حرکت صد داستان
دربارۀ حرکت صد داستان بیشتر بدانید: نوشتن ۱۰۰ داستان در ۱۲۰ روز
پر بازخوردترینها
- کوپن (174) / ناهید یوسفزاده
- آدامس (111) / فریده فرد
- بیزینس (98) / ناهید یوسفزاده
- آموزشیار نهضت سواد آموزی (83) / ناهید یوسفزاده
- من بدون تو (81) / الهام عبدی
- مسافرکوچک (60) / فریده فرد
- سربریده ( به یاد دخترکان قربانی) (58) / فریده فرد
- اجل مامان در كابينت آشپزخانه بود (56) / فرناز
- اولین دیداراعضاگروه صدداستان (54) / فریده فرد
- ردیف سوم ،ستون پنجم (47) / سوده فتحی
پر بازدیدترینها
- آدامس فریده فرد
- ردیف سوم ،ستون پنجم سوده فتحی
- جنازه موسیو رستم رسولی
- من بدون تو الهام عبدی
- سربریده ( به یاد دخترکان قربانی) فریده فرد
- اجل مامان در كابينت آشپزخانه بود فرناز
- موشک کاغذی حمید انصاری شیری
- کوپن ناهید یوسفزاده
- بیزینس ناهید یوسفزاده
- آموزشیار نهضت سواد آموزی ناهید یوسفزاده
فعالترین نویسندگان
- حسین شهریاری / (107)
- منیره مردانی / (106)
- لیلا فرزادمهر / (100)
- فریده فرد / (67)
- بانو / (48)
- محمدصالح محمودآبادی / (46)
- الهام عبدی / (45)
- فرناز / (36)
- پریسا مشکین پوش / (35)
- زهرا شجاعی / (32)
-
زمین لرزه
ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید همانطورکه در حال شستن دستهایم بودم نگاهی به آینه روبری خود کردم و گفتم باز این خانم زمردی معلوم نیست داره چی کار می کنه نگاهی به لوستر انداختم که داشت تکانی می خورد گفتم والله هر چیزی فرهنگ می خواد سری تکان دادم و همانطور که غر می […]
ادامه مطلب -
دایی نابغه
انگار مثل پتکی تو سرش چیزی کوبیدند طبق معمول خواب مونده بود این بار نمیدونست برای دیر رسیدن به سر کارش چه بهانه ای بیاره .باعجله لباسهاش رو شنبه یکشنبه تنش کرد کیفش رو برداشت به سمت خیابون دوید .دید خیابون خیلی شلوغه و بهتر دید برای عبور ازش، از پله برقی استفاده کنه. با […]
ادامه مطلب -
تولد
قدمم مبارک دیگه استخر برام کوچیک شده بود و نمی تونستم شنا کنم .بیرون استخر پر از یه سری غول بود که بچه غولهای خیلی قشنگ رو داشتند می آوردند . صدا میومد میگفتند اسپند دود کنید .اسپند دیگه چیه ؟ چه قدر اون بیرون شلوغه . چه قدر دوست دارم برم بیرون ببینم چه […]
ادامه مطلب -
تولد
قدمم مبارک دیگه استخر برام کوچیک شده بود و نمی تونستم شنا کنم .بیرون استخر پر از یه سری غول بود که بچه غولهای خیلی قشنگ رو داشتند می آوردند .صدا میومد میگفتند اسپند دود کنید .اسپند دیگه چیه ؟ چه قدر اون بیرون شلوغه . چه قدر دوست دارم برم بیرون ببینم چه خبره […]
ادامه مطلب -
امتحان
دخترک با ناراحتی تمام وارد اتاق شد و سلام داد .مادر او را نگاه کرد وگفت :علیک سلام دخترم خوبی ؟ چیزی شده ؟ مگه کشتی هات غرق شده دخترم ؟ دخترک با ابروهای تابیده شده در هم و لبهای اویزان گفت بله مادر کتابچه تمرینم را دوستم گرفته بود و من برای شب امتحان […]
ادامه مطلب -
آموزگار مهربانی
🐕همینکه قدم در آنجا گذاشت صدای پارس سگها توجه اش را جلب کرد ،تعدادی سگ که همه به طرفش می دویدند البته برای استقبال از صاحبشان و شاید هم برای این تازه واردها که چهره جدیدی برای آنها به حساب می امدند .همراهان او و میزبان کلی از دیدن انها خوشحال شدند فقط او بود […]
ادامه مطلب -
نگاه
فصل تلخی است، میخواهم تلخ نباشم، ساز زمانه دیگر با من کوک نمیشود پس باید سازم را هر طور شده با آن کوک کنم تا دوام بیاورم به گلفروش سر کوچه گل سفارش دادم زنگ می زند، گل هایم حاضر است. گل های بنفش، زرد، نارنجی گلها را ورانداز می کنم و با عشق فراوان […]
ادامه مطلب -
هندوانه عوضی
همراه بقیه خانواده برای عوض شدن حال و هوا به سمت اقامتگاه جنگلی رفتیم. بعد از کلی حرف و اظهارنظرهای مختلف بالاخره روی سکوی نزدیک رودخانه بساطمان را پهن کردیم. بعد از روشن شدن آتش، بساط چای را فراهم کردند چای دم کشیده، با سوسیس و تخممرغ در سفره یکبارمصرف چیده شد. همه دور […]
ادامه مطلب -
پیش به سوی خودکشی
چند وقت است که می خواهم داستانی در مورد طرحی برای خودکشی بنویسم، اما نتواسنه ام . یعنی هر بار که میخواستم بنویسم اتفاقی افتاده است. گاهی در خیالم دنبال کوچه خلوتی میگشتم که آنجا خودم را خفه کنم، و یا با کارد آشپزخانه به سینه ام فرو کنم. به یاد دارم یک بار چنین […]
ادامه مطلب -
یادش بخیر
دوران قدیم روزها خیلی دیر می گذشت، زمان کم نمی آوردیم. مثل الان. روزها تمام نمیشد، بس که طولانی بودند. پدرم وقتی می رفت سرکار انگار سالهاست که از ما دور است، وقتی میرفتیم مدرسه ساعت ها طولانی تر میشدند. یادش بخیر، گرسنه که میشدیم درس حسنک کجایی؟ برایمان جذاب تر میشد. آن روز ها […]
ادامه مطلب -
تبعید
دشوارترین شکنجه این بود که ما یک به یک به درون خویشتبعید شدیم…شفیعی کدکنىهر روز حسرت روزهای گذشته را می خورد، امیر به اشتباهی که کرده بود فکر میکرد. به انقلابی که قصد داشت تغییرش دهد و این تغییر باعث شده بود در حسرت گذشته دست و پا بزند. محکوم به تبعید شده بود. هر […]
ادامه مطلب -
عصر شوم
غروب یک روز سرد زمستانی، زمانی که دو هفته از آشنایی شهلا با معشوقش میگذرد و هردو روی کاناپه دراز کشیدهاند، زنگ خانه به صدا در میآید. زنی با مانتوی پشمی بلند، کلاه مخمل و شالگردن کرک از توی آیفون دیده میشود. شهلا به مرد که روی کاناپه ولو شده، میگوید: «نمیدونم کیه تو این […]
ادامه مطلب -
می نویسم
شهلا توی بالکن نشسته بود، کتاب می خواند. موبایلش توی اتاق خواب زنگ می خورد، حوصله جواب دادن نداشت. دستش را سایبان چشم هایش کرد و به نور تیز خورشید نگاه کرد. موبایلش دوباره به صدا در آمد، از توی بالکن بلند شد، آمد توی اتاق خواب روی تخت نشست، حوصله جواب دادن نداشت. صدای […]
ادامه مطلب -
بوی کتاب
تن بیجان درخت را به داخل کارخانه بردند. در عملیات خرد کردن، پودر کردن و خمیر کردن مواد مختلفی را به ما اضافه کردند تا تبدیل به کاغذهای سفید بزرگ شدیم. بعد از مدتی که در رولهای بزرگ با سرگیجه فراوان دورهم چرخاندند، سوار بر کامیونهای بزرگ به محل دیگری که بعدها فهمیدم چاپخانه […]
ادامه مطلب -
داستان آخر
چشمهایش از دیدن قطرات باران از پشت پنجره میلرزید.ابرهای متراکم و سیاه کل صفحه آسمان را پوشانده بودند و انعکاس تصویر آسمان روی مردمک لرزانش افتاده بود.نفسی عمیق کشید و چشمهایش را بست.انگار که بوی خاک و پاییز را تصور کرده باشد.پاییز در دو قدمی اش بود.درست پشت پنجره.اما او اتاق سفیدی حبس شده بود […]
ادامه مطلب -
سیلی سخت
گرفتن کنتور برق و سند ملک جدید، تبدیل به معضل بزرگی شده بود. یک ماه است که هرروز در این اداره از پلهها بالا و پایین میرود. انجام امور بهروز بعد روتین شده است و کارمند مربوطه قصد انجام کار راندارد. اول صبح تصمیم گرفت که پرونده را تحویل بگیرد و کارش را به […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۱۰۲_مهمان ناخوانده
دوران مدرسه همزمان با زلزله ۵ ریشتری شروع شد،کل شهر به هم ریخت هیچوقت همچنین شرایطی رو تجربه نکرده بودم.ساعت ۳ نیمه شب مثل کودکی بودم که در گهواره تاب میخورد چشمانم را باز کردم و به پیچ و تابی که خانه میخورد با وحشت نگاه می کردم پدرم دستم را کشید و مرا به […]
ادامه مطلب -
داستان صدم تقدیم به 《شاهین کلانتری》
سال بیست بیست میلادی، آغاز خوبی برای مردم جهان نبود، کرونا این بیماری مضحک بشری که دست ساخته ی یک عده قدرت طلب و منفعت طلب بود تمام دنیا رو دگرگون کرد و مشکلات عمیقی برای سرتاسر دنیا بوجود آورد. یکی از دردناکترین موضوعات از دست دادن افرادی بود که تا چند ثانیه پیش کنارمون […]
ادامه مطلب -
قتل عاشقانه
قاسم جان چیکار می کنی . غذا سرد شد .مادر جان دارم دست و صورتم رو میشورم .شما شروع کنید ، الان میام . قاسم مدام دست هایش را می شست ولی همچنان احساس میکرد رگههایی از خون روی دست هایش باقی مانده . بارها و بارها دستهایش را با صابون شست ، حتی بوی […]
ادامه مطلب -
آفتابه ی مسی
امیرحسین باز چیکار کردی آقای بزرگی از کلاس بیرونت کرده . آقا اجازه به خدا کاری نکردیم . فقط انشا مون رو که خوندیم عصبانی شدند و گفتند بیام دفتر . آقای افشاری که معاون دبستان بود خط کش به دست وارد دفتر شد و رو به مدیر کرد و گفت ، آقای محتشمی این […]
ادامه مطلب -
کلمه ی ممنوعه
تینا جان مگه بهت نگفتم حرف بد نزن . آخه مامان پریسا همش به من میگه احمق بی شعور . باز هم که گفتی . مامان من نگفتم که .پریسا میگه .باشه هر کس که گفته .وقتی تو تکرارش می کنی یعنی اینکه تو همون حرف زشت رو گفتی . آخه وقتی میگم احمق بیشعور […]
ادامه مطلب -
قضاوت نابجا
کافه کافه ی همیشگی بود ولی به خاطر وضعیت دوران قرنطینه و رعایت فاصله اجتماعی و موارد بهداشتی ، خیلی تغییر کرده بود . فاصله ی صندلی ها بیشتر شده بود . همه وسایل یکبارمصرف بودند و میزها توسط پرده های نایلونی بیرنگی جدا شده بودند . برعکس همیشه خیلی خلوت و دلگیر به نظر […]
ادامه مطلب -
آناتومی
سانیا، دانشجوی سال اول رشتۀ پزشکی، صبح روز دوشنبه به اولین کلاس آناتومی عملی عمرش وارد شد! در کلاس آناتومی میزهای فلزی متعددی جایگذاری میشود و دانشجویان در گروههای پنج یا شش نفره دور میزها حلقه میزنند و پای هرکدام، یک جسدِ نگهداری شده به همراه یک پروفسور کالبدشناسی با اخمهای درهم و لحن خسته […]
ادامه مطلب -
روستا
وقتی بچه بودم همه چی ساده بود محبت توی دل مردم موج میزد. روستایی ها همدل بودند. گر چه خبری از تکنولوژی نبود اما دلها نزدیک بود . با حضور همیشگی مردم کنار همدیگه یه جورایی لایک میکردند بودن همدیگه، یادش بخیر وقتی بچه بودم مشهدی حسین، همسایه ما پیرمردی بود خیلی خوشرو و خوش […]
ادامه مطلب -
مجسمه یادبود
مردم زیادی دررفت آمدند. عدهای در وسط پارک جایی که مجسمههای فرهیختگان ادبی و هنری را دور حوض وسط قراردادند، جمع شدند. همه منتظر رسیدن شهردار منطقه هستند تا از مجسمه رونمایی کند. خانواده شهردار در ردیف جلویی صندلیهای که چند ردیف چیده شدند، نشستند. تنها فرزند بزرگ شهردار نتوانسته بود حضور پیدا کند. به […]
ادامه مطلب -
فانوس
تا آخر شب کنار هم نشسته بودیم. بعد از اتمام کارهای آشپزخانه با صدای خندههای شاد بچه هااز آشپزخانه بیرون آمدم. همه گوشبهفرمان عمو دورش حلقهزده بودند. مثل همیشه خاطرات بامزه و شیرین عمو گذر زمان را برایمان آسان کرده بود. اینبارخاطرهای از دوران مدرسه تعریف میکرد. تمام نوه هارا که بهزحمت میتوانستی […]
ادامه مطلب -
بورسیه آلمان
تازه وارد دانشگاه شده بود. برای آینده برنامههای زیادی داشت. انتخاب این رشته تنها پلی بود که بتواند از بورسیه استفاده کند تا به سرزمین موعود برسد. زندگیاش بر اساس برنامه تنظیمشده بود؛ قبولی در کنکور، بعد اتمام تحصیل، رفتن به کشور مقصد شروع کار و زندگی جدید در دنیای جدید. اساتید که سر […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۱۰۱_ خط پایان
امروز روز پایان است روزی که هر روزش را میشمردم که به خط پایانش برسم ۱۰۰ روز از ۱۰۰ داستان وجودم برای امروز پر می زد و بالاخره رسید.شب را مهمان خانه یکی از دوستان بودم تلاش می کردم به آخر شب نرسم و پتک آخرین داستان را بزنم.از اینشوق در حیرت بودم برای منی […]
ادامه مطلب -
قسمت
باید به قسمت اعتقاد داشت یا نه؟ آیا قسمت آدم هرچی باشه همون میشه؟ شمسی خانم یکی از دوستان خانوادگیمون، اهل رفتن به جاهای زیارتی بود، زود جوش، مهربان و خوش صحبت بودِ. گاهی اوقات هم نذرهایی داشت که می برد و در زیارت گاه ها بین مردم پخش میکرد. یکی از دفعاتی که برای […]
ادامه مطلب -
تیمارستان
چند سال پیش دوستم به من گفت با من می آیی برویم تیمارستان؟ با تعجب گفتم چرا آنجا؟ گفت پسر عمه ام چند روزی است که آنجا بستری است. دیوانگی هم مانند سایر قضایای طبیعی اتفاق می افتد، دیوانگی هم عالمی دارد. وقتی مجوز ورود گرفتیم و رفتیم داخل فضای غم آلودی را دیدم. ترجیح […]
ادامه مطلب -
نویسنده
نویسنده شب و روز باید در اتاقش جنگی نابرابر با کلمات داشته باشد که نوشته ای بنویسد که ارزش خواندن داشته باشد.نویسندگی رسانه و ابزاری انسانی است، که نمایانگر زبان و عواطف از طریق نوشتن یا ثبت نشانه هاست. در بیشتر زبان ها، نویسندگی مکمل تکلم یا زبان گفتاری است. نویسندگی خود یک زبان نیست […]
ادامه مطلب -
زایمان
فصل امتحانات بود امیر درگیر دانشگاه بود، همسرش، لیلا روزهای نزدیک به زایمانش بود. دکتر توی عکس حالت جنین را طوری تشخیص داده بود که احتمال خفگی وجود دارد . مجبور شده بود زودتر از موعد برود بیمارستان.نوبت بستری شدن لیلا مصادف بود با امتحان اندیشه اسلامی و امیر تصمیم گرفته بود که بیخیال امتحان […]
ادامه مطلب -
میزهای کافه
چند وقتی بود که کارم شده بود بروم بشینم رو میز آخر کافه کنار پنجره، همیشه با یک شاخه گل رز قرمز می رفتم و ساعتها خیره میشدم به در… منتظر بودم. آخه به من گفته بود میام خیلی هم دیگه رو دوست داشتیم. کافه چی که یک دختر جوان بود همیشه نگاه دلسوزانه ای […]
ادامه مطلب -
هفت خوان اعظم
وقتی لیلا زنگ زد و خبر فوت آقای کاردار را به من داد، خیلی تعجب نکردم چون سنی از ایشان گذشته بود و این اواخر خیلی هم مریض احوال بودند. آقای کاردار سال ها سفیر ایران در کشورهای مختلف بودند، مردی بسیار خوش صحبت، فاضل و اهل مطالعه، هرگز از مصاحبت ایشان خسته نمی […]
ادامه مطلب -
دمپایی رو فرشی
-مامان با صدای خفه ی من به سمتم بر میگردد اروم روی گونه های تپل و سرخش میزند، با چشم غره به اشپز خانه اشاره میزند و اروم تر از خودم با ادا و اطوار های مادرانه ای که معلوم است دارد حرص میخورد می گوید -برو ببینم الان میان تو… هنوز حرفش را […]
ادامه مطلب -
دیدار در بهشت
از دور به منظره نگاه میکرد. همهمهای در آنجا پدید آمده بود. هر کس دیگری را در آغوش میکشید، میبوسید، میبویید و با نگاههای گرم و چشمانی خیس به رویهم لبخند میزدند . مادری که بعد از سالها دختر دلبندش را که تازه از راه رسیده بود با دستانی گشاده به برکشیدو سردر کنار […]
ادامه مطلب -
گل سرخ و پسر عاشق
در رقص دستهجمعی شب عید مرا همراهی خواهی کرد”؟” دخترک چشم آبی سرش را به سمت راست کج کرد؛ خوب میداند که با این کار بهتر دلبری میکند دسته موهای طلاییاش به سمت راست چون آبشار سرازیر شد.” شاید! اگر دستهگل سرخی برایم بیاورید”!! پسر با چشمهایش تمام حالات دختر را میکاود؛ با […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۱۰۰_بوی عجیب
من به عنوان یک نویسنده هم عاشق تنهایی ام و هم گاهی خیلی به ندرت بیرون رفتن و مهمانی رفتن و دوست دارم.بعد از مدتها کار در خانه و نوشتن و خواندن از طرف یک دوست دعوت به منزلشون شدم و مادرم از اینکه بالاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم بیرون از خونه برم و […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۹_باد فتق شکلات
شکلات تازگی به زندگیم وارد شده،بعد از اومدنش دلتنگی هام رفت،شوق عجیبی تو وجودم با دیدنش میپیچه.همیشه میبینم یک سری از مردم سگ هارو به عنوان زن،دختر،پسر و عشق زندگیشون میگیرن تمامم لحظه های تنهاییشون و این حیوانات با وفا پر میکنن،اگه حرف نمیزنن اما میفهمنت،بوت و از ده فرسخی حس میکنن،اگه تو صد نفر […]
ادامه مطلب -
عشق سالهای نوجوانی
همیشه با خود فکر میکرد، که اولین قرار چگونه خواهد بود. هر شب دلهرهای به دلش میافتاد، وقتی میخواست در اتاق تاریک، که به چشم مادرش دلیل خوابیدن او بود، پیامکی رد و بدل کند. و نور صفحه که نازلترین حد ممکن بود و با این حال پس از مدتی چشمانش را آزار میداد. با […]
ادامه مطلب -
شاید اگر تنبل نبودم
کودک آویزان شده بر پشتم دیگر تابوتوانم را به سر آورده است. با این کودک چه کنم چطور او را از خود جدا کنم؛ ۹ ماه است که فرزندم به دنیا آمده ولی حتی یک ثانیه هم از من دور نشده و در تمام این مدت آویزانم است. با طلوع خورشید صبحگاهی چشمهایم بهشدت […]
ادامه مطلب -
تیکتاک زمان پایان یافت
امروز نودویک روز از شروع دوره صد داستان میگذرد. تیکتاک ساعت معکوس شدن زمان را نشان میدهد. روز بیست و پنجم فروردین ۹۹ ساعت ۸ صبح با صدای استاد کلانتری استارت دوره زده شد، بدون اینکه همدیگر را بشناسیم با عکسهای پروفایل هم دوست شدیم. باهم در رودخانه آموزش همسفر شدیم. خنده و […]
ادامه مطلب -
اگر خدا نخواهد
مهرداد پسری گندمگون و موهای مشکی تراز شب کویر، با ریشهای توپی است. اکثر مواقع از داشتن اینهمه خرمن روییده در سروصورت کلافه میشود به سراغ ماشین اصلاح قدیمی پدرمیرود و تمام آنچه سیاهی در سروصورت روییده را به داخل سطل آشغال سرازیر میکند. با خیال راحت زیر دوش آب سرد میایستاد. آنگاه در […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۸_نوای خوش اذان
ساعت نزدیک ۴ صبح بود که چشمهایم را باز کردم،نمی دانم بخاطر خوابی که دیده بودم بیدار شدم یا به علت بد خوابیهای شب های گذشته این ساعت بیدار شدم کلافه بودم هر چقدر سعی کردم بخوابم نشد،شب گذشته ساعت ۱۲ بالاخره موفق شدم بخوابم تا بتوانم صبح زود از خواب بیدار شوم و مثل […]
ادامه مطلب -
حلقه
حلقه…..نیمه شب ، پشت در آیسییو مرد میانسال گوشه دیوار روی زمین چمباتمه زده و سرش را تا بین زانوهایش خم کرده و با دستهایش محکم شقیقه هایش را فشار می داد تا بلکه به یاد بیاورد در یک ساعت گذشته چه بر سرش امده ! دقایقی قبل سراسیمه همسرش را به بیمارستان رسانده اما […]
ادامه مطلب -
شاعر و پادشاه
شاعر را به نزد پادشاه آوردند و جملگی در برابر او ایستادند و تعظیم کردند، یکی سقلمهای به شاعر زد که یعنی تو هم باید خم شوی. شاعر با اکراه کمری تا کرد و زودتر از بقیه بلند شد. وزیران و پاچهخواران که صحنه را دیدند، رخسار سفید کردند و در گوش یکدیگر زمزمههایی سر […]
ادامه مطلب -
الاغ
قبل از نوشتن در مورد الاغ بر خود لازم میدانم که از همه الاغ ها و همه افرادی که خودشان را به خریت میزنند معذرت خواهی کنم . البته بیشتر از الاغ مشهدی غلام و الاغ های روستای باغ نرگس.این موجود در همه حالات آرامش خاطر دارد، و خونسردی اش در مقابل حوادث قابل ستایش […]
ادامه مطلب -
زن و گوشت
بیآنکه زحمتی به حافظهام بدهم، به شما میگویم ماجرا همین بود. درست یادم است که آنروز چه اتفاقی افتاد… آقای خاوری مدتها بود گوشت نخورده بود. فکر میکنی چند سال؟ هفت سال جانم، ایشان هفت سال بود که ازدواج کرده بود و فقط سبزیجات خورده بود. زنش اول ازدواج گفته که سبزیخوار است و شرط […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۷ _ ماجرای دختری که همزاد داشت
حوصلم توی خونه سر رفته بود. هرکی مشغول یک کاری بود.امروز خالم به همراه دختر خالم اومده بودن مشهد برای امتحانات خالم، و از اونجایی که توی مشهد جایی نداشتن اومده بودن خونه ما.شب شده بود،به سارا (دخترخالم)پیشنهاد دادم تا بریم توی حیاط هوایی بخوریم و کمی هم گپ بزنیم.روسریامونو سرمون کردیم و به حیاط […]
ادامه مطلب -
دکتر قربانی
در باز شد و دکتر قربانی وارد مطب شد. منشی جوان از جا بلند شد و با لبخند گفت: سلام دکتر. خوبید؟ دکتر قربانی هم با خوشرویی و صمیمیت به منشی و سه تا خانمی که نشسته بودند سلام کرد. دوتا از خانمها به سر تا پای دکتر نگاه کردند. اولین بار بود مطب دکتر […]
ادامه مطلب -
شاخکی بالدار
کابوس همه عمرم ، زمان و مکان نمی شناخت و اصلا هم براش مهم نبود، کار خاصی هم نداشت، یکدفعه سرو کله اش پیدا می شد و روزگار منو مثل شب تار سیاه می کرد و جیغ منو در می آورد، هر کاری هم می کردم نمی تونستم احساسم را نسبت بهش عوض کنم، شاید […]
ادامه مطلب -
خاطرۀ میخانه
ماسیس، نام میخانۀ معروف و قدیمی در ابتدای خیابانی در منطقه ارمنینشین شهر بود. نام میخانه از صاحب آن بود. یک روز عادی دم غروب، مرد مسنی با قد و پیشانی بلند و چروک و لباس خوشفرم و صورت اصلاح کرده وارد میخانه شد و عرق خواست. همانجا نزدیک پیشخوان پشت میز نشست. نگاهی آشنا […]
ادامه مطلب -
دل خوابیده را بگذار بخوابد
در یکی از روزها هوشنگ، کارمند ساده یک شرکت که در شهری غریب زندگی میکرد و خانه ای اجاره کرده بود، تنها نشسته بود.در این اندیشه بود که در ۳۵ سالگی زنی اختیار کند که از تنهایی و مجرد بودن رها شود. در همسایگی اش دختر جوانی بود که چند باری او را دیده بود […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۶_ نقشه ای با کمک غلط گیر
سال دوم دبیرستان جزء بهترین دانش آموزان مدرسه بودم،آنقدر بهترین که گاهی دوستان نزدیکم دلشان می خواست سر بر تنم نباشد.یکی از روزهای زمستان با عجله خودم را به مدرسه رساندم،همان روز امتحان زبان انگلیسی معلم سختگیر زبان برگزار شد.نیم ساعتی که گذشت از مدیر مدرسه اجازه گرفتم تا به خانه برگردم.برای رفتن به خانه […]
ادامه مطلب -
چک سفید امضا!
چای داغی برای خودم ریختم و دوباره رفتم سراغ نوشتههای پراکنده ام، چایی را مزه مزه کردم و دیدم خیلی خوش عطر نیست بعد یاد چای دارچینهای کلاس ورزش افتادم و کمی دارچین به چای ام اضافه کردم، با نوشیدن چای فکر کردم چقدر دلم برای کلاس ورزش تنگ شده ، آن چای ایرانی که […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۵_ دوست داشتن و به من یاد بده.
چند روزی از عقدمان گذشته بود،احساس می کردم عشق عجیبی به همسرم دارد مدام خدا برای داشتنش شکر میکردم.یک شب محمد برای بیرون رفتن و اینکه شام را بیرون بخوریم زنگ زد خیلی خوشحال شدم نمی دانستم باید تا شب چه کنم تا بتوانم کنارش بهترین لحظه ها را تجربه کنم.متوجه نشدم که چند ساعت […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۴_ لبخند،هدیه ای که امروز بخشیدم.
روزی پر از دغدغه را گذارنده بودم،از خستگی زیاد به اتاقم پناه آوردم،خودم را لابه لای کتابهایم مخفی کردم،اما پناه گرفتن بین کتابهایم هم آرامم نمی کرد.مثل گذشته تنها خواندن کتابها آنچیزی نبود که فقط برای پیشرفت زندگی ام بخواهم.در حال حاضر تنها چیزی که رنگ زندگی را برایم عوض می کرد عمل کردن بود،عمل […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۳_دردهای پنهان
دمنوش مورد علاقه ام را آماده کردم و با آرامش به اتاقم رفت و رو به پنجره به گلدان های زیبایم خیره شده بودم بعد از نوشیدن دمنوش به سمت دفترم رفتم و شروع کردم به روزانه نویسی به هر کلمه ای که می نوشتم حسی از آرامش را تجربه می کردم.موبایلم زنگ خورد،مراجع بود،فراموش […]
ادامه مطلب -
اندر عظمت آسمان
نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد؛ به ساختمان روبرو که پسری یا دختری با موهای کوتاه پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه میکرد! جنسیت او معلوم نبود چون فاصله دور بود. چند دقیقه خیره به حرکات او مانده بود. چندی بعد زنی به کنار پنجره آمد و با آن پسرک […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۲_ترس عمیق من
لب تاپ را باز کردم،چند دقیقه ای به صفحه اش خیره ماندم.در چه موردی می خواستم یک کتاب بنویسم؟هیچ چیزی به ذهنم نمی آمد،حدود نیم ساعتی گذشت صفحه لب تاپ همانطور سفید به من زل زده بود.کلافه لب تاپ را بستم و از اتاق بیرون آمدم.حدود ۲ هفته ای می شد که هر روز با […]
ادامه مطلب -
وام ضروری
شروع هفته طبق روال، باکارهای روتین روزانه آغاز شد. امروز روز شلوغی بود. زنگ تلفن لحظهای قطع نمیشد. حسابداری، کارشناسی، فروش، خدمات پس از فروش. بخش حسابداری از هرروز شلوغتر بود؛ یکی پرینت حساب، دیگری برگ خرید شماره فلان، بعدی واریزی دو سال گذشته، بعدی تخفیف فروشهای نسیه را طلب میکرد. رئیس بخش […]
ادامه مطلب -
باورش سخته
گاهی اتفاقی را میشنوم که باورش لااقل برای ذهن من بزرگ است. پیرمرد چند روزی بود که از خانه خارجشده و اثری از آثارش نبود. میرزا مردی میانسال با املاک فراوان که دو زن و چند پسرودختر که همه را سروسامان داده بود،بعد از چند سال از ازدواج اول، همسر دوم را اختیار […]
ادامه مطلب -
داماد هفت رنگ
صدای دستگاه تیرچه زنی اش هر روز از ساعت ۶ تا ۱۰ صبح شنیده میشد. گاهی هم در شاخ و برگ درختان محل کارش صدا می پیچید، و صدا برگشت میشد مثل اینکه در کوه داد بزنی. در تابستان داغ دستگاه تیرچه و بلوک زنی اش چه سر و صدایی راه انداخته بود، همه فکر […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۱_هیپنوتیزم
استاد با تک سرفه ای وارد کلاس شد،در یک لحظه هم همه کلاس خاموش شد.با شوق زیاد چشمان همه به استاد دوخته شده بود،کلاس نوروفیزیولوژیک مثل همیشه شلوغ بود.کلاس های استاد صارمی همیشه جز شلوغ ترین کلاس های دانشگاه بود.با لبخندی به همه عصر بخیر گفت و پای تخته رفت و کلمه”هیپنوتیزم” را روی تخته […]
ادامه مطلب -
ادبیات و آبشیرین کن
در گیر و دار بی حوصلگی ها و خستگی های روزمره به تو می اندیشم تویی که مرا نمیدانی و تویی که نمیدانم کیستی و کجایی. من با ادبیات زندگی میکنم و تو را در نوشته ها و شعرهای عاشقانه جستجو میکنم. در میان آب های شور دریا، به عشق تو این همه شوری را […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۹۰_ کاسه آب به دست کسی دادیم خدا دستمان را گرفت.
صدای پدرم در کل خانه پیچید،زود باشید آماده بشوید تا قبل از رسیدن شب باید به شهر برسیم.من و برادرانم با ذوق زیادی وسایلمان را جمع می کردیم.سالها بود که پدرم برای موقعیت کارش به شهری کوچک نقل مکان کرد و ما از تمام فامیل و شهر زیبا و بزرگی که در آن زندگی می […]
ادامه مطلب -
مسافر قلب ها
سال ها پیش زمانی که در آلمان مشغول به تحصیل بودم، هر وقت برای دیدن خانواده به ایران می آمدم و یا بر می گشتم مادرانی به من سپرده می شدند که زبان بلد نبودند و فرزندانشون از من که آن زمان ۲۰ سال بیشتر نداشتم می خواستند که به آنها در سفر کمک کنم. […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۹_ سنگ ها حافظه دارند رازها را به خاطر می سپارند
سنگ ها حافظه دارند و رازها را در خود نگه می دارند.ریحانه دختری زیبا با جثه ای ظریف وموهایی بلند مثل ابریشم و چشمانی بادامی نافذ که نگاهش گرمش دل هر جوانی را تا ابد در بند خود می کرد.با شوق زیاد لوازمش را جمع می کرد تا به سمت آرایشگاه برود با استرس زیاد […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۸_قابی خالی از یک زن
بی قرار بود مدام در خانه راه می رفت و بی قراری می کرد.نگاهم مدام دنبالش راه می رفت همیشه بی قرار بود امروز بیشتر از همیشه.به سمت برگشت و گفت:میشه بریم بیرون نمیخوام توی خونه باشم میخواهم حال و هوایم عوض شود.با وجود برنامه های کاری زیادی که برای خودم چیده بودم بی قراری […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۷_نویسنده شده ام تا عده ای از مردم را بیازارم.
نویسنده شده ام تا شماری از مردم را بیازارم.به تازگی کتابهایی را چند بار مطالعه می کنم و از این چند بار مطالعه بهترین عصاره نوشته را از جانش جدا می کنم و به دیگران عرضه می کنم.حوالی عصر بود که عصاره ای از این مطالب را در فضای مجازی انتشار دادم،چند دقیقه ای نگذشته […]
ادامه مطلب -
گزنههای باادب
هر وقت یاد آن روز میافتم حس ندامت و شرم وجودم را میگیرد. بعد از گذشت سالها از آن اتفاق هنوز هم برایم تازه است انگار همینالان مشغول انجام آن کار هستم. مادر و پدرش از دست شیطنتهای آنها عاصی شده بودند. یک روز پسر همسایه را کتک میزنند، فردای آن روز شیشه مغازهها […]
ادامه مطلب -
چاقو دستساز با شاخ
یک سال میشد که از سربازی برگشته بودم. طبق روال نوجوانی هنوز هم در جیبهایم چاقو و یا پنجهبوکس با خود حمل میکردم. هر جا که شخصی فقط نگاهی نادرست را به سمتم پرتاب میکرد چنان او را تأدیب میکردم که هرگز فراموش نکند. بارها در بازداشتگاه شب را به صبح رسانده بودم و پدرم […]
ادامه مطلب -
یک نخ سیگار
از دوران دبیرستان تکوتوک سیگار میکشیدم وقتی از خانه بیرون میرفتم به کنار بساط پیرمرد سیگارفروش میرسیدم. چند نخ مگنام قرمز را تا موقع برگشت، دود میکردم. آن روز به روال همیشه به نزد پیرمرد رسیدم از او تقاضای تکراری کردم. از داخل باکس شیشهای که روی یک جعبه چوبی قرار داده بود، چند نخ […]
ادامه مطلب -
عمه بیبی و نرگس
گریه بیامان دخترک گوشها را کر کرد. از صبح تا غروب مدام در نوسان بود. گاهی صدایش آرام بود؛ دراندک زمانی دوباره صدای نالههایش همراه چشمه همیشه جوشان اشکش به آسمان میرفت. اهل خانه و همسایهها هر آنچه در توان داشتند به کار بستند تا شاید کمی آرام شود ولی بی تاثیرماند. خورشید کمرنگ […]
ادامه مطلب -
پا در هوا (تقدیم به ویلیام دورانت)
سر کلاس همیشه به نقطهای خیره میشد و حواسش پرت بود. اینبار هم استاد از او سوالی پرسید و بعد از زل زدن به چشمان استاد، با خندۀ همکلاسیهایش مواجه شد. استاد دوباره که آمد سوال بپرسد، به کلاس برگشت و گوش داد: «آقای آریایی برای دوستان شرح دهید نقطه عطف شخصیت وینسنت ون گوگ، […]
ادامه مطلب -
به ریه هایم سیگار بدهکارم
چند شب پیش عصبی بودم، توی خیابانها با ماشین بی خودی پرسه میزدم. مرد جوانی کنار خیابان ایستاده بود و لای انگشتانش سیگاری بود و در چهره اش غمی نهفته بود. سوار که شد گفت: خاموش کنم یا…؟ نگذاشتم حرفش تمام بشود گفتم: بکش داداش راحت باش . پرسیدم چراا انقدر با غم سیگار میکشی […]
ادامه مطلب -
خداحافظ همین حالا
در یک شب تابستانی بعد از صرف شام، امیر پشت سر هم خمیازه میکشید، و چشمایش قرمز شده بود. از فرط خستگی کار روزانه. به اتاق خواب رفت و سیگاری روشن کرد، و با خمیازه ای خودش را روی رختخواب انداخت. همسرش مثل یک گربه ملوس، موهایش پریشان و با ران های برهنه و پر […]
ادامه مطلب -
از کفِ حمام تا هندوستان
نور سفید صفحه موبایل صورتش را در تاریکی اتاق روشن کرده بود، من هم مثل دستگیره کمد، قاب پنجره، لباس هایآویزان، آینه قدی و هرچیز دیگری که در اتاق بود در آن تاریکی به تماشای صورت روشن همسرم نشسته بودم. صحنهای کههر شب تا نزدیکیهای صبح تکرار میشد، در ذهنم، سئوالاتِ همیشگی دوباره بهصدا درآمدند: […]
ادامه مطلب -
بی پولی
تابستان چند سال پیش که نوجوان بودم و به اصطلاح پشت لب هایم هنوز سبز نشده بود و سرگرم بازی های کودکانه بودم. مدرسه اسم می نوشت برای اردو رفتن به شیراز. همه بچه ها شاد و خوشحال که میخواهند بروند شیراز جایی که بچه های روستا تا حالا آنجا را ندیده بودند، و من […]
ادامه مطلب -
وقتی از جبهه برگشت
حاجی نزدیک به هفت سال در جبهه در رسته های مختلف خدمت کرده بود، چهار سال آخر فرمانده گردانی بود که در چند عملیات موفق شده بودند که پیروزمندانه قله های مردانگی را فتح کنند. آثار ترکش ها و شیمیایی در وجودش به یادگار مانده بود. از وقتی هم برگشته بود انگار ماموریت داشت خدمتگزار […]
ادامه مطلب -
مرهم درد همه
در حدود چند سال پیش، وقتی حسین سرباز بود، روزی پیش از غروب آفتاب، از پادگان به طرف خانه عمه فریبا حرکت کرد. هوا بسیار خوب بود، رقص برگ درختان در خیابان و لی لی کردن های جوانکی سرخوش با لباس های خاکی سربازی و با آواز خوانی اش نگاه مردم را به سمت خود […]
ادامه مطلب -
من همه اویم
قرارمون ساعت ۵ عصر بود، پارک نزدیک خونه ما. پنجشنبه بود و من زودتر کارم تموم میشد و میتونستم برم خونه و لباس عوض کنم بعد برم سر قرار و از این بابت خیلی خوشحال بودم. قرار رو شب قبل ست کرده بودیم و از صبح که بیدار شدم رو پا بند نبودم از شوق […]
ادامه مطلب -
رختخواب
چرا هيچ خلوت عاشقانهای خلوت نيست. ازدحام جمعيت است در تختخوابی دو نفره؟ چرا هر كسی چند نفر است، چهرههايی تماما گوناگون؟ چرا عاشق كسی میشويم اما با كسی ديگر به بستر میرويم؟ #رضا_قاسمیسه ساعت بعد از نیمه شب، نسرین بیدار بود، و غرق در فضای مجازی از این پهلو به آن پهلو میشد. نسرین […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۶_بیشتر روزهای نوشتنم را بخاطر او از دست دادم.
با عصبانیت زیاد کلمات را رگباری به سمتش پرتاب می کردم،در یک لحظه چنان سیلی محکمی به صورتم زد که برق از چشمانم پرید.به سمتم حمله ور شد و گفت: تو با خودت چه فکر کردی احمق،دیوانه،فکر کردی می توانی کتابت را تمام کنی تو حتی جرات نداری کمی بیشتر بنشینی و بنویسی،اصلا تو که […]
ادامه مطلب -
تعصب بی جا
تعصّب در حقیقت تنها نیرویِي است که میتوان در افرادِ ضعیف و مردّد ایجاد کرد، زیرا تعصّب تمام نظامِ حسّی و فکریِ انسان را هیپنوتیزم میکند، به نحوی که فقط از دیدگاه و احساسِ واحدی اشباع میشود.#نيچهسالها بود که اسماعیل عاشق فاطمه شده بود،فاطمه بود که دختری قدی متوسط داشت، خنده رو و شوخ طبع […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۵_جزئی از یک اقیانوس
با لبخندی تلفن را قطع کردم و با اصرار زیاد دوستانم که موفق شدند مرا متقاعد کنند برای بیرون آمدن از قرنطینه شیرینم.سالها بود چنین تنهایی اجباری را می طلبیدم که هیچ توجیه و بهانه ای برای تلف کردن وقت هایم در آن نباشد،و چه اتفاقات درخشانی که در این تنهایی ها افتاد،و چه کارهای […]
ادامه مطلب -
عبادت و عشق کودکانه
ماه رمضان در منزل عمه شور و حال خاصی داشت. بچهها مجبور بودند روزه بگیرد عمه و همسرش هم روزه میگرفتند. بهوقت سحر همه بیدار میشدندو سفره رنگینی پهن میشد. بعدازآن ،با هم نماز میخواندند. بچههایی که مدرسه میرفتند خودشان باید بیدار میشدند. عمه و شوهرش هم تا ظهر استراحت میکردند. بهوقت نماز ظهر […]
ادامه مطلب -
خستهتر از خسته
روز کاری روبه پایان است. روزهداری توانش را کم کرده است. گوشی همراه به شارژر متصل است. به صندلی تکیه داد، دستهایش را روی میز گذاشت کف دست را زیر چانه برد و به سخنان بقیه گوش داد. گاهی با صدای “اوم” تأیید و تکذیب میکرد. صدای موبایل به گوش میرسید به اطراف نگاه […]
ادامه مطلب -
صدایی که دورقمی شد
به حضور سرکار خانم حدیث یزدانی رسیدم که رتبه ۸۵ کنکور سراسر سال ۹۶ را آوردند از ایشان خواستم خودشان را معرفی کنند. “حدیث یزدانی هستم. رتبه ۸۵ سال ۹۶ دانشگاه سراسری را آوردم و حالا در رشته روانشناسی مشغول تحصیل هستم. با نقص مادرزادی، نابینا به دنیا آمدم. پدرم معلم هستند و مادرم […]
ادامه مطلب -
به همین سادگی
بابا زن بلند شوخودتوجمع کن .حتی تقریبا به بهانه تعطیلی زودرس بخاطر کرونا و ایام عید، دست از کارهای نیمه تمام خونه تکونی نکشیدم. شیرینی و آجیلم را بهمن ماه در دهه فجر خریدم تا عیدی شوهرم را پرداختند. گلدان های زیبا آپارتمانی را از باغ رضوان خریدم تا بعد از عید که کاملا جان […]
ادامه مطلب -
عادی باش
وقتی از عشق و از کتاب و رابطه حرف میزد ، حرفهای زیادی برای گفتن داشت. سمیه جمله ای از کتاب سه شنبه ها با موری به امیر گفت : مهمترین چیزی که توی زندگی باید بدانی این است که چطور به دیگران عشق بورزی، و چطور محبت آنها را پذیرا باشی .امیر به آرامی […]
ادامه مطلب -
چیکن بریانی
ظرف نگو بلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو! شوخی کردم بلایی در کار نیست، فقط یک ظرف (پات) است که داخلش پر از غذاست. پات ظرف جالبیست، همان کاسه خودمان است که ما معمولا داخلش آبگوشت میریزیم و هندیها با برنج مخلوط، پرش میکنند، فرق دیگرش این است که در هند، پات حتما سفالیست وگرنه اصلا […]
ادامه مطلب -
داستان شماره ۸۴_دلار ۲۲ هزار تومانی
بعد از چند ساعتی کار روزانه با ذهنی باز و آرام برای استراحت خودم را روی تخت جلوی تراس رها کردم.از خنکای نسیم و بوی فکر آزاد لذت میبردم،این چند ساعت کارهای فشرده روزانه پاداش بعد آن آزادی فکری است.اما لذت این آزادی فکری نیم ساعتی پایدار نبود.یکی از دوستان ویدئویی را فرستاد که دردناک […]
ادامه مطلب -
سایمون در کلاس نقاشی
یادم نیست که از چه زمانی دخترم قلمبهدست گرفت و کشیدن خطوط را تجربه کرد. وقتی ۴ ساله شد، آنچه در تصورش بود را روی کاغذ میکشید. برای هر نقاشی داستانی میبافت. برای ثبتنام به کلاس نقاشی استاد کرمانی مراجعه کردم. استاد بهمحض دیدن دخترم گفت که خیلی کوچک است، فکر نکنم در کلاس […]
ادامه مطلب -
خوششانس شمسی خانم
سالهای دور از مادر میشنیدم که اگر شانس داشتم اسمم شمسی خانم بود. هر بار با شنیدن این اسم میگفتم نه من دوست ندارم این اسم برام غریبه است. دلیل گفته مادر برایم در ابهام بود. به خانه رسیدم دختردایی مادر میهمانخانه ما بود برای تعویض لباس به اتاقم پناهنده شدم. حرفهای روزمره خانمها […]
ادامه مطلب -
موتور تکچرخ
به بیرون نگاه میکرد؛ پراید سفید، سمند تاکسی، سمند سفید، پراید مشکی، پژو پارس، آردی سبز یشمی، پراید سبز، اچ سی کراس دودی، پراید قرمزو… با سرعت از هم برای رسیدن به مقصد سبقت میگرفتند. نیسان آبی هم بدون توجه بهحق تقدم خود را به لاین وسط میرساند و راه را ادامه میدهد. مسافری […]
ادامه مطلب -
گره کور قلاب
گاهی برای یاددادن ویاد گرفتن زمان اندکی لازم داریم ولی این زمان را از هم دریغ میکنیم. باسن کم یادگرفتن قلاببافی برایش شور و شوق زیادی داشت. هرچه سعی میکرد اولین حلقه برایش سخت بود. ساعتها قلاب را از جهات مختلف داخل حلقه اصلی میبرد ولی با کشیدن نخ انتهایی تمام زحماتش بر […]
ادامه مطلب -
دقه های مادرم
دقه های مادرم نمیدونم برای توهم پیش آمده که بعد از نیم قرن بودن در کنار عزیزترین کس زندگیت یعنی مادرت چیزی را که تو صورتش بوده رو تا حالا ندیده باشی یا اگر هم دیده با شی یادت رفته باشه؟ برای من پیش اومد ، همین الان. با دیدن عکس سه در چهارسیاه و […]
ادامه مطلب -
بی تای بی تاب
بی تا طی دو سال اخیر که درگیر سرطان بود مدام میگفت من شفا میگیرم ، میدونم که خوب میشم . ولی روز به روز بیماری اش خطرناک تر و وضعیت جسمی اش بدتر می شد . روزهای آخر بارها و بارها گفته بود ، من نیمه ی شعبان شفا میگیرم .میدونم که میگم . […]
ادامه مطلب -
چو عضوی به درد آورد روزگار
سعدی شیرینسخن وقتی این سخنان گوهربار را از دل بر کاغذ مینوشت به ما درس میداد که بیاید بهوقت مشکل کنار هم باشیم، برای هم دلسوزی کنیم، اگر هم دلسوزی نمیکنیم، نمک بر زخم یکدیگر نپاشیم. چند سال پیش بعد از درمان بیماری مهلک عوارض جانبی داروها یکی یکی به سراغش آمدند. هرروز مشکلی […]
ادامه مطلب