بهترین سال زندگی من
در اتاق روبروی دکتر نشسته بود. چند لحظه پیش خبر را شنیده بود. مات و مبهوت مانده. سکوت تنها کاری بود که میتوانست در آن لحظات انجام دهد. بعد شنیدن خبر حال و هوای خود را درک نمیکرد.
دکتر: من چند دقیقه میرم بیرون تا تلفنی رو جواب بدم. تنهات میزارم.
الهه بدون اینکه چیزی بگویید. فقط سکوت کرد. نمیخواست بگوید چرا من! چون لحظاتی که شاد بود از خدا نپرسیده بود چرا من! این بار هم رویش نمیشد در دنیای افکار خود در حالی که مشغول گفتگو با خدای محبوبش بود بگوید چرا من!؟ همین که متوجه بسته شدن در اتاق دکتر شد. بعد از چند ثانیه فقط تا میتوانست گریه کرد. انگار حرفی برای گفتن نداشت. گریه میتوانست سکوت آن حال و هوا را بشکند . دستانش را جلوی صورتش گرفت تا خدا، دوست و یاور همه لحظاتش آن صحنه را نبیند. در این لحظه زنگ گوشیش به صدا در آمد. دست در کیفش برد تا ببینید کیه؟ مادرش بود. نمیتوانست با مادرش حرف بزند.
پشت در اتاق، دکتر ایستاده بود. گوشی را بهانه کرد تا الهه را برای لحظاتی تنها بگذارد. میدانست الهه شوکه شده و به این سکوت و تنهایی نیاز دارد. یک لحظه دید الهه در حالی که گریه میکرد از اتاق بیرون آمد. نگاه هر دو در هم گره خورد. بدون آن که حرفی بین آن دو رد و بدل شود. الهه از صحنه خارج شد. در خیابان در پی ماشین پارک شده اش بود. چند قدم جلوتر رفت و ماشینش را پیدا کرد. در را باز کرد و داخل آن شد و برای دقایقی آنجا نشست بدون آنکه حرکتی بکند. پشت فرمان دوباره زد زیر گریه.
-من!! خدا جونم خودت میدونی که الان وقتش نبود. آخه من من من ….
-خدا این حق من نبود. این جواب من نبود. من میخوام باشم و زندگی کنم. یک لحظه با صدایی که به شیشه ماشین زده میشد از عالم خود بیرون شد و سرش را که بالا آورد، دخترک گل فروش را دید.
الهه شیشه ماشین را پایین داد.
خانم گل میخری ازم؟
-دوست داشت بگوید نه! ولی صدای دلش گفت دو تا شاخه گل رز میدی بهم.
چشم های دخترک برای لحظاتی از خوشحالی برق زد. انگار که دنیا را به او داده باشند. دخترک دو تا گل رز به الهه داد. الهه بی معطلی پولش را داد.
دخترک همین که پول را گرفت گفت. ایشالا هر چی که از خدا میخوای زود زود بهش برسی و از ماشین دور شد.
الهه در آن لحظه با شنیدن آن دعا بی آنکه خوشحال یا ناراحت شود. ماشینش را روشن کرد و از آن حوالی دور شد.