عروسی رویایی
تازه نامزد کرده بودم، هرجا با همسرم میرفتم اسم الی و فارق نقل محافل آن روزها بود و صحبتها اغلب حول محور این دو نفر میچرخید، که این دختر عجب شانسی آورد و درست زد تو خال، در این کسادی بازار شوهر چه تیکهای را تور کرد. الحق که دختر زرنگی است. اینقدر اسم الی و فارق را شنیدم که کم کم من هم کنجکاو شدم و میخواستم از ماجرا سر در بیاورم.
همسرم ماجرا را اینطور تعریف کرد:
منزل یکی از دوستان مهمان بودیم، همراه یکی از مهمانان تاجر صاحب نامی در کویت بود به نام فاروق افضل. فاروق فوق العاده شیک بود و بسیار خوشتیپ. ازآنها که سخت میشه با یک نگاه ازکنارشون رد شد و اساسا با یک نگاه کارت حل نمیشه، کت شلوار Gorgio Armeni ، پوشت و کراوات، فندک کارتیه، کیف پول کارتیه، و خلاصه از آن تیپهای خاص دختر کش، در آن جمع هم دختر کم نبود اما الی دختر موفق و زرنگی بود، یک شرکت معماری داشت و خوب هم کار میکرد، توی کار خودش استادبود، قیافه خوبی هم داشت.
الی آن شب خوب خودشو توی دل فاروق جا کرد و دیگه آن دو شدن دو عضو جدا نشدنی محفل آن شب و شبهای بعد از آن، طوری که دیگه بیرون آمدن فاروق ازتوی تور الی امکان نداشت. حالا همه حرفها حول محور ازدواج آن دو می چرخید، بچهها میگفتن که باید به زودی منتظر کارت عروسی باشیم.
بلاخره عروسی این دو پا گرفت و آنهایی که رفته بودند خیلی تعریف میکردند، همه چیز عالی بوده، یک عروسی کاملا رویایی.
الی خیال داشت سر فرصت یک آپارتمان خوب پیدا کنه و خودش معماری داخلی و طراحیهای لازم را روی آن انجام بده، به همین دلیل قرار شده بود تا پیدا کردن خانه مناسب منزل پدر و مادر الی زندگی کنند، در کل بیشتر خرج و مخارج منزل پدری هم بر روی دوش الی بود هزینههای مریضی پدرش و اجاره منزل و …
ولی او از پس همه اینها بر میآمد چون واقعاً دختر با لیاقت و کارآمدی بود، به نظر میرسید که اوضاع عالیه و بالاخره در نزدیکی ما یک نفر سرنوشت کاملاً سیندرلایی پیدا کرده و شاهزاده ای با اسب سپید در خونه اش را زده.
مدتها از این ماجرا گذشت ، ما درگیر مسائل نامزدی و ازدواج خودمون بودیم بنابراین از دوستان همسرم خبری نداشتیم تا این که قرار شد کارت عروسی خودمان را برای دوستان ببریم. وقتی به منزل دوست صمیمی همسرم رسیدیم، اصرار کرد که بیائید یک چایی بخورید و بعد برید ، از او اصرار، از ما انکار آخه ما برای پخشکردن کارتها عجله داشتیم ولی با این وجود همسرم گفت: حالا بریم یک نیم ساعتی اینجا استراحت کنیم و دوباره راه بیافتیم من هم به طبع قبول کردم.
از هر دری صحبت شد تا رسید به موضوع احوالپرسی از عروس تازه الی خانم، تا من این را پرسیدم نوشین (خانم صاحبخانه) جا خورد و گفت: مگر شما نمیدونید که آنها جدا شدن!!!
انگار منو برق سه فاز گرفت، همسرم هم همینطور؟!
من: چطور چنین چیزی امکان داره؟ کی این اتفاق افتاد؟ مگر چه مدته که ما از شما خبر نداریم؟
نوشین: ما فقط حرف و حدیث شنیده بودیم که یارو خالی بند بوده، توی کویت زن و دو تا بچه داشته آنها را ول کرده با کلی بدهی آمده ایران که خودشوگم و گور کنه. نوشین اضافه کرد:البته وقتی اینها را شنیدم الی و فاروق با هم خوب بودن و اوضاع جور بود، ما هم به روی خودمان نیاوردیم. فکر کردیم یک عده حسود میخواهند زندگی به این خوبی را خراب کنند. ولی مثل این که سر خرید خانه ای که فاروق به الی قول داده بود بحث بالا میگیره و آخرش طوری شده بوده که الی خرج سیگار و قر و فر آقا را هم میداده و روی این را هم نداشته که بگه برو چون خود کرده را تدبیر نیست. متأسفانه الی حسابی بز آورد و از مرتیکه رو دست خورد.
همسرم گفت: البته در نگاه اول همه ما رودست خوردیم. من خودم اصلاً باورم نمیشه که فاروق کلاهبردار بوده ولی خوب الی هم نباید عجله میکرد.
بهزاد شوهر نوشین که خیلی بامزه است گفت: بازار شوهر اینقدر بده که الی ترسید این تیکه چرب و نرم از دستش بره فکر کرد بهتره زیاد سوال نکنه و تا تنور داغه بچسبونه……
نوشین: حیف از دختر جوان و خوشگل و تحصیل کرده که این طوری به خاطر ازدواج، خام این یارو شد، تازه آخرش هم با جنگ و دعوا طلاق گرفت آقا خیلی خوش به حالش شده بود که جای نرم و گرم گیر آورده خانم میره سرکار، خرج آقا را هم میده که براش تیپ بزنه!؟
متأسفانه اول همه فکر میکردن که الی شانس آورده و یارو را تور کرده ولی در واقع الی تور شده بود، وقتی فاروق میره دفتر کار الی رو میبینه دیگه ولش نمیکنه، هی گل میفرسته، عطر میخره و هی این رستوران، اون رستوران الی را مهمان میکنه، فهمیده بود که خوب کسی را گیر آورده، یک زن زیبا، کاری و موفق که میتونه خرجشو بده.
بهزاد: اصل موضوع را نگفتی حالا بشنو چه انتقامی الی از فاروق گرفت، همه کت و شلوارها و کراواتهای حسابی و مارک دار آقا را قبل از طلاق ریز ریز کرد و ریخت جلوش و گفت؛ این کار را می کنم تا دیگه با این تیپ و قیافه، پوشت و کراوات نتونی دختر دیگری را گول بزنی و بدبخت کنی!!!
جالب بود والبته در ابتدای داستان قابل حدس
موفق باشی