ردیف سوم ،ستون پنجم
افسر نگهبان چینی به پیشانی اش داد. با چشمان ریز شده نگاهی به پیرزن کرد. صورت استخوانی داشت با گونه های برجسته و ردی از زیبایی که از گذر زمان بر جای مانده بود.خطهای عمیقی بین دوابرویش صورتش را جدی نشان می داد .اما خطهای ریز کنار چشمهایش نشان از مهری خفته در وجودش بود .
پیرزن روی صندلی چرمی مشکی بی حرکت مانده بود. چشمانش به میز خیره شده بود . تنگ و گشاد شدن ریز چشمانش که از دید افسر دور نمانده بود ، نشان می داد در عالم دیگری سیر می کند. خودکار در دستش فشرده می شد و کاغذها زیر دستش بلاتکلیف مانده بودند .
افسر با خودکار بیک آبی اش ضربه ای به شیشه ی روی میز زد :« چند وقته که پسرت گم شده ؟» پیرزن تکان نامحسوسی خورد. ابروهایش را در هم کشید و روی صندلی جابجا شد .لبه ی چادر مشکی اش که به قرمزی میزد را گرفت با لحن خشکی گفت:« دو سه ماهی هست که خودش رو گم و گور کرده» .
افسر با چشمان گشاد شده از سردی لحن پیرزن گفت: «پس چرا زودتر خبر گم شدنش رو ندادی ؟» پیرزن نفسش را با صدا بیرون داد،خودکار را همراه کاغذها گذاشت روی میز و دستها را روی پاهای لاجونش فشار داد و در حالی که بلند می شد گفت :« کاری باهاش نداشتم دیگه ،شده آئینه ی دقم ، یه محل از دستش عاصی شدن .یا خمارِ یا پای بساط یا در حال داد و بیداد . دیگه آسایش نداشتم .
بعد آهی کشید و ادامه داد :« چیز بعد در را باز کرد ی تو خونه نمونده که بخواد بفروشه .واسه همین پیداش نیست . ».به سمت در قهواه ای رنگ چوبی رفت . ته سابیده شده ی کفشهای مشکی جلو بسته اش که روی پا پوشیده بود ، روی کف سنگی اتاق کشیده می شدند.دست چروکیده اش را روی دستگیره گذاشت و همانطور که رو به در بود ،با بغضی فرو خورده حرفی زد که افسر مثل آدمهای یخ زده ، خشک شد .
بعد در را باز کرد و رفت .
افسر تا دقایقی بعد هنوز به جای خالی پیرزن پشت در بسته شده نگاه می کرد .
***
پیرزن با زانوانی لرزان به آرامی پشت سر مرد روپوش سفید می رفت . بوی الکل و مواد ضدعفونی همه جا را پر کرده بود .راهرو طولانی بود . همه ی دیوارها ، سقف و حتی کف ،سفید بود .مثل این بود که در سفیدی مطلق قدم می زد . فقط در آن میان گاه و بیگاه دری فلزی نمایان می شد و دوباره سپیدی مطلق .تنها صدای لق لق راه رفتن پیرزن و جیر جیر پای مرد سپید پوش می آمد.
دیشب بعد از تلفن افسر نگهبان دلش لرزید. همه ی آنچه نخورده بود از ته معده اش یورش آورد در دهانش.خودش را در دستشویی انداخت و عق های خالی زد.آبی سرد به صورتش پاشید تا کمی آرام بگیرد .خودش را در آینه نگاه کرد.چشمان قهوه ای اش بی فروغ بودند و صورتش بیش از پیش رنگ پریده و زرد بود.به سراغ آلبوم قدیمی رفته بود .در تمام آلبوم فقط دو تا عکس از پسر پیدا کرده بود .یکی در چهارسالگی کنار حرم امام رضا با تیشرت زرد و شلوار بند دار قرمز. با دستی که روی سینه گذاشته بود و موشی خندیده بود و چال گونه اش را نشان داده بود و عکس دیگر مالِ وقتی که برای مدرسه رفتن گرفته بود و صورتش کشیده تر و نگاهش جدی تر شده بود اما آنجا هم چال گونه اش پیدا بود . دستش را روی عکس چهارسالگیش کشیده بود و به یاد آورد که برای ادای نذرِ زنده ماندن این پسر بعد از هفت بار سقط ،رفته بودند مشهد .چقدر خاطره ی شیرینی بود .مزه شیرینش را حس می کرد .چقدر خاطره ی نزدیک و چقدر دور و بود .
راهرو تمامی نداشت .از کنار در فلزی رد شدند . یهو پسربچه ای خنده کنان از لای در به پیرزن نگاه کرد .لباس زرد و شلوار بندی قرمز و چتری هایی که روی پیشانی را گرفته بودند و دندانهای برنجی مرتب و لبخند عمیقی که خاطره های دوری را برای پیرزن زنده می کرد … و چالِ روی گونه.
پیرزن با تعجب و با حسرت به چشمان آشنای پسربچه نگاه کرد.پسرک از کنارش خنده کنان دوید .
« مامان من اینجام » زن ملحفه های سپید پهن شده روی بند رخت را کنار زد و با خنده می گفت « پس کجایی وروجک؟» صدای خنده اش را از داخل اتاقی که از کنارش رد شدند شنیده می شد .زن در اتاق را باز کرد .به دنبال صدا گشت .پیدایش کرد .پشت رختخوابها بود .پسرک سرک کشید و دوباره موشی خندید و چال گوشه لپش را نشان داد .« آها پیدات کردم الان میام سراغت» دستش را دراز کرد و خواست پسرک را از پشت رختخوابها بیرون بکشد .دستش به شانه ی کسی خورد .مرد سپید پوش برگشت و با چهره ای که سعی می کرد نگران باشد گفت «مادرجان خوبی؟ میخواین کمی استراحت کنین؟» اما لحنش آنقدر سرد بود که پیرزن بر خود لرزید .با خودش فکر کرد این مرد روزی چند بار در این راهروی بی سر و ته افرادی را به دیدار عزیزشان می برد که آنقدر بی تفاوت است .دستهایش را آرام روی هم کشید تا کمی گرم شوند و با صدایی که از ته چاه می آمد دهانش را تکانی داد تا چیزی شبیه به «نه خوبم» بگوید و شاید موفق شده بود چون مرد سپیدپوش دوباره پشتش را به او کرد و به راهش ادامه داد .
صدای خنده کودک دوباره آمد. از کنار آنها رد شد و وارد اتاقی شد .مرد سپیدپوش در همان اتاق را باز کرد و داخل شد .پیرزن کنار در ایستاد .چهل در فلزی مستطیلی در هشت ردیف پنج ستونه آنجا بود .پسرک هم گوشه ی اتاق کز کرده بود و این بار با چشمهای غمزده به پیرزن نگاه می کرد .
مرد سپیدپوش از ردیف سوم ستون پنجم دسته ی فلزی را کشید .کشوی ریلی باز شد که توده ی سیاه رنگی رویش بود .مرد زیپ کاور سیاه را سی سانت باز کرد و منتظر به پیرزن نگاه کرد .پیرزن مبهوت نگاهش به توده سیاه بود .زانوانش قفل شده بودند وقدم از قدم برنمی داشتند. نگاهی به پاهایش کرد که به زمین چسبیده بودند .صدای خودش را شنید که چند روز پیش به افسر نگهبان گفته بود « فقط اومدم ازش خبر بگیرم ؛هر خبری ؛حتی خبر مرگ….! اینجوری حداقل خیالم راحت میشه که دیگه آرومه و به خودش آسیب نمی زنه»
حالا اینجا بود .شاید چند قدم با راحت شدن خیالش فاصله داشت.اما پاهایش یاری نمی کردند .صدای قلبش آنقدر بلند بود که مرد سپیدپوش هم می شنید .پس چرا بی تفاوت بود .چرا کاری نمی کرد ؛مثلا در کشو را ببندد و بگوید «مادرجان اشتباهی اومدی برو خونه و خیالت راحت باشه پسرت اینجا نیست» .ناگهان نور ضعیفی در قلبش پیدا شد .کورسوی امیدی که دوست داشت به نور خورشید تبدیل شود .شاید او نباشد .اره حتما او نیست .او الان برگشته خانه و رفته سر قابلمه و به غذا ناخونک زده و بعد یک چای غلیظ و پر از نبات برای خودش ریخته و نشسته پای بساط و منتظر مانده تا من برگردم .حتما از دلم در میاره نبودنش را .
«مادر جان زیاد نمیشه در را باز نگه داشت .بیا ببین خودشه»پیرزن نگاه ماتش را به سختی از کاور مشکی گرفت و به مرد سپید پوش دوخت .چرا نمیاد جلو و نمی زنه به صورتم تا بیدار بشم .نگاه ملتمسش را رو به کودک کرد تا شاید او پیام آور شادی اش بشود و از این خیال باطل دورش کند .اما کودک هم آرام نشسته بود و نگاهش معنی خوشایندی نداشت .
پیرزن ناامید تمام توانش را به پاهایش فرستاد تا قدمی بردارد . یک قدم … دو قدم …. سه قدم …. حالا جلوی کاور سیاه بود . صورت سپید رضا آرامِ آرام بود .مثل همان وقتی که پرستار او را در پارچه سبز پیچیده شده در آغوشش گذاشت و گفته بود «عجب بچه ای داری خانوم ببین بجای اینکه گریه کنه چطوری خوابیده » و او چقدر قربانش رفته بود .
پس چرا قربانش نشده بود .
دستش را که به شدت می لرزید جلو آورد .چقدر دلش می خواست یک بار فقط یک بار دیگر او را تنگ در آغوش بگیرد ؛«آخ مامان خفه شدم » زن دستهایش را شل کرد و ماچ آبداری از گونه پسر گرفت و گفت «آخیش چقدر دلم تنگ شده بود » .پسر در حالی که صورتش را با دست پاک می کرد گفت «همش چند ساعت رفتیم بیرون که » و زن دستش را در موهای فرفری کودکش فرو کرد و گفت « اووووو واسه من یه عمر شد » .
صدای کشیده شدن زیپ ، پیرزن را به خودش آورد .کشو هل داده شد و در فلزی بسته شد .چیزی در درون پیرزن فرو ریخت .هنوز مبهوت بود .خواب دیده بود حتما .
چقدر آنجا سرد بود . لرزیده بود و مرد سپید پوش کمی مهربانتر کمک کرده بود تا روی صندلی بنشیند و بیرون رفته بود .
پیرزن خیره شد به در فلزی ردیف سوم ستون پنجم ….
مرد سپیدپوش با لیوانی آب برگشت. خم شد وکنار گوشش گفت «مادرجان این آب را بخور تا حالت بهتر بشه » .
اما پیرزن نگاهش به در فلزی ثابت و بی حرکت مانده بود .در حالی که عکس کوچکی از پسربچه ی چهار ساله با بلوز زرد ، شلوار بندی قرمز و چتری های روی پیشانی که موشی می خندید ،در دستش فشرده شده بود .
ممنون از داستانتون. داستان تلخ اما پرکششی بود. توصیف ها و حس ها ما را با مادر داستان همراه می کرد. نثر نسبتا قوی ای داشت و به نظرم این نقطه قوت کار بود. چون معمولا داستان های دوستان دیگر را که خوانده ام گرچه معمولا داستان جذابی دارند اما از نثر محکمی برخوردار نیستند. اما خوشبختانه نثر شما قوی بود.
دوست خوبم ممنون که حوصله کردی و خوندی داستان رو
آن شاالله دقت میکنم که توضیحات به اندازه باشه
ممنونم
از نظر حسی تاثیر گذاری خوب و حتا پرش های زمانی از نظر من نکات مثبت بودن فقط متاسفانه چون توضیحات زیاد بود نتونستم دقیق بخونم. شاید من کم حوصله ام
داستان با جزئیات زیاد و رفت و برگشت هایی در زمان خواننده را مجبور به دقت بیشتر در خواندن ماجرا میکرد،هرچه بیشتر در داستان فرو میرفتیم بیشتر درگیر احساسات قصه میشدیم، در مجموع داستان در انتقال احساسات به خواننده خوب عمل کرد اما شاید رفت و برگشت زمانی باعث گیج شدن خواننده در بعضی سکانس ها میشد.قدرت خلاقیت در داستانتون رو ادامه بدین به امید نوشتن یک فیلم نامه که به ساخت فیلم بی انجامد.موفق باشید.
ممنون از دقت نظرتون و توجه به جزئیات
ممنون برای آرزوی زیباتون
خیلی داستان عالی بود . یه داستان جذاب که با گنگی خواصی خواننده رو به خواندن بقیه داستان دعوت میکرد و آدمو میبرد تو دل داستان که حس میکردی خودتم حضور داری و در پایان وقتی داستان تمام شد تصویر یک مادر جلو چشمات میاد . مادر واقعا یه فرشته زمینی هست که اگر فرزند خلف باشد مادر از خوشحالی به عرش میره و اگر ناخلف باشه با تمام بدیهای فرزندش باز هم یه مادره
ممنون از نگاه دقیقتون و اینکه خوشحالم که حس مادر رو انتقال دادم و شما دریافت کردین
رفت و برگشتای داستانتون خیلی جالب بود
خیلی قشنگ بود که پسر بچه با لباس زرد و خندهی موشی هم تو جریان سردخونه حضور داشت، حس تماشای یه سکانس از فیلم رو به آدم میدادش
قلمتون سبز
ممنون عزیزم که با دقت مطالعه کردین
در ذهن خودم هم کاملا تصویر دیده میشد خوشحالم که برای شما این حالت تداعی شد
سارا جان ممنون از نگاهتون .من میخواستم حس مادر رو انتقال بدم امیدوارم موفق شده باشم
سوده جان داستان غمگيني بود ولي قلم شما عالى موفق باشيد
سوده جان داستانت خیلی روان و خوب بیان شده بود، آنقدر که واقعی به نظر می رسید، موفق باشی عزیزم
ممنون بتول خانم از توجهتون
داستان غم انگیزی بود، آنقدر خوب با جزییات بیان شده بود که قابل تصور بود، بهت تبریک میگم سوده عزیزم قلم خوبی دارید👏👌
ممنون سمیرا جان
از نگاه قشنگت
سلام داستان واقعا تلخی بود وقتی پیامتو دیدم قبل از اینکه بگی وارد سایت شدم و خوندمش واقعا قشنگ بود اتفاقا قبل از اینکه پیام بدی داشتم فیلم ایتالیایی زندگی زیباست میدیدم اونم تلخی های زندگی رو به زبون خیلی شیرین بیان میکنه داستان توهم بخش شیرینش همون زمان بچه گی ها بود دیگه
ممنون محمدامین جان خیلی لطف داری از این مقایسه زیبا
قلم گرم و جذاب شما تحسین برانگیز است. منتظرم تا به زودی رمانهای شما برسه به دستم و مطالعه کنم. البته با امضای نویسنده ….. 🌻🌺
درود بر شما
ممنون از شما خیلی به من امید دادید
موفق باشید
سلام و خسته نباشید
داستان خیلی خوبه با اینکه کوتاهه ولی خیلی تاثیر گذاره خوب خواننده رو با خودش همراه میکنه نگارش داستان هم خوبه با اینکه دو تا موضوع با تاریخهای متفاوت روایت میکنه ولی خیلی خوب در قالب زمان حال روایت شده
ولی پایان داستان غم انگیز بود
روی هم رفته عالی بود 👍
ممنون از شما و نگاه دقیقتون
همینکه داستانو میخوندم با پیرزن همپنداری میکردم..قلب منم به تپش افتاد😪😘😘😘
خوشحالم که حس مادر رو درک کردی
ممنون از نگاهت
ممنون از وقتی که گذاشتین خیلی از نگاهتون ممنونم
داستان جالبی بود
خیلی خوب توصیف کرده بودید
ان شاالله همیشه موفق و برقرار باشید دوست گرامی🌹🌹
همیشه از نوشته هاتون لذت می برم. قلم فوق العاده زیبا و جذابی دارین، موفق باشین 🌹
ممنون عزیزم لطف شما همیشه همراه منه
موفق باشی
داستان روان و ساده و در عين حال قابل تامل بود حالات روحي و ظاهري شخصيتها به خوبي بيان شده و اوج و فرود داستان درست و به موقع انجام شده بود،تمِ غم انگيز داستان بسيار زيبا بود و احساسات مادرانهء يك زن به خوبي توصيف شده و قابل درك بود
خدا قوت بانو به نوشتن ادامه بده ❤️🙌🏻🤗
ممنون از این همه دقت و نکته سنجی
قصه ساده و صمیمی بود جزئیات بعضی جاها زیادی عنوان شده بود مثل توصیف اتاق افسر ولی خیلی جاها کمک می کرد که داستان ملموس تر باشه مثل توصیف جزئیات چهره پیرزن و حالاتش و واقعی بودن رفتارهای مرد سپیدپوش ، گفتن جزئیات داستان رو کاملا واقعی نشون میداد حس هر مادر ایرانی در مواجه با مرگ فرزندش و مرور خاطراتش
ممنون از نگاهت و این همه دقت و بررسی جزئیات
موفق باشی
سوده خانم خیلی با داستان همراه شدم و بسیار عالی بود
موفق باشید
ممنون از شما و نظر محبت آمیزتان
وقتتون بخیر.توصیفاتتون زیبا بود.و ادغام دو زمان کودکی و جوانی پسر هم خیلی خوب بود و برام شبیه یه فیلم بود.پاینده باشید.
ممنون از دقت و نگاهتون امیدوارم حس رو درست منتقل کرده باشم
تبریک میگم عزیزم خیلی عالی بود.توصیف حس مادرانه در داستان خیلی زیبا و روان بیان شده بوده و حس غم انگیز داستان رو بخوبی به خواننده منتقل کرده بودی.
برات آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
ممنون عزیزم از نگاه جزيی گری که داشتی
موفق باشی
سلام
حس غمی که توی داستان بود خیلی خوب به من منتقل شد، نمیتونم بگم لذت بردم چون واقعا غمگین شدم و این نشون میده چهقدر خوب داستان رو روایت کردین.
خوشحالم که تونستم حس مادر رو منتقل کنم
ممنون از نگاهتون
تبریک میگم عالی بود باید بقیه کارهاتون رو بخونم حتما…
خوشحالم که خوشتون اومد.خوشحال میشم که نظرتون درباره کارهای دیگه رو هم بدونم
افرين خانم فتحي خيلي لذت بردم از توصيفات بجا و قشنگتون . محتواي داستان هم دلنشين بود
ممنون نگاه و توجه شما
بانو فتحی داستانتون بسیار روان ودر عین حزنی که در اون بود جذاب بود .موفق بمانید
ممنون از نگاه زیبای شما
بسیار ممنون
عالی بود، واقعا تبریک میگم. 👌 و چقدر غم انگیز… “داستانهای غم انگیز کتاب های خوبی هستند”(بادبادک باز )
ممنون عزیزم از توجه شما
منم بسیار کتاب بادبادک باز رو دوست داشتم. لذت بردم.