پای فرار
پایش را که بر روی زمین میگذاشت، دردی را احساس میکرد که تا به حال تجربه نکرده بود. میدانست پایش شکستهاست، اما چارهایجز رفتن نداشت، وقتی به جاده رسید، دیگر نمیتوانست پایش را روی زمین بکشد، پایش حسابی ورم کرده بود و خیلی دردناکتر از قبلبود.
نمیدانست چند دقیقه است که کنار جاده ایستاده، به تیر برقی تکیه داد و پایش را بالا نگه داشت. باد سردی میوزید .
نا امید بود، میدانست به زودی متوجهٔ غیبتش میشوند و به دنبالش میآیند، اما با این درد حتی نمیتوانست یک قدم بردارد.
نور چراغهای ماشینی وحشت را در وجودش انداخت، حتماً دنبالش آمده بودند، خودش را پشت تیر چراغ برق پنهان کرد، اما ماشین کهنزدیکتر شد متوجه شد که ماشینِ سواری است خودش را به هر زحمتی بود چند قدم به جاده نزدیک کرد.
ماشین یکی دو متر جلوتر ایستاد، اما همین چند قدم هم برایش عذاب آور بود.
وقتی میخواست روی صندلی ماشین بنشیند فریاد کشید:«آی پام»
راننده که مرد میانسالی بود پرسید: «پسرم حالت خوبه؟»
از درد نمیتوانست جواب بدهد نفس نفس میزد .
راننده دوباره پرسید « پات شکسته؟»
اینبار آرام گفت «آره فکر کنم»
با کمک راننده پایش را روی صندلی عقب ماشین دراز کرد و راننده آرام در را بست. صندلی عقب پراید برایش کوچک بود و مجبور بودکمی پایش را جمع کند، نه تنها از درد پایش کم نشده بود بلکه با کوچکترین تکان ماشین پایش درد شدیدی میگرفت.
راننده پرسید :« سربازی؟»
آهی کشید و جواب داد: «آره عمو »
راننده از داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:«این وقت شب با این وضعیت، فرار کردی؟ »
ناگهان با تعجب به آینه نگاه کرد و چشمانش به چشمان راننده افتاد، راننده نگاه مشکوکی داشت که نشان میداد ترسیده است.
خودش هم نفهمید چرا نتوانست دروغ بگوید و سرش را پایین انداخت و گفت:« بله»
راننده چیزی نگفت و نگاهش را به مسیر جاده انداخت.
چند دقیقه نگذشته بود که راننده دوباره پرسید: «برای چی فرار کردی؟»
جواب داد:« قضیه ناموسیه »
راننده پوزخندی زد و گفت:« ناموسی ؟!»
بعد سرش را تکان داد و گفت:« میدونی داری چی کار میکنی؟ بگیرنت هم باید زندان بری، هم اضافه خدمت میخوری»
نگاهی به راننده انداخت و گفت:« عمو اگر مشکل داری همین جا پیاده میشوم اما جون بچههات نصیحتمون نکن»
بعد نفسی تازه کرد و دوباره گفت:« این درد امانم را بریده حوصلهٔ نصیحت ندارم»
راننده چیزی نگفت، دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
سرش را به شیشهٔ ماشین تکیه داده بود کم کم وارد شهر شده بودند، تماشای ویترین مغازههای بسته دلگرمش میکرد. نفس راحتی کشیدو به راننده گفت:« عمو خیلی مشتی هستی »
راننده همین طور که جلویش را نگاه میکرد گفت:
«مقصد؟ »
با این حرفِ رانند کمی خودش را جابه جا کرد و صورتش را مابین دو صندلی، کمی به راننده نزدیک کرد و گفت:« داداش انشاءالله جبرانکنم ترمینال میرم»
راننده گفت: «با این پات کجا میخواهی بری ؟»
نگاهی در آینه به راننده انداخت و گفت:«دادش شرمنده نمیتونم جواب بدم»
بعد دوباره به صندلی تکیه داد و گفت: « چارهای ندارم باید برم، این پا هم فکر نکنم دیگه برای من پا بشه.»
بعد پوزخندی زد و به بیرون خیره شد.
راننده جلوی یک داروخانه شبانه روزی نگه داشت بعد به سمت عقب برگشت و گفت:« میرم چند تا مسکن برات بگیرم »
با ناله جواب داد:« قربون دستت دادش این درد داره منو میکشه.»
راننده که داشت پیاده میشد گفت: « فقط داداش نفروشیمون»
راننده خندید و سرش را تکان داد و به داروخانه رفت، حدوداً ده دقیقهای طول کشید اما خبری از راننده نشد، ترسیده بود اگر به پادگانخبر میداد یا به نیروی انتضامی زنگ میزد کارش تمام بود، زیر لب گفت : «چهار تا مسکن خریدن که اینقدر طول نمیکشه آخه»
اما راننده که از داروخانه بیرون آمد خیالش راحت شد.
قرصهای مسکن درد پایش را خیلی کمتر کرده بودند اما هنوز درد ضعیفی در پاشنهٔ پایش احساس میکرد، همانطور که درد پایش ساکتمیشد پلکهایش هم سنگین میشدند و نمیتوانست در برابر خوابیدن مقاومت کند.
تصمیم گرفت برای اینکه خوابش نبرد با راننده حرف بزند، بدون مقدمه شروع کرد و گفت:« محبوبه دختر عمومه، از بچگی خاطرش رامیخواستم»
بعد چند ثانیه سکوت کرد و شیشه را پایین کشید و نفسی تازه کرد و ادامه داد« فردا شب نامزدیشه»
دوباره سکوت کرد بعد از چندثانیه ادامه داد:«از وقتی فهمیدم، دیگه پادگان بند نشدم.»
بینیاش یخ کردهبود، شیشه را بالا کشید و دوباره ادامه داد:« تا حالا عاشق شدی؟»
سرش را به شیشه تکیه داد و به آینه زل زد تا تأثیر حرفهایش را در چهره راننده که به مقابلش خیره شده بود و ساکت بود، ببیند.
راننده برای چند ثانیه نگاهش کرد و دوباره به روبرو خیره شد و گفت:«پس قضیه ناموسی نیست عاشقیه»
اخمایش را در هم کشید و گفت:« آره داداش امشب عاشقیه، اما فردا شب ناموسیه »
احساس کرد صورتش داغ شده، با صدای بلندتری گفت: « امشب محبوبه هنوز دختر عموی منه اما فردا شب نامزد یاسره، ناموس اونهمیفهمی؟ »
بعد با صدایی گرفته گفت:« یاسر پسر صاحب خونشونه»
بعد نفس عمیقی کشید و گفت :«عاشقی سخته داداش میفهمی؟»
راننده سرعتش را کم کرد و کنار خیابان ایستاد بعد از فلاکس کوچکی که داشت در یک لیوان چای ریخت، به عقب برگشت و به دستسرباز داد و گفت: « چند سالته جوون»
جواب داد: « بیست سال»
راننده گفت: « من از تو چند سالی بزرگتر بودم که عاشق شدم، اما به عشقم نرسیدم، یعنی قسمت نبود.»
بعد دوباره به روبرویش نگاه کرد و نفسی تازه کرد کشید و گفت: «با دختر همسایمون ازدواج کردم، الان دو تا پسر دارم، خیلی همخوشبختم.»
بعد در حالیکه شیشهٔ کوچکی پر از قند را به سمت پسر گرفته بود با لحن جدیتری گفت :« پسرم آیندهٔ خودت را خراب نکن، هنوز هم دیرنشده بیا همین الان برگردیم پادگان، شاید هنوز متوجهٔ غیبتت نشده باشند»
یک قند برداشت و گفت: « چی میگی عمو دوساعت بیشتره زدم بیرون، بعدش بر فرض هم نفهمیده باشند با این پای شکسته برم بگم چیشده ؟»
قند را در دهانش گذاشت و چند جرعه چای نوشید و گفت: « اصلاً میدونی چیه، من این پام قطع بشه یا تا ابد گوشهٔ زندان بیفتم بهتر ازاینه که محبوبه زن کس دیگهای بشه میفهمی»
بعد چشمانش پر از اشک شد و سرش را پایین انداخت و با لحن ملایمتری گفت:«نمیخوام دلم بسوزه که برای عشقم کاری نکردم»
بعد در حالیکه اشکی از گوشهٔ چشمش میریخت گفت: « تو یا عاشق نبودی یا اصلاً نمیدونی عشق چیه مشتی»
مکثی کرد و گفت: « چی کار کردی برای عشقت؟ همین قسمت نبود، تمام»
راننده چیزی نگفت و ترمز دستی را پایین کشید و دوباره حرکت کرد.
چندثانیه بعد راننده پرسید :« از ترمینال کجا میخواستی بری ؟»
برقی در چشمانش جهید و گفت: «مزاحمت نمیشم منو همون ترمینال پیاده کن»
راننده گفت: « زحمتی نیست تو که از خر شیطون پایین بیا نیستی »
بعد از مکثی کوتاهی دوباره گفت:« باید در پنجاهمین سال زندگیت باشی تا بفهمی من چی میگم جوون»
سرش را به شیشه تکیه داد حالا دیگه خیالش راحت شده بود؛ درد پایش هم ساکت شدهبود.
نفهمید کی خوابش برد اما با صدای راننده از خواب بیدار شد:« جوون پاشو گاومون زایید یه وقت بهشون نگی من میدونستم فرارکردی»
چشمانش را باز کرد عوارضی بودند، راننده از ماشین پیاده شده بود، مأمور نیروی انتظامی به سمت ماشین میآمدند.