به خاموشی عادت میکنیم.
سرش را روی میز می گذارد نگرانیاش بیشتر شده است. این سومین مریض بد حال امشب است از وقتی سروکله این ویروس عجیب و ناشناخته پیداشده است، یک شب هم خواب به چشمهایش نیامده است. گوشی تلفنش را بر میدارد که به مادرش زنگ بزند ساعت را نگاه میکند از نیمه شب گذشته است مادر الان آرام خوابیده و غزل را محکم بغل کرده است. امشب شب عجیبی است، سکوت مبهمی کل بیمارستان را فراگرفته است. شاید بخاطر اخبار ناگوار اینروزها و وضعیت قرمز بیماری است یا شاید هم گرانی و بالا رفتن قیمتها کسی چه می داند.
دکتر ساعد از وسط راهروی بلند بیمارستان رد می شود، ماسک سفیدی به صورتش زده با پیشانیاش سلام میدهد و سرش را پایین میآورد و چشمهایش را می بندد و باز می کند. اینهم مدل احوال پرسی این روزهاست. ماسکش را روی صورتش تنظیم میکند، روسریش را جابجا میکند و خرده موهای پریشان را از بغل گوشهایش کنار میزند.
کربلایی رجب هم این روزها سرکیف نیست. از وقتی این ماسکهای طوسی فیلتردار را میزند دیگر هیچ کس را مهمان لبخندها و خنده های معروفش نمیکند.آن موقعها که کف اینجا را جارو می کشید آواز میخواند و میخندید، وقتی می خندید همه دندانهایش نمایان میشد چشمهایش ریز میشد، چین و چروکهای کنار چشمش بیشتر خودش را نشان میداد. این روزها وقتی چین و چروک کنار چشمهایش زیاد می شود آدم می فهمد آن زیر، وسط ماسکهای چندلایه دندانهایش هم نمایان شده است. همیشه می گوید :
“ما کم کم به ماسک عادت می کنیم آدمیزاد به همه چیز عادت می کند”.
از بیرون پنجره فلزی فقط صدای عبور سریع چند موتورسوار میآید. ماشین هم گاهگاهی رد میشود ، ولی از صدای آدمی زاد خبری نیست. صدای دنده عقب گرفتن سریع یک ماشین از پشت پنجره به گوش میرسد و بلافاصله درب شیشه ای اورژانس باز میشود. مرد جوانی که ماسک مشکیرنگی به صورتش زده است درحالیکه دختر بچه ای را بغل گرفته است سراسیمه و مضطرب وارد میشود قدمهایش تند و پر اضطراب است ، زن جوانی با چادرمشکی و ماسک آبی پریشان حال همراه مرد جوان می دود.
زن فقط به سر و صورتش می زند ولی صدایی ازش بیرون نمیآید. مرد هم همین طور! در سکوت مبهمی دنبال یک دکتر یا پرستار میگردند. به طرفشان می رود . تیم پرستاری بی اراده و طبق عادت نبض دخترک را میگیرند. دست می کند و از توی کشو تبسنج را برمی دارد تا تب دخترک را کنترل کند، ماسک سفید را از صورت دخترکنار میزند. اما یک آن خشکش می زند. دکتر ساعد هم از راه می رسد
– غیرممکن است امکان ندارد.
سکوت تاریکی توی بخش حاکم است. دخترک دهانی ندارد و اثری از لب هایش نیست!! انگار که مادرزاد لب و دهانی نداشته یاشد. با تعجب به صورتهای نگران پدر و مادرش نگاه میکند چطور ممکن است این بچه پس چطوری غذا میخورد اصلا شماها اینجاچکار داشتید؟
زن و مرد جوان ماسک هایشان را پایین می کشند هیچ اثری از لب و دهان نیست صاف و تخت!
به چشم های مضطرب دکتر ساعد نگاه می کند و بلند میپرسد– دکتر چطور ممکنه؟ ولی صدایی بیرون نمی آید! حتما از خشکی گلو هست شش ساعتی بوده که لب به چیزی نزده و سرپا به اوضاع مریضها رسیدگی می کرده. یکهو سراسیمه دستش را بطرف ماسکش می برد و از صورتش بر میدارد ،جای لب و دهانش را دست می کشد، صاف است مثل پوست گونه هایش. انگار که از همان اول هم لب و دهانی نداشته است. بسرعت بطرف آینه بزرگ توی راهرو می دود پاهایش همانجا میخکوب میشود .
کف سرامیکهای سرد و سفید سالن پر است از ماسکهای رنگارنگ . همه پرستارها توی راهرو جمع شده اند و مضطرب با دست جلوی دهانشان را گرفته اند .
خواب نمی بیند. هیچ کس لب و دهان ندارد ! همه با چشمهایشان حرف میزنند نگرانی و اضطراب در چشم ها موج می زند. هیچ کس نمی تواند حرف بزند. سکوت مبهمی بیمارستان را پر کرده است.
یادش می آید که دکتر ساعد در مقاله اخیرش در مورد علائم جدید این بیماری نوشته بود و هشدار داده بود که در آینده با یک مشکل جدی روبرو خواهیم بود اما کسی توجهی نکرده بود. تازه چند تا از اساتید بزرگ دانشگاه با طعنه گفته بودند “ساعد بهتر است دست از تماشای فیلمهای هالیوودی بردارد . مثل اینکه این روزها خیلی خسته است و نیاز به استراحت دارد!”
دکتر ساعد تخته سفیدی دستش گرفت طبق معمول می خواست از نگرانی همه کم کند. حالا بیمارها هم تک تک از اتاقهایشان بیرون آمدند و دور تا دور سالن جمع شدند همه دارند اشک می ریزند و به چهرههای خاموش همدیگر نگاه می کنند . هیچ کس توانایی سرپا ایستادن ندارد انگار پاها سست و بیاستخوان شده است.
دکتر ماژیک آبی و قرمز رنگی را دستش می گیرد و با خط درشتی می نویسد :
“عزیزان من این یکی از علائم جدید ویروس ناشناخته است ” زیر کلمه جدید با ماژیک قرمز خط بزرگی می کشد و به طرف همه می گیرد. بعد با دستمال کاغذی جملهش را پاک می کند و مینویسد :
“آرامش خودتون رو حفظ کنید.”
بغض سنگینی گلویش را گرفته. آب دهان نداشته اش را قورت میدهد و دوباره مینویسد :
“آرامش را به بیماران خودتان انتقال دهید ” . زیر آرامش خط می کشد.
“بیماران عزیز خونسرد باشید شما تنها نیستید الان همه درگیر یک بیماری ناشناخته هستیم همه ی ما”
” با کمک همدیگر و با همدلی می توانیم این بیماری را شکست بدهیم”
جملاتش را سریع پاک می کند.
پریشان به نظر می رسد ماژیک را با سرعت روی تخته می کشد این بار با خط درشت تری می نویسد :
“عزیزان من ! ما کم کم به زندگی بدون دهان عادت می کنیم “
این بار جمله اش را پاک نمی کند و توی راهرو روی تابلو اعلانات نصب می کند.
داستانتون در عین کوتاه بودن تقریبا همه عناصری رو که استاد خواسته بودن رو داشت خیلی جالب بود فقط کاش در تعادل ثانویه یه نقشی هم از قهرمان میدیدیم. و نکته دیگه برای زیباترشدنش یه کمی شروع جذاب تری می دادید بهتر بود
من منتظر یه حادثه معمولی بودم واقعا خوشم اومد که از حالت عادی خارج شد🌹🌹🌹
ممنونم از شما
در مورد نقش قهرمان و شروع جذاب داستان باهاتون کاملا موافقم .
حتما در ویرایشهای بعدی اعمال میشود.
داستانتون در عین کوتاه بودن تقریبا همه عناصری رو که استاد خواسته بودن رو داشت خیلی جالب بود فقط کاش در تعادل ثانویه یه نقشی هم از قهرمان میدیدیم. من منتظر یه حادثه معمولی بودم واقعا خوشم اومد که از حالت عادی خارج شد🌹🌹🌹
یکی از بهترین داستان هایی بود که از بچه های صد داستان خونده بودم، اتفاقی که میوفته تکان دهنده است.
“عیب ندارد همه به آن عادت میکنیم”.
منو واقعا گرفت👌
درود بر شما🌷
ممنونم از نگاه زیبای شما
خوشحالم که دوست داشتید
چه ایدهی جالبی داشت داستان😀
وای که چقدر عجیب و هشدار دهنده و خوب گوشزد کرده بودین که آدم عادت میکنه…،
خیلی ترسناکه که آدم ببینه دیگه دهن نداره، توصیفاتتون خیلی بود،
من دکتر ساعد رو خیلی باور کردم😀
خسته نباشید
ممنونم پرستوی عزیز
که همیشه پرانرژی و فعال هستی
مرسی که وقت گذاشتی و خوندی