هفته کتاب و کتابخوانی
ملیسا و نادر مثل همیشه در دفتر کاری خود حضور داشتند. این زن و شوهر چند سالی است که این دفتر را تأسیس کردند و در مورد نقشه کشی ساختمان به افراد خدمات ارائه میدهند. در این مسیر با مشتریان زیادی ارتباط برقرار کردند. یک روز از همین روزها. هفته کتاب و کتابخوانی هم بود. صبح حدودهای ساعت ده و نیم صبح بود. زنگ دفتر کار ملیسا و نادر به صدا درآمد. هر دو در آن لحظه در اتاق های کار خود مشغول کار بودند. نادر بلند شد تا در را باز کند. از قضا آن روز منشی در دفتر حضور نداشت و مرخصی گرفته بود.
نادر به سمت در رفت. احتمال داد که مشتری یا یکی از مهندسینی باشد که با او قرار کاری دارد. در را باز کرد. خانمی ماسک زده رو به روی خود دید.
خانم ناشناس همین که در باز شد گفت: سلام
-نادر گفت: سلام بفرمایید بله کاری داشتید.
-خانم ناشناس گفت: ببخشید من چند تا کتاب دارم، کتاب ها را از من میخرید.
-نادر گفت: نه خانم ما کتاب نمیخوایم. ممنون.
ملیسا همین که متوجه شد، خانمی پشت در هست که فروشنده کتاب است. از اتاق کارش خارج شد. سریع به همسرش نزدیک شد. خانمی را آن طرف در ورودی دید. سلام کرد. نادر وقتی دید ملیسا آمد. به اتاق کارش رفت. خانم کتابفرش همین که یک خانم را روبروی خود دید حس خوبی به او دست داد. انگار اطمینان خاطر بیشتری به فضا پیدا کرد.
-ملیسا گفت: بله بفرمایید. کتاب میفروشید. چه کتاب هایی هست؟
-خانم کتابفروش گفت: کتاب های رمان، روانشناسی و … را دارم. میخواستم بدانم میخواید از من بگیرید.
-ملیسا گفت: منظورتون کتاب دست دوم هست. آخر ملیسا فکر کرد چون وضع و اوضاع کشور خوب نیست، افراد به روش های مختلف میخواهند به گذران زندگی بپردازند.
خانم کتابفروش گفت: نه کتاب های جدیدی است با موضوع های مخاطب پسند. کنار در ورودی مجتمع گذاشتم. چون کیف ها سنگین بود. دیگر بالا نیاوردم. چون واقعاً نفسم بالا نمیآمد تا بیاورم. گفتم مطمئن بشوم بعد.
ملیسا: اگر امکان دارد بیاورید ببینم چه کتاب هایی است.
خانم کتابفروش رفت و با دو کیف دستی در دو دستش در حال آمدن به بالا در پله های مجتمع ظاهر شد.
ملیسا او را به داخل دفتر کارشان برد. خانم کتابفروش چند کتاب از کیف اولی بیرون آورد. کتاب های اثر مرکب، دختر خودت باش، میشل اوبا شدن و چند رمان دیگر را نشان داد و به ملیسا معرفی کرد. چهار اثر فلورانس و … هم جزو کتاب هایی بود که خانم کتابفروش از کیفش بیرون آورد. ملیسا چند کتابی که معرفی کرد بود خوانده بود. دیگر کیف بعدی را باز نکرد و گفت اون کتاب ها مربوط به کودک و نوجوان است.
ملیسا از آنجایی که نمیخواست خانم کتابفروش دست خالی بیرون برود. سعی کرد کتابی را بخرد. هر چند به هیچ وجه نمیخواست ترحم کند. چون خودش اهل کتاب و کتاب خوانی بود. دوست داشت خانم کتابفروش دست خالی از دفتر کارشان بیرون نرود، چرا که به شغل شریفی چون کتاب فروشی مشغول بود.
خانم کتابفروش در کیفش حتی دستگاه کارت خوان شرکت خود را هم داشت. گفت دستگاه مشکل دارد اگر امکان دارد من کارت بدهم اینترنتی پرداخت کنید.
ملیسا اینترنت گوشیش را روشن کرد دو تا از کارت هایش را امتحان کرد ولی پرداخت انجام نشد، چون خطا میداد. ملیسا خیلی سعی کرد ولی فایده نداشت.
بالاخره به خانم کتابفروش گفت: میخواید با کارت خوان امتحان کنید، شاید بشود. اگر نه که من برم از بیرون کارت به کارت بکنم. چون روبروی مجمتع یک عابر بانک هست.
خانم کتابفروش کارت را از ملیسا گرفت تا مبلغ ۴۰ هزار تومان بابت کتاب اثر مرکب را به حساب واریز کند. امتحان کرد و خداروشکر درست کار میکرد. خانم کتابفروش هر چند دوست داشت کتاب بیشتری از او خریداری شود. از همین کتابی هم دشت اولش هم بود راضی بود. ملیسا هم راضی بود که امروز توانسته بود کتابی که مدتی در فکرش بود را خریده است.
با خوشحالی هنگامی که داشت کیفش را جمع میکرد، و یکی یک کتاب ها داخل آن ها میگذاشت.گفت امیدوارم دست تون خوب باشه تا شب کتاب های بیشتری بفروشم. ملیسا هم از ته وجودش دعا کرد.
“خدایا هیچ وقت بنده هات رو محتاج نکن. زودتر دستشون بگیر. چون جزء تو کسی رو ندارند.”
آمین