کوپن
با قدم های شمرده به دم فروشگاه پوشاک رسیدم . خودم را با لباسهای تن مانکن های پشت ویترین سرگرم کردم تاسوژه برسد . فروشگاه تقریبا شلوغ است . رنگ وطرح راه راه شلواری که به پای مانکن است نظرم رامیگیرد . بخود میگویم : اینو بگیرم واسه عباس خوبه. هم ایام عید روباش میگذرونه، هم بعده عید با سرووضع آبرومندانه میره سرکلاس که درس بده. با این فکر به ویترین نزدیکترشدم و با دقت فاصله راه راههایش را با سلیقه عباس برانداز می کردم که یکهو پاهای مانکن تکان خورد ،سرم را که بالا کردم جا خوردم از دیدن<و چشم مرددرون ویترین که خم شده بودوبا تعجب نگاهم میکرد .خجا لت زده رویم راسمت دیگر ویترین برگرداندم و دوباره خودم را وانمود به دیدن رخت ولباسهاکردم. توی شیشه تصویر زنی را دیدم که به من و فروشگاه نزدیک می شد. در را که بازکرد سریع برگشتم و یواش گفتم : خانم ببخشین ، یه لحظه … نشنیدچون وارد مغازه شده بود. فکر کنم مرد درون ویترین صدایم را شنید ،چون نگاهش مثل همان وقتی بود که به شلوارش زل زده بودم. بخودم تشررفتم که: زن د بروداخل دیگه .انقده دست دست میکنی تا لو بری. هزار کارنکرده واسه عید داری .قوی شدم . این را از محکم گرفتن دستگیره درو بازکردن آن و رفتن به داخل فروشگاه فهمیدم . سلام گفتم. صاحب مغازه از پشت میز ی گفت: – سلام خانم . اگه چیزی پسندید ین بگین واستون بیارم. میگویم:ممنون فعلا نگاه میکنم. و مستقیم از میان راهرولباسهایی که بر روی رگال آویزانن خودم را کیوسک های پرو ته مغازه میرسانم و دامنی از روی رگال برمی دارم و درکناراطاقتی ظاهرادرانتظار پرو کردن. زنی از پرو با مانتویی بدست بیرون آمد . نزدیک صورتش آرام گفتم: -مبارکه. خانم اگه پسندیدین ومیخواین این روبخرین، میشه این کوپن رو از من بخرین و بجای پول نقد کوپن رو به فروشنده بدین. تازه تخفیف هم داره به جای کوپن بیست تومنی پونزده تومن بدین. زنک متوجه نمیشد وآنقدر گیج نگاهم کرد تا شوهرش با بچه ای که توی بغلش گریه میکرد به سمتمان آمد . خودم را به داخل پرو انداختم در رابستم و سرم را به دیوارش تکیه دادم و نفسی عمیق کشیدم .صدا مرد میآمدکه میگفت:خانم ،چقدر معطل میکنی. ظهر شد بچه از بیتابی هلاک شد. زن بچه را به آغوش کشید و همراه شوهرش پچ پچ کنان از اطاقک دورشدند.با نفس کشیدن عمیق کمی حالم جا آمد با خودم فکرمیکنم: اصلا” قید این پول رو بزن وتا یبشتر از این آبروت نرفته برگردخونه. با صدای ضربه زدن در پرو به خود میآیم : خانم چی شد لباسوپوشید ین؟ بیرون میآیم. دامن را روی رگال میاندازم و بدون کلامی خودم را به در خروجی ، همان که آنطرفش هم نوشته ،ورودی ،میرسانم . سنگینی نگاه فروشنده را پشت سرم حس میکنم.بیرون مرد ویترینی در حال نصب کردن نوشتهای روی شیشه بودبا این مضمون:توجه، توجه ،امروز،آخرین روز خرید با کوین فرهنگیان است. باز با خودم نجوا کردم : اگه بری دیگه کوپنت باطل میشه .لباسی حدید و نو واسه آبروداری مراسمات عزا و عیدامسالت هم که نداری.<م مغازه میخکوب شدم ، و مصمم برای خریدبلوز .کل ویترین را برانداز کردم .تا بلاخره اون کنج ، گوشه ویترین به من چشمک می زد : جلویش گل گلی ماشی رنگ . برای دیدن پشتش سرم رو کاملا به شیشه میچسبانم واصلا هم از مردویترین شرم ندارم . پشتش مشکیه اونم مشکی یکدست.برمیگردم داخل مغازه. آقا لطفایکی از اون بلوزهای گوشه ویترین که سبز و مشکیه بدین، قیمتش چنده؟ در حالی که من را می پائیدازپشت سرش یکی آورد . و همزمان گفت پونزده تومن . بازش کردم سایزم بود. خوشحال کوپن رو از کیفم درآوردم و روی پیشخوان جلویش گذاشتم. کوپن را که دید،با اخم پنج تومن از کشوی دخلش درآوردجلویم گذاشت . وبا نارضایتی باصوت اول اذان که ازبلندگوی مسجدبازارمیآمدغرید:الله اکبر از دستتون ،امروزدو ساعت از وقتمون رو مفت گرفتی و هممون رو سرکار گذاشتی … بیرون آمدم هجوم بادخنک ،پنج هزارتومانی تا نخورده توی یکدستم و پیراهن زیبای دوکاره ام در آن یکی دستم ، یادم آورد که حسابی گرسنهام و هنوز خریدشب عیدی دارم که باید انجام دهم البته بعد از خوردن ناهار سردستی …
ببانو عبدیان تشکر که خوندین🌷
لذت بردم عالی بود موفق باشید عزیزم
افرین چه داستان پر خواننده ای .
تشکر اقای شهریاری
داستان شما رو خوندم، امیدوارم موفق باشید. گفتید خودم را با لباس مانکنها سرگرم کردم منظورتون با دیدنشون بوده؟ و جسارتا توی کلمهی عیده، ه باید حذف بشه و عیدِ درسته که نیاز نیست کسره بذارید. امیدوارم بازم از شما بخونم.
ممنون که وقت گذاشتین وخوندین ❤
👏👏👏👌👌👌
تبریک میگم بهتون .
لذت بردم از خوندنش.
خیلی خیلی موفق باشید
تشکر سپیده جان😍🌷❤
خیلی حس خوبی داشت داستانتون 😍😃
با سپاس پرستو بانو❤🌷
نثر ساده و صمیمی شو دوست داشتم ولی پایانش متاسفانه من رو جذب نکرد
تشکر که خوندین🌷🌷🌷🌷
عالی مثل همیشه ….واقعا به همه پیشنهاد میدم ..
ای جانم بانو🌷❤😙
سلام. خوشحالم در این دوران که کمتر توجهی به قشر فرهنگی میشه شما در عین صمیمیت گوشه چشمی به این قشر مظلوم اجتماعی داشتید 🙏
😍🌷👆❤😙
۰تشکرعزیز
متن عالی ودلنشین بود.باامید موفقیتای بیشتر برای شما
🌷👆❤😍
🌷🌷👆❤😙
سلام. لذت بردم از سادگی و صمیمیت فضای داستان ! موفق و پایدار باشید.
سلام .موفق باشید .ممنونم از داستان زیباتون.
😍🌷👆❤
عالی وبسیار دلنشین
عالیییییی بود
🌷
👏👏
ایکاش اقای اهوازی🌷🌷🌷🌷
سلام. داستان دلنشینی بود.امیدواریم به زودی افتخار خوانندگی آثار بیشتری از شما نویسنده محترم نصیبمان شود!
.حتمامهوش بانوی عزیز🌷👆❤
بسیارعالی و جذاب
ممنون🌷
سلام. احسنت بر این داستان که چندین حس نوستالوژیک رو با هم زنده کرد!
🌷😍👌
متنی بسیار عالی و با احساس بود
برای من یک نوستالژی به تمام معنا بود
با تشکر
🌷😍👌
سلام. دست مریزاد به این داستان که چندین حس نوستالوژیک رو باهم زنده کرد
خوشحالم🌷
دلهره خانم داستان قابل درک بود 👌🌹 عالی بود و واقعی و نکته حایز اهمیتی برای پرداختن
🌷🌷🌷🌷
سلام.با خواندن این داستان واقعا رفتم به آن زمان!!! ایکاش بازمی گشتیم به دنیای کوپنی، مهربانی، شور و نشاط نوروزهای قدیم!!! مرسی که باعث شدید برای لحظاتی دنیای سنگی و دیجیتال امروزی رو فراموش کنم و غرق بشم در اون زمان که در خانه هایمان رونق اگر نبود،صفا بود!!!
ارزوی زیباییه که هممو ن داریم اقای اهوازی🌷
خیلی خوب بود. همیشه موفق باشید.
😍🌷
چقدر دلگیره که خانواده فرهنگیان محترم لباس عید و عزاشون یکی باشه 😔❤️🌹
واقعا مریم خانم🙂🌷
بازم بنویسید قلمتون گیراست
چشم اقا مجید🌷
خیلی داستان زیبا و روان دوست داشتم
🌷❤
قلمتون ادامه دار و پویا و مستدام 🌹
🌷❤ممنون اقا سامان
ادبیات متن به حدی جذاب بود که خواننده همزمان با شخصیت داستان نفسش در سینه حبس میشه از استرس 🙂🌹
ارسلان خان با سپاس که وقت گذاشتین وخوندین
توصیف بامزه ای بود برای رنگ لباس 🙂👌
😙🌷❤
عالی عالی عالی
به شیوه بیانی ساده در عین عالی پر بار از لحاظ مفهومی
ممنون .سپاس وتشکر🌷
عالی بود.موفق باشید
خیلی ممنون.🌷
اینکه نمیشد داستان را حدس زد، جالب بود، دوست داشتم.
اینکه با خودش کلنجار میرفت هم عالی بود.
اما
جایی گفته نشده چرا فروشنده گفته امروز دو ساعت وقت مون رو مفت گرفتی
موفق باشید، آمین
زهرا جان نطرتون ستودنی است .منظور کلا از لحظه ایستادن خریدار دم در معازه وویترین رو نگاه کردن ومنتظر ماندنش ودو دفعه تویمعازه رفتن وکلا هم فروشنده غیظش رو با غلو گفته دو ساعت
کشمکشی احساسی و عاطفی که میان نویسنده از طریق شخصیت داستان با خواننده برقرار میکند بسیار قابل احساس بود 👌🌹
سلام از دیدگاه قشنگتون ممنون.🌷
عالی و کاملا ملموس😍
تشکر❤
خیلیییییی خوب بود.
🌷متشکرم .لطف کردین
به اين مي گن يه داستان كوتاه خوب كه ارزش خوندن رو داره. از اسم داستان آدم رو به نوستالژی های قدیم میبرد تا کلمه آخر. خدا قوت❤️
ای جانم کیمیا ی عزیز تیز بین
خداقوت و احسنت بر ذوق و قریحه جنابعالی
تشکر لطف کردین خوندینسید مرتضیگرامی
ساده، زیبا، دلنشین 🌷
مهران خان تشکر تشکر تشکر
باسلام.عالی بود
😍😘
سلام
اولا تشكر از اين داستان زيبا
به نظر من، کتاب بیش از درس و معلم به انسان می آموزد
افکار و اندیشه های انسان به گونه ای است که ممکن است فقط خواندن یک کتاب پایه اندیشه ها و افکار انسان را بر مبنای جدید یا در مسیر خاصی قرار دهد و چه بسا ممکن است کتابی مسیر سرنوشت میلیون ها انسان را در راه مخصوصی بیندازد. من هیچ غمی نداشتم که خواندن یک صفحه کتاب از بین نبرده باشد. کتاب، عمر دوباره است. در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند، نیست.
خيلي روان و صميمي بود من بردين به زماني كه مادرم كوپن ميگرفت از سازمان اب برق و من فقط مجبور بودم از مغازه انتخاب شده توسط سازمان خريد كنم و چقدر كلافه كننده بود بيچاره نگاه هاي مادرم براي كفشم لباسي كه از روي نخواستن واصرارهاي كودكيم ميگفتم نميخوام ولي اون ميگفت واي چقدر بهت مياد
زنده كردين اون زمان خاطره ها رو
اين يه دغدغه جامعه است متاسفانه
بادرود حضور بانو نصیریان .معلومه که ادم اهل کتابخوان وکتاب بازی هستین.ممنون نظر دادین .بله متاسفانه این مشکل معزل بزرگی شده وباعث خاطرات بدی شده .با تشکر عزت زیاد❤
👏👏👏👌👌👌🌹🌹🌹
باسپاس از اینکه خوندین ونظر دادین بانوزینب😘
خیلی خوشم اومد موفق باشید
باسپاس از اینکه خوندین ونظر دادین بانوزینب😘
خیلی هم خوب 😘😘
یادآور گذشته ها
اولا تشکر از داستان زیباتون.اما نکاتی هست که راجع به بهبود داستان بهتون پیشنهاد میدم
زاویه دید اول شخص اجازه نداره اطلاعات رو از مخاطب پنهان کنه.چرا که انتخاب این زاویه دید مستلزم شوق نویسنده برای اشتراک گذاری احساسات ناب و خالص خودش هست.طوری که انگار نویسنده داره با معتمد ترین شخص زندگیش درد و دل میکنه. استفاده از عبارت (منتظر سوژه ماندم) گاف سنگینی هست که نویسنده اول شخص هیچگاه نباید استفاده کنه.
نکته دوم درباره افعال شما بود. زاویه دید اول شخص اتفاقاتی رو شرح میده که در گذشته تجربه کرده.درواقع انگار داره خاطره میگه پس افعالتون نباید به زمان حال دلالت کنه
نکته سوم اینکه استفاده از اون شخص ویترینی به عنوان نقطه عطف داستان یکی از شاهکار ترین قسمتای داستانتون بود و واقعا تبریک داره
اگه نخوام ایراد الکی بگیرم میتونستید با توصیف بهتر فضای پاساژ،حس دلهره بیشتری خلق کنید
ولی بازم انتقال احساسات تو داستانتون به نحو احسن انجام شده
جسارتا میشه اسمفامیلیتون رو بدونم تا چنانچه هم گرو هم هستین شما را دنبال کنم .بازم ممنون
سلام مهدی اقا .ممنونماز نظرات کاملتون.به دیده منت میپذیرم .یه کامنت کامل فرستادم که متاسفانه گویا پرید به این مظمونکه زمان اول شخص در ست فرمودین وباید رعایت کنم .و در رابطه با اطلاعات دادن به خواننده چون این داستان احتمالا در کتابی بعنوان مجموعه داستان چاپ میشود اطلاعات بصورت ارام وپیوسته در طی کتاب نوشته میشودمثلا موضوع سوژه.حتما رعایت میکنم توی داستان کوتاه ومستقل .ممنون از دیدتون باعث افتخارمه دو تا داستان دیگه ام در همین سایت رو بخونین ونطر بدین (داستانهای بیزینس واموزشیار) عزت زیاد
خواهش میکنم.
درباره پاسخ اول باید بگم چون متاسفانه تا شهریور درگیر مسائلی هستم فعلا نمیتونم توی این کارگاه ۱۰۰ داستان شرکت کنم و فقط گاها داستان هایی رو از اینجا میخونم.درباره ۲ داستان دیگه شما هم حتما اگه نظری داشتم خدمتتون عرض میکنم و امیدوارم کتابتون با موفقیت چاپ بشه
با تشکر از جناب عالی
بسیار عالی ،واقعا لذت بردم از روان بودن وملموس بودن داستان فوق العاده تون
سپاس مریم بانو❤
بسیار زیبا مشتاقم داستان های بیشتری از شما بخونم💌
الهه جون متشکرم .حتما❤
🙏🏻🙏🏻👌👌👏👏🌹🌹
🙏🏻🙏🏻🌹🌹🌹
ضمن تعظیم بر مقام مقدس فرهنگیان و عرض ادب خدمت شما نویسنده محترم:جا داره عرض کنم بنده به عنوان یک فرهنگی زاده رفتم به حال و هوای نوجوانی و تجاربی نه چندان متفاوت با این داستان!امیدوارم تبریک صمیمانه اینجانب را بپاس خلق چنین داستان پر مسمایی پذیرا باشید 🌷
جناب مجیدی نظر لطفتون است.خوشحالم خدمتی هر چند ناچیز برای این قشر تاًثیر گذار جامعه ولی گمنام انجام بدهم .باعث افتخاره نظرتون رو در باره داستان های دیگه ام در این سایت بگذارین
درود بر شما که در اوج سادگی،به موضوعی قابل تامل پرداختید! احسنت بر شما که ضمن رعایت اختصار و احترام به وقت و حوصله مخاطب،حق مطلب را ادا کردید! هرروز موفق تر از دیروز باشید!
سلام. این داستان به قدری ملموس و روان بود که موقع مطالعه حس کردم در حال گوش دادن به خاطرات یک دوست هستم.عالی بود! خداقوت ❤
ای گفتی هدی جون وسبکم کردی وقتی فهمیدم مطلب رو به قولت با مختصر نوشتن رسوندم😙😍❤
🌹🌹🌹
با سلام! متن ساده، زیبا، ملموس و دلنشین بود ❤قلم شیوای نویسنده با چاشنی فضا سازی عاری از تکلف به دلنشینی داستان و خلق اثری ستودنی کمک شایانی کرده🌹 دست مریزاد سرکار خانم یوسف زاده! مانا باشید ❣️
خرسندم که باعث لدت بردن شما خواننده فهیم شده ام .شما هم ارام بمانید .امین❤
خیلی کوتاه و مختصر و مفید یکی از دغدغه های قشر فرهنگی رو رسوند و اینکه وقتی یه کوپن میدن شاید شخص دوست نداشته باشه از اون جای خاص خرید کنه ولی مجبوره.در کل زیبا بود
ای گفتی هدی جون وسبکم کردی وقتی فهمیدم مطلب رو به قولت با مختصر نوشتن رسوندم😙😍❤
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🌹🌹🌹
👌👌🙏🏻🙏🏻🌹🌹
تو صیفات عالی بودند. مخصوصا ابراز احساسات و واگویه ها. این داستان یک تغییر آنی هست. می شد برای این تغییر آنی بیشتر آب و تاب داد و اتفاق رو برجسته تر کرد ولی کلیت این که دمتون گرم . لذت بردم عزیز.
ممنون از دید زیباتون .درست می فرمایین انقدر میشه بهش اب و تاب دادتا حد یه رمان یا حداقل یه داستان کوتاه .ولی فعلا در حد یه نمونه از داستان کوتاه نوشته ام .لطف کردین
عالی
سپاسگزارم بانو فاطمه❤
یه حس خوب و نوستالژی برای ماها که با انواع کوپن خاطره داریم. منو برد به دوران کودکی. خیلی لذت بردم.
پاینده بمانید امید خان
سن شخص توصیف شده در داستان حدودا چند سال است؟
موفق باشید
با توجه به ساختار داستان نویسی باید حدود سن قهرمان داستان رو بامحتوای نوشته ام رسونده باشم اگه براتون مبرم نشده شاید ضعف نوشته ام باشد که باید بیشتر روی اون کار کنم .در کل حدود سی سالی داره.موفق باشین❤
همین حدود رو حس کرده بودم میخواستم مطمین شم که داستان رو درست درک کردم ❤️🌹
❤❤❤
👏👏👏
هر چه بیشتر متن رو میخونم نکات شیواتری در بطن متن پیدا میکنم که اثباتی بر قلم توانای نویسنده ست.خدا قوت
ممنون از دقت ولطفتون❤
🙏🏻🙏🏻👌👌👌👏👏👏
بازم داستان بذارين از خودتون🌹
به یاری خداوند حتما جناب
عالی 👌
خانم یوسف زاده عزیز موفقیت های روز افزون براتون آرزو دارم🌹
لطف دارین خانم حبیب اللهی .برای شما نیز موفقیت از خداوند میطلبم
ناهید جون داستان زیبایی بود
ممنون بانو که اونو خوندین 😍
عالی نوشتید، قلم تون پاینده، هر روز موفقتر از دیروز باشید 🌷🌷🌷🌷🌷
با دعای خیر شماها عزیزان❤
بسیار عالی و زیبا ❤👌
زیبا میبینین ندا بانو❤
مثل همیشه عالی بود👌🏽👌🏽❤🌹🌺😘
با سپاس😚❤
داستان حدود چه سالي رخ داده؟اينو متوجه نشدم
حدودا دهه هفتاد😍
ممنون از توضيحتون🌹
❤
امروز دوباره اين داستان رو خوندم 😁🌹
❤
❤️
منم بار ها بارها خوندم فوق العاده بود.👌👌👌🌹🌹🌹👏👏👏👏
خوشحالم تونستم نظر خواننده خوش دوقی مثل شما رو جذب کنم
🌹
در اوجسادگی بسیار زیبا .
موفق باشید
واى عالى ، طوريكه صداى نفس اون خانوم تو اتاق پرو رو كاملا حس كردم
دست مريزاد، بانو 🌼
چقدر دوست دارم بقيه شو بدونم چى ميشه
متشکرم بانوی نقاش هنرمند❤
بسيار لذت بردم از خواندن اين داستان سپاس🌹
متشکرم آقا امین خان.
🌹
بسیار زیبا و روان منو برد توی حس و حال نویسنده و از خواندن داستان لذت بردم👌👌
بزرگواریدنسرین بانو
بسيار داستان جداب و گيرايي بود جوري كه خواننده تمايل داره داستان تموم نشه و همش ادامه بده…❤️
سلام بانو .شما لطف دارین .تشکر
بسيار زيبا و جذاب ، فضا و شخصيت داستان به راحتي قابل تصور و لمس بود، با تشكر🌹
خیلی ممنون محمدجان
🌹🌹🌹
🙏🏻🙏🏻🌹🌹❤️❤️
با سلام
داستان بسیار زیبائی بود👌👏👏👏
فضای داستان بسیار ملموس و واقعی بود، خسته نباشید.🌹
بسیار زیبا
فضای داستان ملموس بود🌸👌
امیدوارم لذت برده باشین😍
با سلام وسپاس از جنابعالی
🌹🌹🌹🙏🏻🙏🏻🙏🏻
به خوبی حس و حال شخصیت داستان رو فهمیدم. بسیار روان و گویا بود.
ممنون از نظرتون جناب شهبازی
یکی از سادهترین و جذاب ترین تلهها برای جذب خواننده، این است که نوشتهی خود را همراه با به وجود آوردن نوعی سردرگمی برای خواننده شروع کنید که شما این کار رو با شیوایی هر چه تمام تر در داستان هاتون رعایت میکنید 🌹❤️
نگاهتون زیبا وموشکافانه است موفق بمانید😍
👏👏👌👌
با سلام
متن بسیار زیبا و روان بود و جذابیتی داشت که خواننده رو وسوسه کنه تا آخرش بخونه. عالی. دست مریزاد
با این نطرتون سرافرازم کردین خانم کمانگر
داستان بسيار روان و جالب و جذابي بود ممنون از نويسنده خوش ذوق👏🏼
خیلی جالب وزیبا و روان انسان به خاطرت میاندازد
تشکر جناب مشاک
خوشحالم تونستم نظر خواننده خوش دوقی مثل شما رو جذب کنم