صد داستان دوم
پر بازخوردترینها
- دوست تقلبی (31) / مهرآنا
- سیاره ی من (29) / مهرشید قاسمی
- آقاخان (28) / الهام داودی
- پارک معنا (26) / مهرشید قاسمی
- بعد از مرگ شاید مرا گوش دهید. (25) / مهرآنا
- شهربانو (24) / مسعود اکبری
- آرایشگاه روی پیت! (21) / سید رضا موسوی
- مادر کلمه عجیبی است (16) / گلی فاطمی
- دیگری (16) / مصیماه
- لطفا یکی بیاید این جنایت را تیتر بزند (15) / محمد سبزی خوشنام
پر بازدیدترینها
- آرایشگاه روی پیت! سید رضا موسوی
- من از نسل یکصد و بیست هزارم هستم هوشنگ مرادی مجد
- مترسک نابغه هوشنگ مرادی مجد
- شهربانو مسعود اکبری
- سیاره ی من مهرشید قاسمی
- آقاخان الهام داودی
- دوست تقلبی مهرآنا
- مادر کلمه عجیبی است گلی فاطمی
- پارک معنا مهرشید قاسمی
- یک پاکت سیگار وینستون تینا
فعالترین نویسندگان
- هوشنگ مرادی مجد / (106)
- ماندانا افشارها / (57)
- مصیماه / (47)
- مهرشید قاسمی / (40)
- هانیه علایی / (24)
- محمد پارسا / (20)
- فائزه جعفرپور / (12)
- ناهید پورصدامی / (12)
- فرح پایا / (12)
- مهتاب عبدل آبادی / (10)
-
میز سوشیال
فقط یادمه که خیلی هوا سرد بود و من فنجان قهوه را بغل کرده بودم. اولین بار نغمه را آن طرف میز دیدم؛ میز اجتماعی یا به قول امروزیها و فرنگیها، «میز سوشیال». میز سوشیال جایی است عین میز نهارخوری خانه. آدمها در کافه دور آن مینشینند برای کار کردن، دیدزدن و دیدهشدن. انگار به […]
ادامه مطلب -
مادربزرگ
چشم هایت را چون گلی شکفته به روی دنیا باز می کنی و آهسته درگوشت نجوای بیداری صبح می آید، لبخند بزن… زیرا که تو امروز هستی و توانسته ای روز جدیدی را آغاز کنی. از خواب بیدار شدم و با چشم های نیمه بازم نگاه کوچکی به همه جا می کنم. وقت بیدار شدن […]
ادامه مطلب -
پنهانی
پامو روی پدال گاز فشار دادم و قبل ازینکه فرصت کنند جلومو بگیرند از ویلا بیرون زدم، با سرعت به سمت خونه حرکت کردم صدای تلفن بدجوری روی مخم رژه میرفت ریموتو زدم و ماشینو داخل بردم پیاده شدم و با سرعت از پله ها بالا رفتم لباس هامو با تیشرت و شلوارک ورزشیم عوض […]
ادامه مطلب -
هزار راه نرفته و هزار پشیمونی نچشیده
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی ذهنم مرور میکردم که برای خونه چیا باید بخرم. اینقدر از صبح کارم توی اداره زیاد بود که حتی حوصله نوشتن لیستم رو توی موبایلم هم نداشتم. همون طور که داشتم توی ذهنم با خودم حرف میزدم با لگد دختر بچه یکی دوساله که روی […]
ادامه مطلب -
روز خنگ من
دوباره با صدای زنگ ساعت از خوابه خرگوشی با لباس خرگوشی پریدم. خدای من ساعت ۴ صبح روز جمعهاس. ای خدا چرا تبلتم رو پیدا نمی کنم ؟ یادم اومد برای اینکه مطمئن بشم از خواب بلند میشوم تبلت رو در دله دوزی ( WC ) گذاشتم. 😢😭 با سرعت از روی تخت پریدم پایین. […]
ادامه مطلب -
رفیق بچگی
تا اوجایی که از بچگی به یادم میاد رها همینطوری بود ،آروم و گوشه گیر، کاری به کار کسی نداشت بی سر وصدا برای خودش بازی میکرد . وقتی خونه آقاجون دور هم جمع میشدیم حس میکردم معذبه ، وقتی دایی ازش میپرسید رها تو هنوز زنده ای ؟ آروم و با خجالت میگفت آره […]
ادامه مطلب -
ایستگاه اتوبوس
بارانِ زیبایی میبارد. تقریبا تمام لباس هایم خیس شدهاند. در یک ایستگاه اتوبوس ایستاده و چشم دوختهام به آدمهایی که از این سو به آن سوی خیابان میدوند. دفترم را قطرات باران کمی خیس کردهاند. کولهام را به سمت خودم میچرخانم و دفتر را داخلش میگذارم. پیرزنی با چتری مشکی از کنارم عبور میکند. خمیده […]
ادامه مطلب -
چگونه برای ضیافت ساعت ۹شب آماده شویم؟
بسمالله بلند از سر ریایی گفته و وارد مغازه میشود. خانم عبداللهی از جایش بلند میشود و سلام و صبح بخیر آرام ولی صمیمانهای را به آقای تمدن هدیه میدهد. آقای تمدن، بیتوجه به موهبت این هدیه، خود را به پشت دخل میرساند تا بار دیگر حسابکتاب دیروز را مرور کند، مبادا قِرانی در جیبی […]
ادامه مطلب -
بلوار سرنوشت
توی بلوار ایستاده بودم و منتظر بودم؛ چنددفعه ای چراغ راهنما سبز و قرمز شده بود اما پاهایم مرا برای رفتن به آن سوی خیابان و رسیدن به دکه ی روزنامه فروشی محمود آقا باری نمی کردند. معلوم است که امروز روز متفاوتی است چرا که هیچ گاه چنین دکه روزنامه فروشی شلوغ نمی شد، […]
ادامه مطلب -
به وقت دلتنگی
بنام خدا به جز غم تو که با جان من هم آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی، نمیدانی؟ که بی تو، چشم من و صحن خانه، خاموشست دلشوره و اضطراب وجودش را فرا گرفته، هر چه سعی می کند بر خودش مسلط باشد، نمیتواند. بغض گلویش را […]
ادامه مطلب -
هر چیز که برای خود میپسندی، برای دیگران هم بپسند
صدای زنگ که بلند شد، شاگردها هجوم بردند طرف در. انگار نه انگار تا الان همه سر کلاس آروم نشسته بودیم. از تنه های محکم بچه ها و قدم های محکمشون، میز من که ردیف اول بود مدام تکون میخورد. تنها کاری که کردم کیف سورمه ایی جدیدم رو که تازه چند روزی بود خریده […]
ادامه مطلب -
یکی از ۵۰ نوزاد دزیده شده
از من می پرسید چه شد که این حادثه اتفاق افتاد از آن تعجب میکنید؟ حق دارید برای خودم هم باور کردنی نیست! زمانی که به عنوان مددکار استخدام شدم، مشغول بررسی پروندههای بچه ها بودم که به یک پرونده عجیب برخورد کردم. قبل از تعریف داستان باید بگویم هر بچه ای که به مراکز […]
ادامه مطلب -
فسخ معامله
روزی چوپانی گلهای گوسفند را برای چرا به دشت برد. هوا خیلی گرم بود. وقتی خورشید به میانه آسمان آمد عطش بر چوپان غالب شد. قمقمهاش را در دست گرفت و خود را سیراب کرد. کمی بیش از اندازه خورده بود و باید برای تمام روز جیره بندی میکرد. از شانس بدش، یکی از بزغالهها […]
ادامه مطلب -
خروج از مسیر
– مواظب باش خانم. + ببخشید. – من عذر میخواهم که سر به هوا بودم.میتوانم کمکتون کنم؟ این دیوید است. یک روز گرم تابستان، زیر باران آتش خورشید تنهایی بیرون رفته بودم. کم پیش میآید یک نفر مثل من که به جای دیدن فقط میتواند بشنود تنهایی برای قدم زدن به بیرون برود. آن روز […]
ادامه مطلب -
کر و لال
روزی یک کر و یک لال در مسیری نشسته بودند. کر گفت: « صدایم چگونه است؟» لال نگاهی به پیرامون خود انداخت و با هیاهو پرندهی روی درخت را نشان داد و با اشاره گفت: « به مانند آن بلبل زیباست.» کر که از فهمیدن صدای دلنشین خود در پوستش نمیگنجید به سمت پرنده رفت […]
ادامه مطلب -
دشت میچلز
یکی از روزهای گرم تابستان در بین سرخی غروب آفتاب در انتهای دشت میچلز۱، مردی سوار بر اسب به سمت شهر میآمد. خون مرد بر کمر و زین اسبش جاری شده بود و بر زمین میچکید. مرد نامهای در دست داشت که نوشتههایش به رنگ قرمز بود. کلانتر فلچر۲ او را از اسب به پایین […]
ادامه مطلب -
بعد از زندگی میمیریم
دفتر و كتابش را پهن كرده بود میان اتاق، خودش هم پهن شده بود روي زمين و باعجله مشقهایش را مینوشت. گفتم: “سام! اینقدر با عجله ننویس. مگه سوار دنبالت کرده؟!” همانطور که مینوشت، بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با عجله گفت: “آخه مهلا الان میاد که با هم بازی کنیم. قبل از رفتنمون میخوایم کلی […]
ادامه مطلب -
همسایه
خانم صولتی از همسایه های قدیم ما بود . آن زمان ، رفت و آمد ها زیاد بود مخصوصا با همسایه ها که یک جورایی از فامیل هم نزدیکتر بودند . بین همه همسایه ها خانم صولتی علاقه ی عجیبی به آمد و شد داشت . صولتی، فامیلیِ شوهرش بود. ما هم طبق عادت به […]
ادامه مطلب -
کلوپ کرگردن های دراز
عصر جمعه بود جورج به طرف سلف غذاخوری میرفت. این هفته روی یه مقاله خیلی سخت کار کرده بود هنوز هم باید چند مورد را بررسی میکرد. داشت با خودش فکر می کرد آخر هفته زمان مناسبی برای گذاشتن وقت روی مقاله اش است. در ضمن شاید زمانی داشته باشه با سوفیا کمی دوچرخه سواری […]
ادامه مطلب -
پیرزن و صحرا
خب، اینم حرفیه! ولی من ترجیح میدادم تو همین خونه بمونم، از خورد و خوراکم میزدم بهتر از این بود که بشم توپِ بازی این و اون! صحرامار* این حق ما نبود، نه! ما که اومدیم این خونه نفسای آخرشو میکشید، ما زندهش کردیم، ما سرپاش کردیم، حالا این درسته که اینطور کمر به بیسرپناهی […]
ادامه مطلب -
مادرانه
مادرانهدختر جوان پشت در اتاق عمل قدم میزد چند بار طول و عرض راهرو بیمارستان را بالا پایین رفته بود و حالا کاملا میدانست سرامیک خاکستریِ راهرو تناسبی با دیوارهای سبز رنگ ندارد و حتی می دانست مهتابی های سقف یک در میان کار میکنند، از حدود سه ساعت پیش تا حالا که برای تکمیل […]
ادامه مطلب -
زمین لرزان
زمین توی کرمانشاه لرزیده بود و همهی زندگیاش دچار زلزله شده بود. هیچ کس به نجات آدمها امید نداشت. اما همه داشتند کمک میکردند. قلب کوچک هجده سالهاش تاب آوار را نیاورد. راه افتاد توی کوچه پس کوچههای بهارشیراز به قدم زدن. سیگار را هم امتحان کرد. فقط میخواست خودش را آرام کند. توی سرش […]
ادامه مطلب -
زن و سایهاش
ویروس، موذی و بیصدا وارد شده بود. معلمها را از کار بیکار کرد و بچهها را خانهنشین. خوشحال بود که نه معلم است و نه بچهمدرسهای. مطمئن بود که اگر سنگ هم ببارد، حتی اگر آن شهاب سنگ به زمین بخورد هم مشتریهای او سرجاشان هستند. پیرپسرهای تنها. مردهای بیرون شده از اتاق خواب. وقت […]
ادامه مطلب -
خواب قبل سحر
از پله های ساختمان متروکه بالا می رفت و من با قدمهایی تند و پی در پی و با حالتی گنگ به دنبالش .صدایش زدم ،در حین رفتن سر برگرداند و نگاهم کرد اما جوابی نداد ؛ مانند مسخ شده ها به دنبالش کشیده میشدم. به پشت بام ساختمان رسیدیم ،دیواری سیمانی دور پشت بام […]
ادامه مطلب -
شبی کنار پنجره
روی تخت دراز کشیده بودم، ساعت حدودا سه نصفه شب بود، زل زده بودم به سقف و آهنگ تو گوشم پلی میشد. گوشی تو دستم لرزید ، یه عکس فرستاده بود بازش که کردم از تعجب تو جام نیم خیز شدم ، پاشدم آروم پنجره اتاقو باز کردم و پایینو نگا کردم . اونطرف خیابون […]
ادامه مطلب -
یاس دلپذیر
شب آرام و خنکی بود. هییت زنجیرزنان در کوچه پیچید و سکوت آن را با نوای مداحی و صدای طبل و زنجیر و سنج شکست. منصور که در مراسم های نذری سال های پیش بی سر و صدا کمک می کرد، امسال که پدرش نبود، احساس می کرد باید جای او را پر کند، هر […]
ادامه مطلب -
بی پدر
_ با من بودی؟_ بله که با تو بودم، بی پدری دیگه! سر عموت رو هم خوردی !بدون اینکه بفهمد دارد چه کار می کند سنگی از زمین برداشت و به سمت پسر همسایه پرتاب کرد. بعد به سمت خانه دوید. یک راست به اتاقی رفت و در را بست. ترس و نفرت، تحقیر و […]
ادامه مطلب -
آسفالت خیس خیابان
مرد بعد از اینکه شوفاژ را زیاد کرد و برمیگشت تا دوباره روی تخت دراز بکشد, گفت: خدا به دادمون برسه امسال, زمستون هنوز پاییز رو ننداخته بیرون, اینطوری داره برامون شاخ و شونه میکشه! لامصب این خونه ام که هر کاری میکنی گرم نمیشه! زن همونطور که دراز کشیده بود روی تخت, رویش را […]
ادامه مطلب -
عشق کلمه ای است سه حرفی!
عشق، یک کلمه سه حرفی به ظاهر ساده است! اما امان از روزی که سر و کله اش در زندگی ات پیدا شود…آن وقت میفهمی غلط میکنی از روی ظاهر قضاوت کنی! طوری وارد زندگیت میشود که انگار در دلت طوفان آمده! می آید و یکهو یک ادم دیگر میشوی. به خودت میایی میبینی روی […]
ادامه مطلب -
قهرمان
از پشت شیشه خنده روی صورتش مشخص بود. اما نه خبری از خرناس کشیدنش است و نه بوی گوسفندی می آید. آرام و بی صدا به سقف خیره شده است حتما دنبال آسمان پر ستاره می گردد ولی سقف سفید اتاق مانعی برای دیدن دریا وارونه می شود. لوله ی خرطومی که از دهانش عبور […]
ادامه مطلب -
آبگوشتی که خورده نشد
کیفم را داخل حیاط گذاشتم. رایحه آویشن داخل حیاط پیچده بود. از بوی آویشن معلوم بود که ناهار امروز آبگوشت مرغ است. آب دهانم راه افتاده بود. آبگوشت های مامان این قدر بوی خوش و طعم عالی داشت که بوی آویشش هر انسانی را مست می کرد. مقنعه خود را روی کیفم گذاشتم و سراغ […]
ادامه مطلب -
روزی که ناهار دیر شد
ترس نگاه کردن به را آینه داشتم. به خود تلنگر می زدم. چرا من زنده ام. سرخوردن اشک هایم را روی گونه ام حس نمی کردم. انگشت های دستم تکان نمی خوردند. آن ها را در باروهای اشتباه و پوچ خود پیچیده بودم. باندهای سفید بخاطر اشتباه و احساس غلطم انگشت هایم را به حصار […]
ادامه مطلب -
دهکده
صدای لولای در میآمد که بر پاشنه میچرخید و ویلیام با عصای همیشگی خود در توری را هل میداد تا به ایوان برود و بر صندلی چوبی که دستهاش به تازگی شکسته شده بود بنشیند و غروب خورشید را نظاره کند. هنوز آسمان به آن سرخی همیشگی نرسیده بود که نگاه ویلیام را چیزی آنسو […]
ادامه مطلب -
قهر طبیعت
چشمهایم بچههای کوچکی که در ساحل میدوند را دنبال میکند. یکی از آنها در بین راه جدا شده و به سمت مادرش میرود. تیشرتی آبی با خطهای سفیدی که از شانهی راستش تا پهلو چپش کشیده شده بود بر تن داشت. در دستش صدفی بود که چند لحظه قبل از لب ساحل پیدا کرد. آن […]
ادامه مطلب -
بیداری
یکی از شبهای سرد زمستان بود. صدایی از ساختمان رو به رو به گوش مارتین میرسید. به نظر میآمد چند مرد سیاهپوش که تفنگی در دست داشتند به دنبال کسی میگشتند. صدای قدمهای آنها هر لحظه نزدیکتر میشد و مارتین از پشت پنجره داخل کوچه را دید میزد. در پشتی ساختمان باز شد و مردی […]
ادامه مطلب -
رهگذر
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پسری قدم زنان از بین درختان جنگل عبور میکرد که در ساحل دختری زیبا را دید و عاشق او شد. روزها در انتظار او مینشست تا او را نظاره کند و با قلبی پر از شادی به خانه برگردد. یکی از این روزها صدایی در جنگل به او میگفت: « […]
ادامه مطلب -
بعد از مرگ شاید مرا گوش دهید.
با بچه ها اخت نشده بودم. تازه به آن ساختمان کوچ کرده بودیم. یک ساختمان ۱۰ طبقه با یک محوطه سرسبز و بزرگ که جان می داد برای فوتبال😜. سر صبح یک گله بچه میریختند توی محوطه و تا نصفه شب سر و صدایشان توی ساختمان بود.🏃♂️🏃♂️🏃♂️🏃♂️ یک روز به کله ام زد که بروم […]
ادامه مطلب -
دلتنگی مادربزرگ
روبرویش روی صندلی چوبی قدیمی اش کنار میز نشسته بودم. یک دستم لیوان بود و یک دستم شیرینی که سمت دهنم میبردم . پاهایم را آونگی تکان میدادم و حسابی تو عالم خودم بودم. چند دقیقه ای بود با لبخندی که نشان دهنده رضایت کاملش بود نگاهم میکرد.دیگه داشتم شک میکردم که نکنه نباید شیرینی […]
ادامه مطلب -
خانم حسینی عزیز
بین نه تا فرزند پدرش چه اهمیتی داشت چگونگی حضور فرزند هفتم که دختر دوم هم بود. نه ارشد بود نه ته تغاری. نه دردانه دختر بود، نه تک پسر. حالا همین را بگیر و برو. در نزد مادربزرگ که هفت تا بچه داشت و هفتادتا نوه. او چه کاره بود. مخصوصا که مادرش از […]
ادامه مطلب -
اصغر
دستهایش را بهم میمالد تا خوب گرم شوند، زیپش کاپشناش را بالاتر میکشد و انگشتانش را بار دیگر نزدیک بخاری میبرد، برای چک کردن میزان گرما یا برای گرم کردن نوک انگشتانش.فرقی نمیکند این یا آن. از دور، مرد سفیدپوشی را شبیه به اصغر میبیند که دست تکان میدهد. +داداش تا یه جایی بیام باهات؟ […]
ادامه مطلب -
من پسر خوبیم….
دارم خفه میشم! نفسم به زور بالا میاد. خودش رو محکم پیچیده دور گردنم . بابا پیشم وایساده داره میخنده و میگه چه مار خوشگلی! با خودم فکر میکنم تا حالا خنده بابا رو دیده بودم؟ با صدای جیغ مامان از خواب میپرم. باز رخت خوابمو خیس کردم…بابا حتما دوباره میکشتم! از اتاقم میرم بیرون، […]
ادامه مطلب -
تنفر بی دلیل!
ازش بدم می آید! و هر چه هم با خودم فکر میکنم, مینشینم و تحلیل میکنم نمیفهمم چرا! بدجوری این موضوع رفته روی اعصابم…اینکه از این به بعد هر روز باید تحملش کنم به جهنم, اینکه اصلا نمیدانم چرا و کجای کار میلنگد, سیم های مغزم را داغ کرده است. کم بدبختی داریم این هم […]
ادامه مطلب -
زندانی
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.افکارش مغشوش بود.چند روزی بود درآن مکان بسر میبرد.او به میله هایی که رو به روی چشمانش قرار گرفته بود چشم دوخته بود،گاهی اوقات از آن مکان نفسگیر خسته میشد،روزنامه ای برمیداشت و باخودکاری که در دستش داشت جدول های روزنامه راحل میکرد.گاهی نیز مغزش […]
ادامه مطلب -
دوست تقلبی
آنا هر روز برایم ایمیل می فرستاد. اولین دوستم توی دوران دبیرستان او بود. با این فقط چند عکس ازش دیده بودم ولی آنقدر دوستش داشتم که به همین چند تا رضایت دهم. مادر از اینکه با دوست شده بودم ، خوشحال بود. حق داشت. به مدت ۶ سال حتی یکبار هم با هم سن […]
ادامه مطلب -
مامان بزرگ، حواست به خودت هست که دلت شاد باشه؟
توی همه روزای سال، روز اول سال رو از همه بیشتر دوست داشتم. نه واسه اینکه سال جدید میشه و از این جور فلسفهها.. واسه اینکه کوچیک و بزرگ میومدیم خونه مامان بزرگ. اصلا یکی از دلایلی که روز اول عید رو دوست داشتم، همین بود. همه خالهها و داییها با بچههاشون میومدن اونجا. […]
ادامه مطلب -
نقطه متحرک قرمز
چند تا بودیم همه رنگ قرمز مثل رز، آبی مثل دریا، سبز مثل برگ های چنار، سفید مثل ابرها، صورتی مثل شکوفه های سیب، خیلی رنگها هر رنگی که بتواند یک چشم کوچک را جذب خود کند و نخ ما ها را محکم در دست های کوچک و لطیف خود بگیرد و ببرد و بخندد […]
ادامه مطلب -
آقاخان
کاسه به دست، لبه یِ تختش نشسته بودم. آخرین قاشق سوپش را که دادم یک قطره سوپ از گوشه ی لبش سُر خورد و موهای سفید چانه اش را نارنجی کرد. دستم را بردم زیر پیش بندش، بالا آوردم و دور دهانش را تمیز کردم. مثل همیشه چند قاشق آب هم بهش دادم، پیش بند اش را باز کردم و مچاله کردم […]
ادامه مطلب -
تل سفید
خواب دیدم خانه ای خریده ایم. درش کوبه ای بود . در سرسرای ورودی اش پرده گل گلی را که کنار می زدیم . تا چشم کار می کرد حیاط بود و گلدانهای صورتی . حوضی داشتیم پر از ماهی قرمز . کنار شیر آبش کتانی مشکی رنگ و رو رفته برادرم و هندوانه ای […]
ادامه مطلب -
آرزوی من
میگویم« هوا » مینویسد « حوا » دلم نمیآید غلط بگیرم . با این کلمه ششمین غلط املایی در یک صفحه است . حق میدهم به او از ۹ ماه تحصیلی فقط ۲ ماهش بوی عطر نارنگی ته کیف ، کتابهای تا نخورده ، نون و پنیر تبریزی را دیده بود. آرزوهایش با من فرق […]
ادامه مطلب -
خواب
با ترس و اضطراب از خواب میپرم. توی تاریکی صدای بریده بریدهی نفسهایم را میشنوم که برای یک جرعه هوا تقلا میکنم. نگاهم روی سقف تاریک قفل میشود. خون داغ میتپد زیرپوست صورتم و نبضم به پردهی گوشهایم میکوبد. پای راستم مثل یک شاخهی خشکِ سرمازده از پتو بیرون مانده. مچ پایم، درست همانجایی که […]
ادامه مطلب -
تنگ کوچک من
وسط موج بودم، صدای حباب ها توگوشم می پیچید، نوای دیگه ای هم بود، آرومم میکرد، زیر اب صداها یه جور خاص هستن، یه جور گنگ، یه جورایی که انگار میون صداها حباب میترکه،یه جور که انگار تو گوشت پر آب میشه و صدا رو باخودش نگه میداره، صدای دیگه ای هم بود این صدا […]
ادامه مطلب -
عشق در زمان کرونا
میخواهم از چشمانی بنویسم که تنها میتوانستم ببینم. زمان کرونا بود و نیمی از صورتش را هنگام بیرون آمدن با ماسک می پوشاند، اما تنها چشمانش برای دیدن کافی بود… نمیدانم چرا تمام این مدت متوجه چشمان زیبای دختر همسایه ی کناریمان نشده بودم، صحبت را معنا به هیزی و نگاه های هوس آلود نگیرید،هیچگاه […]
ادامه مطلب -
علی
سوالم این بود که، در زندگی چه باید کرد؟؟؟ وقتی میگویند زندگی، منظورشان دقیقا چیست؟ تا حالا شده یک نفر از شما بپرسد، منظورتان از زندگی را زندگی باید کرد چیست؟؟؟ همیشه برایم در ریز ترین کارهای زندگی سوال وجود داشت… چطور بخوابیم بهتر است؟ چطور ببینیم؟ آیا من انسان نرمالی هستم؟ راستی چطور بخوریم؟ […]
ادامه مطلب -
ماه پشت ابر می ماند
بالاخره نوبتش شد. ولی حواسش نبود _بفرمایید اقا نوبت شماست هول بلند شد و دستش را در کیفش کرد و مدارکی را از این جیب و آن جیب درآورد و همان طور پراکنده به دست خانمی که صدایش زده بود داد. زن مدارک را بالا و پایین کرد و بعد سرش را بالا آورد _ […]
ادامه مطلب -
آشتی دربرزخ
هفده سال بود که باهم قهر بودند. نه از این قهرهای معمولی. که دو نفر فقط سلام و علیک شان را باهم قطع کنند. به خاطر اختلاف این دو نفر، کل طایفه دو دسته شده بود. نه رفتی نه آمدی. چه وصلت ها که به هم خورد. کسی جرات نمی کرد به خانوادهی طرف سلام […]
ادامه مطلب -
جنس سوم شدن
کل راه بانک تا محل کارم را با حالتی شبیه دو طی کردم. و البته با استرس جانکاه نسبت به وضعیت پسرم که الان بدون من چه می کند. همین تشویش و نگرانی حسابی حواس پرتم کرده و در هرجایی چیزی جا می گذارم. مثلا دو روز تمام به جلسه مهمی که در پیش دارم […]
ادامه مطلب -
تخت شماره ی هفت…
_آقای صادقی!صادقی! _بله؟ _بلند شو، باید قرصاتو بخوری همچنان که دارم به پرستار نگاه می کنم که بیمار هایش را بیدار می کند تا قرص هایشان را بخورند، به این فکر می کنم که ای کاش من به جای یکی از این مریض ها می بودم مثلا به جای همین مریض تخت هفت؛ صادقی،که با […]
ادامه مطلب -
قرنطینه
افتاده ام روی فرشی که تا امروز ۲۳۴۵ گل قرمز و ۴۳۶ گل آبی دارد بالایش زنی در حال رقص است و مردی برایش دل میبرد. تکیه داده ام به پشتی قرمز کاشان که ۳۰۶ گل بنفش دارد . صدای مادر را میشنوم که به پدر قرص میدهد . من افتاده ام اینجا آسمان ابری […]
ادامه مطلب -
همه چیز را درست خواهم کرد…
از پلهها پایین میآید چهره درهم فرورفته اش بخوبی نشان میدهد که مجموعه ای از تمام حالات بد انسانی را دارد تحمل می کند؛خشم نفرت، ناراحتی،احساس گناه و… فامیل هایشان رفته بودند چند ساعتی میشد منتظر رفتن آنها بود این که میترسید با آنها روبرو شود یا خجالت میکشید را خودش هم نمیدانست.چند ساعت تمام […]
ادامه مطلب -
یک پاکت سیگار وینستون
تمام اموالم روی زمین ریخته بودند. دست و پایم درد میکرد. نمیتوانستم ازجایم بلند شوم و آنها را توی کیفم بگذارم. او با کفشهای نظامیش نزدیک شد.سنگین قدم برمیداشت. نتوانستم صورتش را ببینم. نور خورشید چشمانم را میزد. و دستم روی شنهای داغ میسوخت. نزدیکتر آمد. پاکت سیگارم را برداشت و با تمام سیگارهای وینستونش […]
ادامه مطلب -
ظرف پفک
«چاییت رو ریختما، سرد شد. بیا بشینیم دوباره «چاکلت» رو ببینیم. میدونم ۶ بار دیدیم، اما باز ببینیم که تو ذهنمون قوام بگیره. میدونی! هنوز برای من جا نیفتاده. سر راه اون ظرف پفکم بیار». زد زیر خنده و دستش رو تا مچ برد توی ظرف تخمهی بیاتی که ۵ ماه پیش خریده بود و […]
ادامه مطلب -
ژاکوبن روبسپیر
۲۸ ژوئیه ۱۷۹۴ چندباری پلک باز و بسته میکند تا چشمش به آفتاب عادت کند. با چشمهای بسته، دست چپش را در راستای افق دراز میکند تا بار دیگر جای خالی آنکه سالهاست از نظرها غایب است را حس کند که دستش در فضای خالی سمت چپ تخت یکنفرهاش با جاذبه همراه میشود. دستش را […]
ادامه مطلب -
سیاره ی من
پاهایم را روی زمین گذاشتم حیرت آور بود دیدن آن حجم از موجودات کوچک سبز رنگ که از داخل خاک سربیرون آورده اند، سرم را بالا آوردم و چشمان درشتش را نگاه کردم ،لبخند زد و گفت: هنوزاصل ماجرا را تماشا نکردی ،کمی پیاده روی کردیم حس راه رفتن میان این موجوداتی که گیاه نام […]
ادامه مطلب -
تقدیر
هوا آفتابی بود و خورشید نورش برفضای پارک گسترانده بود. حلما، روی نیمکت پارک نشسته بود و رفت وآمد آدمایی را،که از آنجا عبور میکردند زیر نظر داشت. قطره اشک هایی که که چشمان او بر گونه اش سرازیر میشد ،او را از درون میسوزاند و براعماق وجودش رخنه میکرد.گاهی اوقات با خود فکر میکرد:آیا […]
ادامه مطلب -
شهربانو
بی بی در حالی که دیگ برنجی را خالی می کرد با صدایی بلند که کمی با تندی آمیخته بود،گفت:«دخترا زود بیایین اینجا کارتون دارم.» بی بی دو دختر داشت.دختر کوچکتر که کمی بیشتر از هفت سال سن داشت نامش شهربانو بود.دختری بود لاغر اندام با صورتی گردکه همیشه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. […]
ادامه مطلب -
شیدا
صحنه داخلی. آپارتمان حسینا. شب.خانه کاملا روشن با چراغهای خانه صحنه تصویر بسته از صورت حسیناست. در خواب عمیق. چشمانش زیر پلکهای بسته به این سو و آنسو میچرخد. ناگهان باز میشود. همراه با نفس نفس زدن. از خواب میپرد. دوربین از چهره دور میشود. حسینا بر روی مبل یکنفره نشسته است. در خانه ای […]
ادامه مطلب -
پستچی خدایان
یولا چمدان قدیمی اش را باز کرد. این چمدان بعد از مرگ شوهرش به او هدیه شده بود بعد از مرگ شوهرش، او سفارشات و سوغاتی های همسایه ها را از شهر میگرفت و برایشان میآورد. آنها هم هوایش را داشتند و در گذران زندگی به او کمک میکردند. همه سوغاتی ها و سفارشها براحتی […]
ادامه مطلب -
نزدیکتر از رگ گردن
– مصطفی! ندا از آسمان سیاه آمد. با صدایی گرم ولی نه چندان مهربان. چشمان مصطفی بخاطر پر از غبار بودن فضا، جایی را نمیدید. انگار در دشتی از شن و ماسه های داغ، طوفانی وزیده باشد. ابتدای روز که از خواب بیدار شده بود هزاران نفر اطرافش بودند. هرکس به سمتی میرفت. اکنون اما […]
ادامه مطلب -
آرایشگاه روی پیت!
اون موقع ها که ما مدرسه میرفتیم ، سختگیری زیادی برای کوتاه بودن موی سر پسرها وجود داشت. مدرسه که نبود، پادگان بود. حرف مدیر و ناظم هم درست مثل دستور فرمانده لازم الاجرا و تخطی از اون عواقب سختی داشت. سال ۶۶ ، کلاس چهارم دبستان بودم، مدرسه ما تو روستای باریکرسف ، یکی […]
ادامه مطلب -
آقا خان
کاسه به دست، لبه یِ تختش نشسته بودم. آخرین قاشق سوپش را که دادم یک قطره سوپ از گوشه ی لبش سُر خورد و موهای سفید چانه اش را نارنجی کرد. دستم را بردم زیر پیش بندش، بالا آوردم و دور دهانش را تمیز کردم. مثل همیشه چند قاشق آب هم بهش دادم، پیش بند اش را باز کردم و مچاله کردم […]
ادامه مطلب -
کوچهی کنار دریا
خسرو، در حد فاصل عبور ماشین سیودوم و سیوسوم از ما فاصله گرفت و درحالیکه لبخند آمیخته به خیالی بر چهره داشت، دستش را سرگرم موهای پر پیچ و تابی کرد که حالا به قدری زیاد شدهاند که دوست دوران ابتداییاش او را به یک وعده پیرایش، در پیرایشگاه خودش، دعوت میکند. +ولی رشت هم […]
ادامه مطلب