خط پایان
رابرت در کنار سایر دونده ها ایستاده بود تا مسابقه آغاز شود. همه دونده ها آماده بودند. او خود را برای چنین روزی آماده و مهیا کرده بود. روز سرنوشت سازی برایش بود. سوت حرکت به صدا در آمد. همه دونده ها قَدَر بودند. همه برای رسیدن به خط پایان با تمام قوا میدویدند. زمان زیادی نداشت. هر لحظه داشت به آرزویش نزدیک و نزدیک تر میشد.
کل دنیا داشت این صحنه را تماشا میکرد. پدر رابرت هم داشت از گوشه میدان او را تشویق میکرد. همه تماشاگران چه در استادیوم، چه از طریق گیرنده هایشان برای اول شدن او داشتن ثانیه ها را میشمردند که زمان از حرکت ایستاد. همه مات و مبهوت مانده بودند. رابرت که نفر اول بود و چند قدم تا پایان خط فاصله نداشت و چند صدم ثانیه نمانده بود که مسابقه به پایان برسد عضله پای راستش گرفت. برای چند ثانیه همه جا برایش تیره و تار شد. او نشسته بود و از درد به خودش میپیچید. نمیتوانست حرکت کند. سایر دونده ها که از او عقب بودند از کنارش رد شدند و یکی یکی به خط پایان رسیدند.
پزشکان آمدند تا او را با برانکارد به بیرون ببرند، چون به هیچ وجه نمیتوانست حرکت کند. برای یک لحظه با همان پایه آسیب دیده لنگان لنگان بلند شد و به جلو قدم برداشت. در حالی که با تمام وجود درد میکشید، فریاد میکشید و گریه میکرد میخواست خود را به خط پایان نزدیک کند.
تماشاگران آن قدر که برای رسیدن رابرت در آن لحظات به خط پایان هیجان داشتند از رسیدن نفر اول و دوم و سوم به خط پایان ذوق و شوقی نداشتند. همه تماشاگران برخاسته بودند و او را تشویق میکردند. در این لحظات آخر پدرش هم به او نزدیک شد تا به او کمک کند.
رابرت این جمله را میگفت و حرکت میکرد: به من کاری نداشته باشید حتی اگر تا شب هم طول بکشد ادامه میدهم. این که چقدر تحقیر شوم مهم نیست. سینه خیز هم شده خود را میکشانم تا به خط پایان برسم. برد و باختن برایم مهم نیست. فقط میخواهم به خط پایان برسم. او بالاخره خط پایان رسید و در حالی که درد داشت و گریه میکرد، پدرش او را در آغوش گرفت.