ویرانگر
دختر دل میداد و دلبری میکرد، با نگاه جذابش پسر جوان را غرق در هوس کرده بود. جوان نمیدانست که چه به انتظار او نشسته است. نمیدانست که وابستگی به این دختر عصبهای زندگیاش را به فنا میدهد. روزها میگذشت و در پی دیدارها، قفلی روز به روز محکمتر میشد، تا عاقبت نگذارد پایان خوشی برای پسر جوان رقم بخورد. پسر اهل چیزها بود؛ مست میکرد لایعقل میشد، دود میکرد منحل میشد و دست آخر نگاه میکرد و عاشق میشد. عشق فاسد بین این دو میرفت تا حقایق تاریکی بر صفحۀ تاریخ زندگیشان بنویسد. هردو دلداده در پی شش ماه دوستیِ پر تب و تاب و چهرهی سرخی که به رسم عادت رو به سفیدی میگذاشت ملاقات میکردند. در یکی از همین شبها دختر سرد شد. کسی نمیدانست چه بود، در اصل پسر جوان بود که نمیدانست چه بود. یک روز عصر در کافه، دختر دلربا مقابل پسر نشست و با صورتی سرد و بیامتیاز به او گفت که دیگر نمیخواهد در این رابطه باقی باشد و خواستار ترک است.
پسرک عنان از کف داد و همانجا دخترک را به تیر بهتان کشید، آشفتگی در رفتار پسر مشهود بود. حتی مداخلهای از سمت مردم صورت گرفت اما اثری نداشت. بعد دختر آنجا را ترک کرد و برای همیشه رفت. پسر جوان بیدرنگ به دنبال راهِ فرار گشت. به دوستش زنگ زد و طغیان کرد و از او خواست با او باشد، تا خشم خود را به کاسهی او بریزد و شوربایی بپزد. قبل از آن به مادر دختر زنگ زد و اعتبار و شرافت آنها را زیر سوال برد و دختر را به کثافت کشاند. مادر هم در جواب کم نیاورد و پسر را بی لیاقت خواند. اما پسر بازهم نفهمید مشکل از کجاست، دیگر هیچکس نفهمید. پسر پشت فرمان اتومبیلاش نشست و به حالت شیطانواری شروع به راندن کرد.
با دوستش تماس گرفت و اظهار درماندگی کرد، دوست هم بیدرنگ جواب داد و اطاعت کرد. دقایقی بعد، از میان انبوه خودروها به دوستش رسید و منتظر ماند تا سر برسد. دوست از خانه بیرون آمد، به داخل ماشین نشست و کاسۀ مغزش را به طرف او گرفت تا همهی حرصها، خشمها، و کینههای او را با خود تقسیم کند؛ همت والایی داشت اما نمیدانست که چه ظلمی میکند. هرچه میشنید تایید میکرد و حق را بی چون و چرا به دوست ستم دیدهاش میسپرد. به طرز عجیبی نقش دیوار را ایفا میکرد. میگذاشت تا پسر، خوب به او تکیه کند و بار خود را به شانههای او بریزد. بدون اینکه بداند چه میکند. بعد به راه افتادند و در کوچهای ممنوع ورود کردند و با آن خودروی طویل، راه را بر خودروی دیگری بستند. پسر ویرانگر بدون توجه به حق دیگری، به دعوا پرداخت و دهان به فحاشی باز کرد و صحنه را همه تیره و تار کرد. سم فضا را آلود، فرد دیگری آمد و در مغالطه شریک شد. همگی دقایقی در آسیاب نفرت چرخیدند و از بخت خوش، قبل از اینکه به بیرون پرتاب شوند، آسیاب خاموش شد. اما پسر جوان به این راضی نبود، رفت تا خشم خود را به گرداب دیگری بیندازد، تا پیوسته بهانهای از برای رهایی یافت کند.
کاسۀ مغزش را به طرف او گرفت تا همهی حرصها، خشمها، و کینههای او را با خود تقسیم کند(استعاره ای عالی)
دهان به فحاشی باز کرد و صحنه را همه تیره و تار کرد(دهان به فحاشی باز کرد و همه صحنه را تیره و تار کرد)
همگی دقایقی در آسیاب نفرت چرخیدند(استعاره ناب)
آقای محمود آبادی برعکس متنهای دیگه این متن را دوبار خوندم واز آن لذت بردم وبا دوستمون که می گفت کمی عجله داشتید موافق هستم.
نظر شخصیم اینه که کمی بیشتر به جزئیات احساسی در میمیک صورت ویرانگر میتونست عالی ترش کند.
ومن نقش دوستش را در آخر ماجرا خالی دیدم(در دعوا وانتهای داستان رها شد)
موفق باشی دوست همراه
پیشنهاد می کنم وقت داشتید داستان پسا کرونا را بخونید.(تعریف از خودم.ها ها)
سلام بانو فرزادمهر عزیز. مرسی از تعریفهای شما. با توجه به نظر شما و دوستان در اولین فرصت این داستان رو ویرایش میکنم چون از داستانهای میان دوره است و جای تغییر دارد. و سعی میکنم طبق توصیه شما حالتهای چهره این شخص خاطی رو به قلم بیارم. دوستش به این دلیل وارد دعوا نشد چون به مقدار شخصیت اصلی خشم نداشت ولی اگر وارد میشد خالی از لطف نبود. فکر میکنم اگر شما مینویشتید با توجه به سابقهٔ داستانیتون(اون کارمند دورهٔ رضاشاه) معرکهٔ بینظیری به راه میافتاد. هاها.
داستان شما رو خواهم خواند و نظر خواهم داد. مثل همیشه مفتخرم در کنار شما باشم 🙂 🙂
مثل همیشه عععععععععععععععععععععععااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییی هستید
داستان جذابی بود . ازشروع داستان روای از یک مشکلی حرف میزنه که شخصیت اصلی داستان ازوقوع آن بی اطلاع است و این توقع رابرای خواننده ایجاد میکنه که با کشف آن درپایان یا میانه ی داستان حقایقی آشکار وراهی نمایان شود که ، متاسفانه این اتفاق نمی افته . چرا ؟
ولی از نظر استعاره ها و تشبیهات و هیجانات غنی بود
👌👏🌺👌👏🌺
درود بر خانم فرد نازنین. نکتهٔ ظریفی رو اشاره کردید. باور من در روایت این داستان اینگونه است که یک دختر و پسر جوان فقط به صرف هوس و مطالبات مادی وارد رابطهای شدند که من به عنوان راوی میدونم که چون دلایل شروع رابطه دلایل سالمی نیستند پس پیان رابطه حتمی خواهد بود مگر اینکه تغییری در شخصیت افراد رخ بده. بنابراین اونجا که میگم پسر جوان نمیدانست، یا وقتی با مادر دختر صحبت میکنه دقیقا همین مسئله برای مادر دختر هم صدق میکنه، که نمیدونه دخترش رو درست تربیت نکرده، تا در رابطهای بخاطر ارزشهای خوب بمونه و اسیر ظواهر نشه و….
اما در نهایت حق کاملا با شماست. من نباید انتظار داشته باشم خواننده حس منو درک کنه. باید حسمو در قالب کلمات بریزم توی داستان تا وضوح و شفافیت عینی داشته باشه. ممنونم از شما نکتهٔ ارزنده و قابل توجهی رو به من آموختین 🙂
اسم داستان رو دوست داشتم
صفت قوی هست که به ماجرا و شخصیت داستان میاد
هر واکنشی از یه ویرانگر میشه انتظار داشت حتی بدون دلیل و منطق
حتی میتونه قاتل هم بشه😉
مرسی مرسی از این همه واکنش. واقعا لذت بردم 🙂
توصیف شور و عشقی ناپخته در جوانی،
ناگهانی و آمیخته به هوس رو نشون دادین که این روزها زیاد شده و در
آغاز جوانی هم طبیعی است.
نقش دوست ناپخته راهم خوب توصیف کردین.
آخر داستان جوان باید راهی پیدا میکرد.
یا باید به حالت قبل ماجرا برمیگشت یا
باید میدونستیم قراره برای رهایی چکار می خواد بکنه.
داستان عالی بود و به نظر من یه کم روش کار کنین عالی تر
میشه
دوست نداشتم فقط تعریفش کنم چون
دیگه اول راه نیستیم. ببخشین اگه جسارتی کردم
درود. شما لطف میکنید. همواره نقد کنید و نقاط ضعف رو به گوش من برسونید. پایانی مد نظر من نبود راستش اخر داستان اشاره کردم که این همچنان ادامه داره و فرد دوباره خودش رو دل گردونهای دیگر اسیر خواهد کرد و این سیر تکرار خواهد شد. شاید بهتر بود برای رسوندن مقصودم به جای رهایی از انکار استفاده میکردم. چون منظور من از رهایی، رهایی از درد رابطهٔ مسموم و چنگ زدن به انکار بود 🙂
آقای محمودآبادی
مرسییی که نوشتین.
سبک داستان و تشبیهاتش جالب بود.
ولی من فکر کردم کمی با عجله نوشتین. و
زیاد روش کار نکردین( خودتون با داستانهای خوب توقع
خواننده داستانتون رو بالا بردین)
(کلمه اهل چیزها بود، خواستار ترک شد
و.. به تشبیهات خوبتون نمیاد)
موضوع داستان جالب بود.
خشم ناپخته و بی جای پسر
تو جامعه ما موج میزنه.گرچه دلیل رفتن دختر
رو نمیدونیم ولی
هیچکس یاد نگرفته رابطه دوطرفه است همونطور که شروعش رو بلدیم باید پایان رابطه هم احترام بزاریم و بلد باشیم چطور تمومش کنیم.
سلام بر آنیتا خانم، گرما بخش دورهٔ صد داستان. درست فرمودید. خانم فرد هم به نکات مشابه اشاره کردند و من خیلی خوشحالم که از پیشنهادات و نقدهای شما بی بهره نیستم. داستان رو به زودی ویرایش میکنم. در مورد عشقهای امروزی هم کاملا با شما موافقم
تشبیه ها جذاب بود 😊
ممنون خانم خالقی بزرگوار 🙂
درودبرشما آقای محمودآبادی
خسته نباشید❤
فارغ ازموضوع،روایتتون برای من خیلی جذاب بود،تشبیهات وترکیبات جالبی روبکاربرده بودید…غالبافضای عشق های امروزآلوده به خشم ونفرت میشه ولی شمااین روبه زبان دیگه ای وبایه روایت بهتری توصیف کردیدوپیش بردید…موفق باشید.خوشحال میشم داستان های منم بخونیدونظربدید
سلام خانم بهرامی عزیز. خوشحالم که داستان بنده رو خوندید ونظر دادید. بسیار سپاسگذارم ازتون. شما عضو کدام دوره هستید؟ 🙂
درود بر استاد نازنین
عالی بود آتیشن ورود پیدا کردی بعد از صد داستان
داستان عاشقانه آلوده به خشم
عشق یعنی نرسیدن…
گاهی رسیدن و از دست دادن
گاهی هم ممکنه ۷۰ سال باهم باشند
ولی ممکنه در همان سالهای اول در کنار هم همدیگه رو از دست داده باشند. غم را به دل نباید راه داد.
فلسفه زندگی همین است.
درود بر عالیجناب شهریاری. خرسندم که در میان شما هستم. عشق بزرگترین دلیل زندگیست. زنده باشید 🙂