هوای تازه
پنجره را باز میکند تا هوایی تازه کند. به یاد بچه هایش میافتد. بچه هایی که هر کدام به کار و زندگی خود مشغول هستند. به یاد همسری میافتد که چند سال پیش در کنارش بود و به یکباره دار فانی را وداع گفت و او را تنها گذاشت. نسیم خنک صبحگاهی تمام وجودش را تکانی داد. به این مدت از عمری که گذشته و به هیچ وجه برای خودش زندگی نکرده فکر میکرد. به یکباره این فکر درونی شروع به قلیان کرد.
-کاش میشد زمان به عقب برگردد و همه در کنار هم بودیم. افسوس که نمیشود. همین طور که به روزهای از دست رفته خود فکر میکرد. با باز شدن در اتاق به خود آمد و صدایی که پس از آن تمام افکارش را از هم درید.
-سیمین خانم پنجره رو ببندید. هوا سرده!ممکن سرما بخورید. داروهاتون خوردید؟ اصلاً گوش به حرف نمیدید!
با یک سر تکان دادن به عنوان تأیید، مثل بچه ها از کنار پنجره دور شدم.
دو تا از هم اتاقی هایم هنوز خواب بودند. کاش میتوانستم بدون قرص خواب بخوابم. شاید هم خواب ابدی!
پرستار شیفت صبح این بخش از سرای سالمندان من را به کنار تختم برد تا استراحت کنم. اما من هوای تازه میخواستم نه غل و زنجیر شدن در این چهار دیواری.