سردی کف اتاق
_ساعت : یک بامداد
صدایِ پرنده میآید! درست در همین ساعت.نمیدانم گوش هایِ من صدا میکنند یا اینها ساعت هایشان را گُم و گور کرده اند و به جایِ صبح حالا میخوانند! اصلا پرنده ها و صدایشان ، نمادِ چه بود؟ صبح و سحرخیزی؟ من که شک دارم.پرنده و صدایش یعنی کوچ! در این سرمایِ دم دم هایِ پاییز پرنده ها باید هم کوچ کنند ، چه اولِ صبح و چه آخر شب.
پاهایم را رویِ زمینِ یخ زده گذاشتم.آنقدر موزاییک ها یخ بودند که خواب را به کل از سرم پراند.بیخیالِ آب خوردن شدم و به طرفِ مبلِ زهوار در رفته ای که رنگِ نارانجی اش از بس آفتاب خورده بود به کرمی میزد رفتم.پالتو ام را برداشتم و از خانهی کوچکی که بودنش بهتر از نبودنش بود ، بیرون زدم.
قدیمی ها میگفتند هوایِ پاییز دزد است ، بیراه هم نمیگفتند.دلم لبو میخواست ، فقط یک جا هست که این موقع شب ، همهی بازارچه هایش باز است.پاهایم را به سختی از زمین جدا کردم و به سمت یکی از تاکسی هایِ کنار خیابان رفتم تا مرا برساند به بازارچه.
همین که سوار ماشین شدم بویِ سیگار اذیتم کرد.هرکه و هرچه بودم ، سیگاری نبودم.راننده هی با تردید از آینهی جلو مرا دید میزد.به رویِ خودم نیاوردم که اگر میآوردم دعوا میشد.
بازارچه شلوغ بود ، مثل همیشه.صدایِ داد و هوارِ تبلیغ و بخارِ لبو و باقالی در هوا بود.خودم را از لا به لایِ جمعیت سُر دارم و از کنار گاری اصغر دست چپ گذشتم.هنوز هم طوری مرا نگاه میکرد که انگار لقمهی زنگ تفریحش را خوردم.با اینکه دست چپ را نداشت ولی وزنش از من هم بیشتر بود.هیچوقت هم نفهمیدم چه مشکلی با من دارد.
گاری رنگ و رو رفتهی محسن در کنارهی بازار خودنمایی میکرد.مثل همیشه سرش شلوغ بود.ملتِ این بازارچه کاری به گاری قدیمی اش نداشتند.آنها فقط لبویی میخواستند که خوش طعم باشد و درست پخته باشد ، که محسن بلا ، شگردِ این ها را بلد بود.به گمانم اصلا برایِ همین بلدی به او میگفتند بلا ، نمیدانم.یک ظرف لبو گرفتم و داغ داغ خوردم.میدانستم فردا سَقم تاول میزند ولی به گرمایِ امشبش میارزید.
دوباره از جلویِ گاری اصغر دست چپ گذشتم.نگاهم را زیر انداختم تا نگاهم به نگاهش نیافتد.کسی رویِ زمین بساط کرده بود.همان که من دنبالش بودم.جوراب میفروخت ، آن هم جورابِ پشمی.یک جفت برایِ کم کردنِ رویِ زمینِ سفت و سرد اتاقم خریدم و دوباره سوار همان تاکسی پر از دود شدم.این بار بیشتر بویِ سیگار میداد.در فاصلهی خوردنِ یک ظرف لبو ، دو سیگار دیگر کشیده بود.پوکه هایش کنارِ ماشین افتاده بود.