آموزشیار نهضت سواد آموزی
سال شصت و دو بود و من آن موقع یکی ازآموزشیاران تازه پاگرفته سازمان نهضت سوادآموزی بودم و در یکی از روستاهای دورافتاده شهرستان ا هواز تدریس میکردم .سر جاده روستا را که میدیدم از اتوبوس پیاده میشدم و به دلیل جوان و مونث بودنم هر روز یکی از اهالی روستا که عمدتا از بچههای کلاسم بودند سر جاده منتظر من بود تا مرااز گزندسگهای ولگردوگاومیش های تنومند ووحشی ،ازسرجاده تا روستا ا سکرت کنند ،درآفتاب سوزان بهاری جنوب .قبل ازرسیدن به اولین خانه گلی روستا به کپری سیاه و رنگ و رورفته که میرسیدیم اون همراهم از طرف مخالف راهش را کج می کرد و سرعتش زیادترمی شد وزیر چشمی آن خانه رامی پایید.تو روستا هم میدیدم که اهالی بین خودشان پچ پچ میکردند و نمیگذاشتند من ازچیزی سر دربیاورم. یه غروب که میخواستم برگردم سوار مینی بوسی شدم و همراهم که برگشت کمی که رفتیم دریافتم که مسیر اتوبوس جای دیگری است پیاده شدم و سریع به طرف روستا برگشتم دیدم همراهم رفته بود و باید راه روستا را تنها میپیمودم تا بلکه به وسیلهای برای برگشت ازخود اهالی دسترسی پیدا کنم .وحشت ازتاریک، شدن و تنهایی وسرانجام رسیدن به همان کپرواهی.قدمها مو تندتر کردم وقتی که دیدم پیرزنی فرتوت وخمیده مثل جادو گرای داستانها از آن خانه بیرون آمد وبا چوبی به دست درحالی که آن روزمین میکشد به سمتم میآید ،تقریبا دیگه میدویدم که بهم رسید ،دیدم سعی میکندباچهرهای مهربان با همان لهجه محلی یه چیزایی بهم حالی کند. میگفت بیا دوغ و ماست محلی ببر گفتم ممنون گفت اگه نبری مثل هر روزباید بریزمش روزمین .گفتم چرا؟ اشکش در اومد گفت :ننه بیا تو خونه کمی پیشم بمون دارم دق میکنم .اشکش که از چشاش بیرون اومد دیگه نتونستم همراهش نروم . رفتم توی کپر .دختری وسط کپر روی نمدی کهنه و نخ نما خوابیده بود نحیف ولاغرو معلوم بودکه درد میکشد . فهمیدم که از بیماری سل رنج میبرد و اهالی برای اینکه محصولات لبنی آن روستا خریده شود وبیماری دختر لونرودآنها را طرد و سالهابه حال خودشان رها کرده بودند .آن سال با گزارش دادن به بهداشت مرکز استان آنها را به بیمارستان منتقل و تحث مداواقرار دادندوتمام روستا را سمپاشی و ضدعفونی کردند و تقریبا به جز آن خانواده همه اهالی و دامها و یه جورایی اهالی ساکن شهرهایی که از آن لبنیات استفاده کرده بودندرا با واکسینه کردن مصون کردند … شاید هم اینک کسی از نواده آن خانواده یا اهالی آن روستا که حالا حتمابرای خودش شهری شده در این روز معلم یادی از آن پاکسازی آن سال و من معلم کرده باشد …. !!!!
داستان بسیار عالی بود.👏👏👏
ممنون بانو مریم🌷👆❤💋🌷
پم
🌷🌷🌷❤❤❤❤متشکرم عزیز
معلم چراغ فروزانی است که با علم و دانش خود بر روح ما می تابد و ما را تعالی می بخشد.👌👌👌👏👏👏 داستان شما عالی بود خانم یوسف زاده عزیز.🌹🌹
تشکو وسپاس فراوان🌷🌷🌷
👏👏👏👌👌👌
معلمی عشق است.👏👏👏 شغل معلمی واقعا سخت هست.
زهرا جون کاملا درست میگین🌷👆❤🙂
😙😙😙ممنون ممنون پگاه جان❤🌷
👌👌👌👌👌 عالیی بود عالییی 👏👏👏🤩
🌹🌹🌹🌹
عالی بود.
تشکر و شکر 🌷🌷🌷😍😚
👏👏👏👌👌👌
🌷🌷🌷🌷🌷
حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری کاملا مشخص میشد.👏👏👏👌👌👌
ممنون هدا بانو🌷🌷❤
👏👏👌👌
☺😍❤🌷
خسته نباشید داستان خوبی بود.👏👏👏👌👌👌
خوشحالم که خوندین🌷❤
حس همدردی رو کاملا حس کردم.👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
🌷🌷❤
معلمی شغل فوق العاده سخت و پر تلاشی هست خسته نباشی به همه معلمان عزیزم.🌹🌹🌹🌹🌹
داستان عالی بود و پر از آموزش و همدری.👌👌👌👏👏👏👏
😍❤🌷🌷😙
داستان پر از معنی و احساس بود.👏👏👏👌👌👌
باسپاس بانو🌷🌷🌷
🌷🌷🌷❤❤❤❤متشکرم عزیز
داستان عالییی بود.👏🌹
خیلی ممنون
مهرناز تشکر .لطف دارین🌷🌷🌷🌷
👏👏👏👏
چه کار زیبایی انجام دادی ….لذت بردم …داستان ساده و روان
مهرناز تشکر .لطف دارین🌷🌷🌷🌷
🌹🌹🌹
درود بر شما! ساده و صمیمی و عاری از تکلف بود!!!
درود به شما .با سپاس از جنابعالی😐
🌹🌹🌹🙏🏻🙏🏻🙏🏻
زنده باشند معلمان و رسالت همیشگی شان❤️🌹
امین . امین .تشکر از دعای خیرتون
🙏🏻🙏🏻🙏🏻
سلام.خانم یوسف زاده عزیزبسیارعالی بود.امیدوارم همیشه موفق باشید.
ممنون از نظرتون مانی عزیز
🌹🌹🌹
عالی 😘😘
ممنون امل بانو.❤
عالی عالی عالی
طبق معمول از خوندنش لذت بردم
عزیزم .گوارای وجودتون😚
👏👏👏🙏🏻🙏🏻🙏🏻
خیلی جالب روان و ساده از خواندنش لذت بردم
تشکر جناب از نطرتون😐
🌹🌹🌹🌹
با این داستان دلسوزی و صبوری معلمین عزیز رو بیاد مون اوردی 👌👏
معلمین باعث افتخار ما هستن تشکر بانو😘
بسيار زيبا بود و حس شخصيت داستان به خوبي منتقل ميشد، خسته نباشيد🙏🌹
خرسندم که کمی از دلسوزی معلم رو تونستم منتقل کنم
🙏🙏🌹🌹
خیلی زیبا بود 💕👌🏽
😍😍😍
🤩🤩🤩🤩
کار شده زیبا و ملموس
پویا جان حس قشنگی ازتون گرفتم
😍😍😍😍
با سلام
متن بسیار زیبا و روان. خیلی خوب تونستم با راوی داستان همذات پنداری کنم … به تصویر کشیدن موقعیت و مکانها عالی. دست مریزاد
شما هم خدا قوت از تشویقتون بانو
با سلام
داستان فوق العاده عالییی و کاملا واضح و شفافی بود. و احساس مسئولیت پذیری کاملا حس می شد. کار خوب و نیکی بی جواب نمیمونه و مطمئنآ یک جای از زندگی آدم مشخص میشه که شاید حتی ممکن هست ما اون رو احساس هم نکرده باشیم که جواب خوبی ما بوده که خداوند بی جواب نذاشته.
عجب تحلیل گیرایی دخترم
ممنون از شما که اینقدر قشنگ و جذاب مینویسید و خوانده را مشتاق به خواندن میکنید.🙏🏻🙏🏻🌹🌹
🌷🌷❤❤🌷🌷
چه داستان غم انگیزی…خیلی زیبا بود ناهید جون👌🏽👌🏽👌🏽❤❤❤🌺🌹
❤❤همیشه شاد باشی
مثل همیشه متن عالی و روان و ملموس❤️❤️
بزرگوارید .سپاس❤❤
❤❤همیشه ش😚اد باشی
😍😍😍😘😘😘👏👏👏
با درود
موضوع داستان به خوبی ساخته و پرداخته شده است. فضاسازی قصه به گونه ای است که خواننده به سادگی خود را در فضای داستان احساس میکند.
با تشکر
❤❤همیشه شاد باشی
خدا همیشه حواسش هست. آدمهای مهربون یکی از نشونه های خدان. مرسی ناهید دوست داشتنی و مهربون
😘😐❤تشکر بانو
👌👌👌👏👏👏