یا میشه یا نمیشه!
هر روز صبح زودتر بیدار میشد و در کوههای اطراف محل زندگی به صخره نوردی میپرداخت. هر بار با کلی زخم و جراحت به خانه بر میگشت. وقتی وارد خانه میشد مادرش جراحت های دست و پایش را نمیدید. پسری را پشت این زخم ها و آسیب ها میدید که بدون آنکه به تسلیم شدن فکر کند در راه خود مصمم بود. خانواده به این طرز زندگی پسرشان عادت کرده بودند.
صبح ها قبل طلوع خورشید از خانه بیرون میزد و برای لحظاتی خود را چسبیده به صخره های خشک و بی روح در طبیعت میدید. برای لحظاتی از خودش دور میشد به نامتناهی وصل میشد. گاهی اوقات نامزدش هم او را همراهی میکرد تا با همه نگرانی هایش از آن پایین یار و همراهش باشد.
بی محافظ و بدون هیچ طنابی از صخره ها در آن ارتفاع بالا رفتن تمرکز بالایی میخواست. کار هرکسی نبود. وقتی به بلندترین نقطه صعود میرسید نفس خودش هم در سینه حبس میشد. دست و پایش بی حس میشد. برای لحظاتی نا امیدی تمام وجودش را فرا میگرفت. یک بیدقتی کافی بود تا با زندگی خداحافظی کند. وقتی به صخره ها چنگ میزد انگار رسیمانی نامرئی به دست میگرفت و سنگ بعدی را نشانه میگرفت تا دستش را برای رسیدن به آن چنگ بزند و سنگها را یکی پس از دیگری رد کند. میخواست رکوردشکنی کند.
-لیزا: این رکوردشکنی نیست! خودکشی ه! اگه طوریت بشه من چیکار کنم! نمیشه طنابی یا محافظی به خودت ببندی؟! اشک هایش پایان نداشت.
الکس از یک طرف تحمل دیدن اشکهای همسرش را نداشت. از طرفی هم نمیخواست از این کار تسلیم شود، منتها زندگی ش و لیزا را هم دوست داشت. نمیخواست برای یک لحظه هم از او دور شود. ولی چاره نداشت این کار از بچگی جزء تفریحاتش بود و الان هم در این لحظه بخشی از حرفهاش شده بود. چگونه میتوانست آن را کنار بگذارد. باید این صخره را بالا میرفت تا به هدفی که برای خود مشخص کرده را مغلوب کند.
در آن روز بخصوص قبل رفتن به سر قرار یعنی بالا رفتن از آن صخره مرتفع، یک جمله مدام در ذهنش بالا و پایین میشد.
-یا میشه یا نمیشه! من میتونم!
الکس اصلا به اتفاقات بعدی فکر نمیکرد. مدام در ذهنش نقشه بالا رفتن از صخره ها را بازبینی میکرد.