا سرگیجه و همانطور توی خیابون راه بروم و به آدمها تنه بزنم. بعدش خودم را می انداختم روی زمین و مثلا بیهوش میشدم، گاهی حتی تشنج میکردم! آنقدر خوب […]
ادامه مطلب -
بازی با کلمات
یک صفحه سفید و خالی از ورد را باز کردم. در برنامه ورد آفیس همه چیز برایم مهیا بود. قرار بود یک بازی تکراری با حروف کیبورد لپ تاب انجام دهم. بازی! بله بازی که هر نویسنده هنگام نوشتن با خود به راه میاندازد. صفحه کیبور، صفحه نمایشگر لپ تاب، موس و … همه چیز […]
ادامه مطلب -
ماهی قرمز درون تُنگ
درون تُنگ پر آب همینطور داشت برای خود آزاد میچرخید و نفس تازه میکرد. مثل اینکه در آن تشتی که پر ماهی بود جایی برای نفس کشیدن وجود نداشت. در کنار این تَنگی جا، پچ پچ کردن کلی ماهی قرمز در یک تشت نسبتاً کوچک هم یکی دیگر از اتفاقاتی بود که برایش خوشایند نبود. […]
ادامه مطلب -
تشنه در آب
رادیو میگوید همه چیز خوب است هوا عالیست اما او روزی را میبیند مانند دیگر روزهایی که میگذرند. جز آن هم چیزی در ذهنش نمیگذرد. در را باز میکند. به خیابان قدم میگذارد. در چشمانداز خیابان طویل، در افق مه گرفته، در دودهای تمیز شهر، قامت بلند و تیز برجی را میبیند که از زمین […]
ادامه مطلب -
یک نشانه از بودنم…
بوی خاک نمگرفتهیِ دیوار، توی بینیام پیچده. چشمانم را باز میکنم، اتاق بیپنجره، امروز صبح روشنتر به نظر میرسد. انگار نورگیر کوچک روی سقف، بالاخره زورش به خورشید دورافتاده رسیده و کمی غنیمت برای اتاق دلمردهیمان جمع کردهاست.لبخند میزنم. نقشِ منجمد شدهی افتاده رو پیشانیام از اخمی که سالها روی صورتم بوده، کمی باز میشود. […]
ادامه مطلب -
زندانیِ اتاق ۳۲
از تاریکی این مکان چیزی دست گیرش نمیشد. از سر در اتاق کمی داخل تر رفت تا شاید چیزی ببیند. اما ندید. سرش را به سمت سرباز برگرداند، و با اشاره ای که به چراغ قوه در دست سرباز کرد، به او فهماند که آن را روشن کند و به سمت اتاق بگیرد. سرباز هم […]
ادامه مطلب -
درخت اقاقیا
درخت اقاقیا تا صدای در را شنید تلفن را قطع کرد امیر را از پشت پنجرهای که به سمت در ورودی باز میشد دید از روی کاناپهی قرمز و سبز رنگی که گوشه سمت چپ سالن بود بلند شد و سریع به آشپزخانه رفت و خودش را مشغول درست کردن سالاد فصل کرد هنگامی که […]
ادامه مطلب -
دردی که سرانجام التیام یافت
هر صبح که چشمانش را باز میکرد و میدید در این دنیاست. کلی به خودش و خدا ناله و نفرین میکرد. سمانه میگفت: خدا یا چرا من را از این سردرد لعنتی خلاص نمیکنی! مثل اینکه از این حرف هایی که هر روز صبح نثارت میکنم خسته نشدی! واقعاً که حقا خدایی، ولی من سمانه […]
ادامه مطلب -
مترسکی که حرف میزد!
مترسکی که تک و تنها در مزرعه سرسبزی شب و روز خود را سپری میکرد. ظاهر عجیب و غریبی داشت. پوست صورتش از پارچهی سفید رنگ ضخیمی تشکیل شده بود. چشم های سیاه رنگش با سوراخی از درون پارچه سفید رنگ مشخص بود. تمام پوشش بدنش را در گرما و سرما یک پالتوی طوسی رنگ […]
ادامه مطلب -
فقط یک لحظه
خیره به من با چشمان سبز روشن توضیح می داد. نور روی صورتش می افتاد و حرکاتش را واضح تر می کرد. از کثیفی خانه و هسته ی آلو و نخود و لوبیای زیر کابینت می گفت. گردخاک در هوا باعث می شد دائم بین حرفهایش سرفه کنم. شیما از اتاقی به اتاق دیگر می […]
ادامه مطلب -
کیک شکلاتی
چند روزی است که سخت تلاش می کند . با اینکه اصلا فروشش خوب نبوده از یک واگن به واگن دیگری می رود. چشمهایش را به چشمهای مسافران می دوزد تا ببیند کسی او را صدا می زند که از او جوراب بخرد .امشب تولد بهناز است .او ۷ ساله و بهزاد برادرش ۱۳ ساله […]
ادامه مطلب -
تصمیم
وارد مغازه گل فروشی می شود.مثل همیشه برای خودش چند شاخه گل رز قرمز می خرد.به خانه می آید و گلها را توی گلدان می گذارد. حالش دوباره خوب نیست و با خودش درگیر شده ،نمیداند چه کند! تا یک هفته پیش فکر میکرد با امید بهترین اتفاقها را تجربه می کند .هرچند که امید […]
ادامه مطلب -
کتابی که نوشته نداشت
مادر بزرگ، سارا را برای آوردن سیر ترشی به انباری فرستاده بود. همینطور که پله های زیرزمین را پایین میرفت به درب ورودی انباری نزدیک شد. همان درب چوبی و قدیمی که یک مقدار هم با گذر زمان پوسیده شده بود. انباری تاریک بود. چراغ انباری را قبل ورود به داخل روشن کرد. مدت ها […]
ادامه مطلب -
خاطره باز بی رحم
یه جوری برو قبل از غروب اونجا باشی. هیچ چراغی نداره. آفتاب نباشه ظلماته حالا چه اصراریه. ولش کن بعدا میرم. پاشو تنبلی نکن ممکنه این بار آخری باشه که می تونی بری. وقتی مادربزرگم هم در بخش نورولوژی بستری بود، همین را گفت. آن موقع هم حالش را نداشتم بروم. ولی به اصرار او […]
ادامه مطلب -
کاش کمکش نمیکردم!
زهرا با خواهرش در حال بازی در باغ بود. با خنده و شادی زهرا خواهر کوچکتر خود را در باغ دنبال میکرد. همینطور که از لابلای درخت ها بدو بدو میکردند. زهرا ایستاد. سمیرا هم ایستاد تا ببیند چه چیزی نظر خواهر بزرگتر را جلب کرده است. زهرا نشسته بود و چیزی را لابلای بوته […]
ادامه مطلب -
این بار می تواند
روبروی اینه ایستاده است . مدتهاست که خودش را در آینه ندیده بود.چقدر عوض شده است.چشمان گود رفته و بی فروغش را نگاه میکند. دیگر هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارد.چند ماهی است که سارا او را ترک کرده است .هرچند که واقعا تلاشش را کرده بود. اما بی فایده بود .یادش می آید که […]
ادامه مطلب -
ماه لقا
صدای زمین گذاشتن چمدان سنگین و خیلی قدیمیاش را از حیاط شنید سرگرم آب دادن گل و گیاههای مورد علاقهاش بود او هنگام آب پاشی با آنها حرف میزد .همیشه اعتقاد داشت که حرف زدن با گل و درخت آدم را سر ذوق میآورد هر صبح قبل از صبحانه خوردن بدون آنکه به پیشخدمتش بگوید خودش […]
ادامه مطلب -
قرار ما: تعطیلات ژانویه؛ مونیخ
وقتی وارد اتاقش شدم، مثل کسی که سر مرده ای را قایم کرده دست و پایش را گم کرد. موبایل از دستش افتاد و رنگ از رخسارش طوری پرید که گویی قصد وارسی فعالیت هایش را داشتم. ولی حامل پیام ساده ای بودم: طناز جان بیا زن عمو کارت داره. آنقدر دلهره داشت که به […]
ادامه مطلب -
دختری در راه پله
کوچک بود. وقتی که برای اولین بار جلوی راهرو خانه پیام اینها دیده بودمش، فکرش بسیار در فکرم کوچک بود. صرفا به عنوان یک رهگذر نگاهش کردم. بعد به عنوان رهگذری که زیبا بود، فکرش در سرم چرخید، و بعد هم از چرخش ایستاد، و یک گوشه نشست، بی آن که من متوجه هنوز ماندن […]
ادامه مطلب -
عروسک های مدفون
سرش را به چپ و راست میگرداند و به صورت دوستانش که موذیانه سعی می کردند او را به آن کار وادارند نگاه می کرد. کاری که کاملا خلاف میلش بود. زیر لب آخه ای می گفت و بهانه ای سرهم می کرد اما غریو اعتراض کودکان او را از ادامه ی بحث باز می […]
ادامه مطلب -
فضایی نبود، آدم بود!
اول مهر بود و چندتا از بچه هایی که در کلاس سوم ابتدایی حضور داشتند، چهره هایشان برایمان تازگی داشت. در بین این تازه واردها، یک پسری بود که فرهاد نام داشت. اسمش را وقتی معلم در کلاس حضور و غیاب کرد متوجه شدم. چهرهاش تا حدود زیادی با بچه های دیگر فرق میکرد. به […]
ادامه مطلب -
پیرمرد و نیمکت
امروز دوباره در پارک دیدمش. ۴۰ سال است که هرروز عصر به پارک می آید. در حالیکه در یک دستش قفس طوطی اش است و در دست دیگرش یک کیسه پر از دانه. مثل هرروز طوطی را روی نیمکت همیشگی اش میگذارد .این نیمکت مختص اوست و هیچ کس روی آن نمی نشیند. بعد به […]
ادامه مطلب -
مصاحبه آنلاین دکتری ۹۹
یک شهریور ۹۹ بود و الناز از چند روز قبل تر هر وقت که فرصتی دست میداد اخبار جدید سایت سنجش و سایت هایی همچون پی اچ دی تست را بالا و پایین میکرد که شاید خبری از انتشار نتایج آزمون کتبی کنکور دکتری ۹۹ وجود داشته باشد. اولین روز هفته بود و نگرانی عجیبی […]
ادامه مطلب -
ندای دل
الف: اصلا دلم نمیخواد ازرختخواب بیرون بیام . بابا دیگر خسته شدم. ب: بیخود باید بلند بشی کلی کارداری. الف: دلم میخواد مثل اونوقت ها مادر بیاد و با نوازش های دست نرمش، من و صدا بزنه و بیدارم کنه. ب: برو بابا اون موقع ها گذشت. الف: اصلا کاش من یک پروانه بودم. ب: […]
ادامه مطلب -
داستان های پریا و پوریا تیرو کمان
معمولا درهفته، یکی دوبار، پوریا و پریا با خانواده به پارک محله اشان که خیلی باصفا بود می رفتند و حسا بی بازی می کردند .کنار پارک، آقایی بود که یک تفنگ بادی و یک صفحه نشان دارداشت. کودکانی که علاقه به تیراندازی داشتند، به او مقداری پول می دادند و تیراندازی می کردند. پوریا […]
ادامه مطلب -
پیش میاد…
مامان و بابا از صبح انگار حالشان گرفته بود، توی خودشان بودند و زیاد حرف نمیزدند. شاید چون روز دلگیری بود یا حوصلهشان سررفته بود، نمیدانم! من توی اتاق، روی تخت دراز کشیده بودم و با لبخندی محو به دیوار خالی نگاه میکردم. چند هفتهای بود زیادی سرخوش بودم و انتظار میکشیدم! انتظار روزی که […]
ادامه مطلب -
فرشته ایی از آسمان
صبح با صدای جیک جیک پرندگان لابه لای درختان بیدار شدم با اینکه خواب خوبی نداشتم انگار امروز برعکس روزهای دیگه از شنیدن صدایشان عصبانی نشده بودم که خواب هرروز رابرایم حرام میکردند هم کلافه شده بودم هم لذت میبردم چند دقیقه ایی سرگرم نگاه کردن به شیطنت هایشان باهم بودم که نفهمیدم باز خوابم […]
ادامه مطلب -
قربانی جنگ
فراک قهوه ای، شلوار جیر سورمه ای چکمه های بلند مشکی که پاچه ی شلوارش را در آن کرده بود. چوب دستی اش را محکم برزمین کوبید از شدت این حرکت کلاه بزرگ و براقش کج شد و در شرف افتادن بود که با دستش آن را به جای قبلی اش برگرداند. در دستش چوبی […]
ادامه مطلب -
سگی که صاحبش مرده بود
چند روزی بود صاحب سگی که در باغ زوره میکشید مرده بود و بچه هایش از سگ مراقبت میکردند. سگ گاهی که در باغ تنها میشد به این طرف و آن طرف میدوید و زوزه میکشید. سگ از نژاد سگ هاسکی بود. زوزهاش بیشباهت به زوزه گرگ نیست. زوره ها گواه دلتنگ بودن سگ از […]
ادامه مطلب -
او شبیه اسمش نبود
تو اگر به گذشته خودت برمیگشتی هرگز به من دروغ نمیگفتی قدمهایت را تندتر کردی تا من صدای پایت را نشنوم اما نمیدانستی خش خش برگهای زیر پایت را من از چند فرسنگی آن طرفتر میشنیدمآن زمان که من پشت سرت آهسته آهسته با شمعی در دستانم که هر لحظه ترس خاموش شدنش را داشتم […]
ادامه مطلب -
تابلو فرش
پدرش سرطان داشت و مادرش برای جور کردن پول داروها همه کار کرده بود .حتی وسایل خانه شان را هم فروخته بود. خانه خالی شده بود .تنها یک تابلو فرش روی دیوار مانده بود. مادرش آن را هم فروخت .ولی پدرش مرد . و اکنون ماهها است که میخ تابلو همچنان به دیوار است.
ادامه مطلب -
مردی که کامپیوتر را دزدید
هوا کم کم داشت سرد میشد. اواخر فصل برگ ریزان پاییز بود. برگ هایی زیر پای عابرینی که هر از گاهی از آن محل گذر میکردند، خش خش کنان به باقی اهالی محل حضورشان را اعلام میکردند. همه مردم کوچه و خیابان شهر با لباس های زمستانی که پوشیده بودند داشتن به فصل زمستان خوش […]
ادامه مطلب -
قاتل اجباری
روی زمین پر از خون بود و چاقو در کنار دست داوود افتاده است. داوود یک بیمار بود و بارها مریم را تا حد مرگ زده بود و این بار با چاقو به جانش افتاده بود. روی دستان مریم را با چاقو خط انداخته بود و از دستانش خون جاری بود. چاقو را زیر گلوی […]
ادامه مطلب -
بازگشت به تنهایی
تهران چقدر عوض شده. بعد از پانزده سال است که اینجا آمده ام. آن هم خدا را شکر که عفو خوردم، به دلیل رفتار خوب یا حالا هرچیزی شبیه به این که میخواهند اسمش را بگذارند، و آزاد شدم، و الا معلوم نبود چند سال دیگر باید اون تو میماندم. سال های سختی بود. و […]
ادامه مطلب -
کیف مدرسه
جلوی مغازه کیف فروشی می ایستد. تا بازگشایی مدارس فقط یک هفته باقی مانده است. کیف مدرسه اش پاره شده است و پدرش قول داده که امسال حتما برایش یک کیف میخرد. اما این سومین سال است که به او قول میدهد. دیشب حرفهای پدرش را می شنید که به مادرش میگفت :این سومین ماه […]
ادامه مطلب -
درخت عشق
دوباره امروز به انتهای آن کوچه ای رفتم که با هم آن درخت را کاشتیم . یادت هست! تو اسمش را درخت عشق گذاشتی . قرارمان شد که حواسمان به این درخت باشد . یادم هست! که به من گفتی عشق ما مثل این درخت است . یادت هست! که زیر این درخت قول دادی […]
ادامه مطلب -
از فوتبال متنفرم
صدای بلند تلویزیون تمرکزم را به هم میریخت. با دقت روی کلمات کاغذ خیره می شدم. هربار که صدای فریادی از اتاق پذیرایی می آمد حواسم به کل پرت می شد. زیر لب فحشی نثارشان میکردم و دوباره تلاش خود را بر نگه داشتن معنای کلمات در ذهنم به کار می گرفتم. این دور باطل […]
ادامه مطلب -
با تو …
گونههایت سرخ است، چشمهایت برق میزنند و با حرارت حرف میزنی. حرکات دستت پرانرژیست و روی استخوان گونهات زیر نور بیرمق کافه، سایه افتاده. درِ گوشی و با ناز حرف میزنی و غش غش میخندی و من ضعف میکنم از صدایت.بوی عطرت کافه را برداشته، شاید هم من تا تو را میبینم تمام دنیای کوچکم […]
ادامه مطلب