مدرسه
نویسنده:
هوشنگ مرادی مجد
مدرسه یادش به خیر مدرسه ؛ نام یا واژه ای که با زندگی همه عجین شده . برف و سرمای زمستون را می دید تو کوچه بارو قلعه ، از خونه قمر خانم که می اومدی بیرون ، ( چون سه خانوار در اون خونه زندگی می کردن ، بهش می گفت خونه قمر خانم )
باید از حفره بزرگی که هر خانواده روبروی در
درست کرده بودن وارد تونل برفی می شدی .
آخه اون وقتا آنقدر برف می اومد که فقط تیرهای
برق که چوب سیاه داشتن و سیم بهشون وصل بود معلوم بود . پشت بونا را که پارو می کردن
کوچه ها بسته می شد . بعد همیاری شروع می شد و همه اهل کوچه مشغول حفر تونل می شدن . دست به دستی برفها را در محوطه های باز روی هم می ریختن که بزودی به تفریگاه بچه ها در روز های تعطیل و البته هوای خوب تبدیل می شد . از توی این تونل برفی حرکت می کردی ،
کتاب به زیر بغل . اون وقتا کیف مد نبود و اونا نمی دونستن یه همچین وسیله ای هم کشف شده . از روبرو اگر یه نفر می اومد باید به بغل می شدی تا رد بشه ، و گر نه به همدیگه می خوردین و کتابات ولو می شد . یه جورایی مثل بازار بود و هر وقت باد و بارون می اومد در امان بودی . یه جا هایی هم بچه بزرگا شیطونی می کردن و شکلهای بغل و بوسه می کشیدن ، که او
از دیدنشان سرخ می شد . بعضی ها هم می خندیدن یعنی تبسم می کردند ، انگار یاد چیزی می افتادند . نرسیده به بازارچه دروازه شهر جرد
مغازه کوچک مد آقا کغل بود که شوکولات کشدار هم داشت و یکی دو بار خریده بود . هنوز مزه اش را حس می کرد . محمد آقا مرد ریزه ای
بود که بر پشتش کوغ داشت . وارد بازارچه که می شد ،
رنگ زندگی فرق می کرد . همه نوع صدایی می آمد ، صدای چکش مسگرها ، حلبی سازها و فروشندگان دوره گرد ، از بازارچه رد می شد و
صد متر دیگر در تونل به مدرسه امیر کبیر رسیده بود ، از در حیاط با پیمودن پنج شش پله با احتیاط وارد مدرسه شد . هنوز زنگ کلاس نخورده ، کتابها را در کشو میز سوم می گذارد
و با بچه ها وارد بازی می شود ، زنگ می خورد و بچه ها به صف شده و به نوبت سر کلاسها می روند . کلاس سوم دبستان است و مثل سگ از معلم شان آقای تمچی می ترسد . آقای تمچی سر
کلاس می آید ، مبصر؛ برپا ، همه بر می جهند ،
مبصر؛ بر جا . همه می تمرگن .
معلم قدم می زند و کتابها روی میز گذاشته می شود . نفس از دیوار در می آید از بچه ها نه .
با اخم می گوید مشق ها روی میز ، دو سه تا کتاب یا دفتر از دست بچه ها می افتد .
آقای تمچی عادت دارد از دو سه نفر ایراد بگیرد و تنبیه کند . نفر سوم خود اوست ، با اینکه تمام حواسش را هم جمع کرده و تکلیفش را انجام داده ولی مشمول مجازات می گردد . دو عدد خودکار نابرابر ( کلفت و نازک ) لای انگشت دست راست
و فشاری که تا مغز استخوانش را می سوزاند .
گاهی دست چپ را هم نوازش می کند که دیگر
اشک حلقه در چشمانش تبدیل به گریه می شوند . برای همین است که میز ردیف سوم ، کلاس سوم و اسم معلم آن آقای تمچی هیچوقت فراموشش نخواهد شد .
هوشنگ مرادی چهارم شهریور ماه ۱۳۹۹
سلام بالاخره نوبسنده کیست هوشنگ مجد یا هوشنگ مرادی
باید اراکی باشید
خوب بود. میشد بیشتر توصیف کرد یه خرده عجله ای نوشتین
موفق باشید
سلام بانو ، سپاس که خوندین ، اراکی بله
اسم هم هوشنگ مرادی مجد مشت اراکی،
مشت نوشته نمی شه ولی خونده می شه ،
ببخش که به خودم کارت پستال دادم ،
موفق باشی بانوی گرامی
سلام بانوی گرامی ؛ سپاس که خوندین و خوشحالم که خنده بر لب شما نشست ،
شاهکار های دیگری هم آقای تمچی داشت که
به احترام اسم معلم صرفه نظر کردم ، والله
روده بر می شدید ،
موفق باشید
بسیار شیوا و جذاب فضای برفی و سادگی زندگی گذشته را به تصویر کشیده بودید ، فقط ابهامات از اول داستان تا پایان بی جواب ماندند 👇
که او چه کسی بود
چرا تنبیه شد
بعداز آن روزها و ترس و تنبیه چه شد
احتمالا خواننده دوست داشت باآنهمه خیال و تصویرهای زیبا به این پاسخها هم برسد
قلمتان مانا ، وجودتان سبز 🌺
سلام بانوی عزیز ؛ مگر می شود کسی جز خود شخص نویسنده با آنهمه جز ئیات آشنا
باشد . از اینکه به صورت راوی داستانی را بنویسم یا ماجرایی را تعریف کنم راحت تر هستم ، و البته شیوه های دیگر را هنوز امتحان نکرده و بلد نیستم . سعی می کنم
که یاد بگیرم و شیوه های بهتر را امتحان کنم . سپاس که می خونید و نظر می دهید . این باعث می شود که کاستی های خودم را بهتر بشناسم . سپاس
چه زیبا حال و هوای برفی رو توصیف کردین واقعا منم رفتم به روزای مدرسه هرچند هیچوقت همچین برفی رو قسمت نشده که ببینم
داستان جالب و زیبا و لذت بخش و مهربونی بود و به آدم حس خوبی میداد
خدا از اون آقای تمچی ها قسمت هیچ دانشآموزی نکنه😁
خسته نباشید
بانوی گرامی ، همراه خوبم ، جالبه بدونی که
اون موقع آب لوله کشی هم نداشتیم ، فشاری ها هم یخ می زد ، و فقط آب چشمه بود که از دو کوچه بالاتر می گذشت و باید آب هم از دهنه میرزا اشرفی می آوردیم ،
زندگی زیبا بود ولی سخت
درود بر شما دوست عزیز
چه جالب و عجیب
چه روزایی گذروندین آقای مرادی
خوشحالم که مینویسید و ما هم میتونیم بخونیم🌺😀
می دونید اینکه تو برف به اون شکلی که شما تصویر سازی کردین حرکت کنی حس قشنگی
کاش الان مثل همون وقتا بود و زمستون ها کلی برف میومد. البته تا همین قدر هم میباره شکر
راستی اون قسمت که گفتید برجا بتمرگین کلی خندیدم. جالب بود.
و اما تنبیه در مدرسه اون هم مدرسه پسرونه بنده خداها چرا این قدر خشن. چطور از دلشون میومد
کلا متن جالبی بود
موفق باشین