کیف سامسونت
توی ایستگاه قطار نشسته بودی و با زیپ کیف زنانه و سورمهای رنگت بازی میکردی هرازگاهی نگاهت را به آن طرف ایستگاه میکشاندی و شاید تنها کسی که معنی این نگاه بی معنا و چشمان بی رمقت را میدانست من بودم
سراسیمه از روی صندلی سرد و یخ زده ایستگاه بلند شدی و با دست چپت پالتویی را که پنج سال پیش با هم خریده بودیم را تکاندی حلقهای در دستانت ندیدم شاید هم از فاصله دور چیز براقی که توجهم را جلب کند ندیده باشم
گفتم براق یادم به آن شبی افتاد که به قول خودت شادترین شب زندگیات بود گفتی اگر پاییز مهرش را سرِ وقتش نشانم نداد اما لطف بزرگی کرد که محبتش در آذر گل کرد قبل از آنکه به زمستان بی رحم برسیم
جلوتر آمدم و عینکی را که مخصوص شب بود را از کیفم در آوردم اما چشمانم درست میدید حلقهای را در دستانت ندیدم تلفن همراهت را از کیفت در آوردی انگار که دنبال یک مخاطب میگشتی چشمانت را با دستمال گلدوزی شدهای که مادرم آن سال داده بود پاک کردی به گمانم مال سردی هوا باشد که اینچنین اشک از چشمانت سرازیر شده شاید هم تکهای از خاطرات گمشدهای در پستوی خیالت سنگینی کرده و راه چشمانت را تنگ کرده باشد
تلفن همراهت روشن شد انگار که منتظر تماسش نبودی با بی میلی جوابش را دادی اما بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و دوباره آن را در کیفت گذاشتی
-اگر یک روز دیدی که تماست رو جواب ندادم برای بار دوم باز هم شمارهم رو بگیر اما اگر دیدی جوابت رو ندادم دیگه منتظرم نباش
حرفت توی گوشم مثل پتکی مدام به سرم کوبیده میشد
از شدت سرما با وجود دستکش تمام استخوانم تیر میکشید دستکش چرم و مشکیام را درآوردم دستانم را جلوی دهانم گذاشتم و گرمشان کردم
-ببین با من چکار کردی که حتی توی این گرمای تابستون تمام تن و بدنم به لرزه افتاده
موهای بلند و بلوندت را که تازه رنگ کرده بودی، شانه میکردی و روی میز توالت کرم قهوهای رنگت نشسته بودی و از توی آینه نیمه شکستهای که شب قبل برست را به آن پرت کرده بودی ، مرا نگاه میکردیسرم پایین بود و زیر چشمی نگاهت را میفهمیدم وقتی سکوتم طولانی شد از روی صندلی بلند شدی هنوز هنوز صدای جیر جیر صندلی توی گوشم هست نیم نگاهی به من کردی لباس خردلی رنگت را با شال سبزی که آن روز از شمال گرفته بودیم پوشیدی ، چمدانت را برداشتی، صدای بسته شدن محکم در توی گوشم پیچید و مرا بدجور لرزاند
صدای آن زنی که مدام و بی وقفه میگفت:
((دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد…..))هنوز توی گوشم پخش میشود قطاری که انتظارش را میکشیدی آمد چند قدم جلوتر از پای تو ایستاد مردی با موهای سراسر سپید و قدی نسبتا کوتاه با کت سورمهای و شلوار جین با پسر بچهای در بغلش بود و انگار چشمانش را به زور بسته باشد از قطار خاک خورده و کهنه پیاده شد و نزدیکت آمد اشک چشمانت بی محابا بر روی گونههای برجسته و قرمزت که یقین دارم از سرما اینچنین سرخ شده بودند ، میریخت
-بهنام با اینکه سردی هوا اشک منو در میاره اما باز هم میگم فصلهای زیبای خدا فقط پاییز و زمستون اونم فقط آبان و بهمنش
صدای خندههای کودکانه و دلنشینت که پایانی نداشت را به خاطر میآورم
آن مرد جلوتر آمد و تو دستانت را به نشانه در آغوش گرفتنش باز کردی.چهره جذابش چقدر به تو میآمد تو هم به سمتش دویدی
-دویدنهای پشت سر هم منو خسته نمیکنه میدونی چی منو خسته میکنه اینکه چیزی رو که نباید دنبالش بدوم اما پاهام به زور التماسم میکنند که باید راه بیفتی
آخرین حرفی که توی ایستگاه راه آهن وقتی که همه مسافرهایش سوار شده بودند و همراهشان با اشک و گل و بوسه مسافرهایشان را بدرقه میکردند، گفتی و رفتی
تو با آن مرد خیلی جذاب و امروزی روی صندلی ایستگاه راه آهن نشستی او با آب و تاب برایت صحبت میکرد و مدام دستهایش را تکان میداد تو هم هرازگاهی لپهای آن پسر بچهای که حدود شش ساله بود و موهای لخت و بورش بر روی پیشانیاش افتاده بود را میگرفتی و با موهایش بازی میکردی اما او همچنان خواب بود شاید هم خودش را به خواب زده باشد
سرما داشت تا مغز استخوانم نفوذ میکرد به ساعت مچیای که صفحه مشکی و خیلی بزرگی داشت و خودت آن را برای سالگرد دومین عاشقیمان گرفته بودی نگاه کردم ساعت نه و چهل دقیقه شب را نشانم داد بیست دقیقه دیگر قطاری که قرار است با آن به سفر بروی میآید و من دیگر تو را نخواهم دید بعد از جداییمان چندمین باری است که صندلی تک و دور افتاده از ایستگاه قطار و مسافرهای تکراری و پسرک فال فروش مرا تحمل میکنند و من معنی نگاهشان را میفهمم
-بهنام چرا همش کیف سامسونتت رو با خودت اینور و اونور میبری هر شخصیتی که این کیف دستش باشه منو از خودش بیزار میکنه چون یاد مردهای پر مشغلهای میافتم که به بهانه کارشون اصول بی وفایی را خوب رعایت میکنند
هیچ وقت نتونستم یلدا را برای این موضوع درک کنم ساعت از ده و سی دقیقه گذشته بود و یلدا با آن مرد رفت کیف سامسونت را روی صندلی ایستگاه قطار دیدم
فهمیدنش آسان بود که یلدا آن را از عمد آنجا گذاشته بود
رمزش همان رمز کیف قدیمی خودم چهار تا عدد چهار بود….