ناخن هایِ خانم گل
کسی به درِ خانه ناخن میکشید.صدایش تا کنار گوش من میآمد.توانِ بلند شدن نداشتم.نصفه شب بود.سرد بود.زیر لحاف کرسی گرم شده بودم.طرف هنوز ناخن میکشید.لحاف را کنار زدم.ننه سلطان سرش را بالا آورد. _کجا میری ننه! + نمیشنوی صدا رو؟ برم ببینم کیه نصفه شب ناخن به در میکشه! _ چراغ ببر با خودت ، مراقب باش. + چشم.
کمی از در را باز کردم.خودم را از همان باریکه سُر دادم به حیاط.میخواستم هوایِ سرد ، ورودیه بزرگی نداشته باشد.حیاط از باران پر بود.حوض سر ریز شده بود.گُل هایِ شبویِ تویِ باغچه شکسته بودند.باران تندی بود.تا مچ هایم خیس شده بود.هنوز صدایِ کشیدن ناخن میآمد.
در خانه را باز کردم.خانم گُل پشت در بود.داشت میافتاد در خانه.از پشت گرفتمش.چادرش خیس بود.خودش را در آب و گل غلت داده بود.بلندش کردم و به اتاق آوردمش.رویِ گلیم نزدیک در نشاندمش.ننه سلطان بلند شد. _ کی بود ننه؟ + خانم گل! _ خاک عالم به سرم ، باز از خونه اومده بیرون.ننه به گونه اش زد.چراغِ رویِ کرسی را با کبریت روشن کردم.ننه سریع به سمت خانم گل آمد.با حوله سر و گیسش را خشک کرد.لباس تمیز آورد.رفتم تویِ حیاط.به سمت توالت رفتم.از سرما مثانه ام بیدار شده بود.
خانم گل چند وقتی بود هوش و حواسش را از دست داده بود.زنِ حاجِ محمود خوب از او نگهداری میکرد.همیشه هم در را قفل میکرد.نمیدانم امشب چرا فراموش کرده.از توالت بیرون آمدم.ننه سلطان لباس هایِ خیس خانم گُل را کنار اتاق مچاله کرده بود.صدایِ ننه در گوش هایم پیچید. _ این بنده خدا بیحاله.فکر کنم چاییده.با این بارون تند اگه بخوایِ ببریش خونه حاج محمود بدتر میشه.برو خونه شون ، بگو خانم گل پیش ماست.حتما نگرانش هستن.
کوچه تاریک بود.چراغ را جلویِ چشم هایم گرفتم.خانهی حاج محمود زیاد با ما فاصله نداشت.در را زدم.زن حاج محمود سراسیمه در را باز کرد.در فامیل ما به او زندایی میگفتند. _ سلام زندایی ، نگران نباشین.خانم گل خونهی ماست. + تف به گیسم.نمیدونم چرا در قفل نبوده.حالش خوبه؟ سالمه؟ _ بله ، خوبه.فقط یکمی انگار حال نداره.ننم مراقبشه.لباساش رو عوض کرد.حالا هم خوابید.فردا آفتاب که زد میآرم شون.+ خدا خیرت بده.صبح زود بارون بند اومد بیارش.حاج محمود بیاد ببینه نیست ، قیامت به پا میکنه. _ رویِ چشمم. + خدا چشمت رو نگه داره.مواظبش باشید.خدانگهدارت باشه. سری تکان دادم و به سمت خانه عقب گرد کردم.تا خانه دویدم. خیس شده بودم و خواب از کله ام پریده بود.تویِ اتاق رفتم.لباس هایم را عوض کردم.
خانم گل را نگاه کردم.یاد آن روز هایی که رویِ صندلی اش مینشست و برایِ همه مان قصه تعریف میکرد در ذهنم تازه شد.همیشه هم برایِ قایم باشک زیر چادرش پنهان مان میکرد.خودم را بیشتر زیر کرسی فرو کردم.با خودم گفتم :《 خدا پیری همهی مان را به خیر کنه》…