صدای گریه
۲۰ سال بود که منتظر همچین روز و اتفاقی بود. درد بسیاری داشت و نمیتوانست تحمل کند و در خود میپیچید. همینطور که روی برانکارد دراز کشیده بود پرستاران سریع او را به اتاق عمل منتقل کردند. بلندگوی بیمارستان هم دکتر بخش را صدا میزد.
مهران هم همراه آرزو بود. او هم این بیست سال را پا به پای آرزو پیش رفته بود. چه زخم زبان های که از اطرافیان به خاطر بچه دار نشدنشان شنیده بودند. هر چند مشکل از سمت مهران بود ولی آرزو در این زندگی همه جور پای مهران مانده بود تا بچه علتی برای جدایی آنها نباشد.
مهران میدانست که آرزو عاشق بچه است. چند باری هم با او صحبت کرده بود که پاسوز او نشود. ولی ارزو به همان حرف هایی که در سر عقد بین آنها دو رد و بدل شده بود پایبند بود و میخواست در همه حال کنار مهران باشد. البته آرزو چندباری از پرورشگاه برای سرپرستی گرفتن یک دختر بچه اقدام کرده بود ولی مهران دوست نداشت پای بچهای دیگر غیر از بچه خودش در میان باشد.
مهران در همان چند دقیقه اتفاقات خوب و بد این بیست را از ذهنش عبور داد. او در آن لحظه خوشحال بود که از آرزو جدا نشده و حالا در آستانه پدر شدن است. شاید ۲۰ سال انتظار برای پدرو مادر شدن آنها کمی دیر باشد ولی میتوانند بچهای که از گوشت و تن آنهاست ورودش را به این دنیا تبریک بگویند.
آرزو همینطور داد میزد و دیگر تاب و تحمل دردهای ورود بچهای که ۲۰ سال برایش صبوری کرده بود را نداشت. ولی پیش خود میگفت:
باید طاقت بیاورم. آرزو تو قوی هستی باید برای دخترت مادر خوب و مقاومی باشی. این دم آخری کم نیار. بمون و خودت بزرگش کن.
بالاخره او به اتاق عمل رفت و پرستارها از ورود مهران به اتاق عمل جلوگیری کردند. مهران طاقت نشستن در اتاق انتظار را نداشت. همین طور ایستاده و خیره به ورودی اتاق عمل بود. دوست داشت هر دو سالم باشند. اگر هم میخواست بین آرزو و دختری که در حال دنیا آمدن بود یکی را انتخاب کند. ترجیحش به آرزو بود. دکترها خطر زایمان طبیعی را در آرزو بالا میدیدند ولی تصمیم آرزو بر این بود به صورت طبیعی بچه را به دنیا آورد.
مهران همین طور که ایستاده و به در اتاق عمل خیره شده بود. صدایی از پشت توجهاش را جلب کرد. پدر و مادر مهران بودند. در حین این که خوشحال بودند نگران حال عروس و نوهاشان هم بودند. پس از چند دقیقه خواهر آرزو هم به آنها ملحق شد. او قرآن کوچکی در دست داشت و زیر لب ذکرهایی را زمرمه میکرد. آرزو پدر و مادرش را زمانی که دختر بچهای ۱۱ ساله بود در اثر یک حادثه از دست داده بود. به جز یک خواهر که ۴ سالی از او بزرگتر بود کسی را در این دنیا نداشت.
یک ساعت گذشت و همه نگران و مضطرب پشت در اتاق عمل منتظر بودن تا خبری از آرزو شود. که یک لحظه پرستاری با عجله از اتاق عمل بیرون آمد و سریع از کنار آنها گذشت. فقط گفت وضعیت بیمار وخیم است و احتمال زنده ماندن هر دو هم بسیار کم است.
مهران برای یک لحظه میخکوب شد و چیزی نگفت. فقط قطرات اشکی بودند که به یکباره از گوشهی چشمش سراریز شدند. در دلش گفت:
خدایا من آروزم رو از تو میخوام. تو رو خدا ازم نگیرش. من طاقت دوری اون رو ندارم. تورو خدا التماست میکنم.
در این لحظه پدر مهران به کنار پسرش آمد و او را در آغوش گرفت. در این لحظه مهران مثل یک پسر بچه در آغوش پدر شروع کرد به های های گریه کردن و در آن لحظه فقط یک جمله گفت:
بابا اگر آرزو رو از دست بدم من می میرم.
پدر مهران: توکلت به خدا باشه. قوی باش. دخترم آرزو هیچیش نمیشه.
دقایقی بعد، بلندگو بیمارستان نام دکتری را صدا زد تا وارد اتاق عمل شود.در این لحظه همان پرستاری که چند دقیقه پیش از کنار آنها رد شده بود به همراه یک دکتر وارد اتاق عمل شدند. همه در سکوت فرو رفته بودند. مادر مهران و خواهر آرزو کنار هم نشسته و زیر لب فقط دعا میخواندند. در این لحظه سکوت در هم شکست و صدای بچه همه بیمارستان را فراگرفت. همین که صدای بچه آمد مهران خیره به در ماند. نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت!!
دو مرتبه در دلش گفت:
خدایا آرزوم سالم ازت میخوام.
در این لحظه، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و رو به مهران کرد و گفت:
تبریک میگم شما صاحب یک دختر شیطون و دوست داشتنی شدین. نگران نباشید حال مادر بچه هم خوبه. بعد دقایقی به بخش منتقل میشه.
مهران همه وجودش غرق در شادی شد و فقط تا می توانست از شدت خوشحالی بی صدا اشک میریخت و در دلش گفت:
خدا جونم ازت ممنونم.
آفرین به مهران که به فکر همسرش بود و سلامت همسرش در اولویت قرار داشت. داستان کوتاه بود اما خیلی خوب توصیف کرده بودین با اینکه زاد و ولد و ازدواج و… خیلی موضوعات کلیشه ای هستند اما خوب بیان کرده بودین و من خودم شخصا منتظر یک اتفاق خیلی بد بودم و همش نگران بودم یوقتی همسر از دنیا نره بچه زنده بمونه نمیدونم چرا واقعا اینجوریم… اما مرسی که مینویسین علاقه دارم به داستاناتون
سلام
آقا رآمتین الان دیدم. ممنونم که مثل همیشه نوشته های من رو می خونید و از همه مهمتر این که وقت میذارید و نظر میدید.
یک دنیا ممنونم. باهاتون کاملاً موافقم. این داستان هر بخشی ش بر گرفته از یک جریان واقعی بود که تلفیق کردم. البته شاید شخصیت ها و داستان واقعی نباشه. خوشحالم که همچین حسی داشتید و تا آخر همراه داستان بودید. منم خودم موقع خوندش همچین حسی بهم دست میده 🙂