عاقبت بخیری
چشمهای کودک باز بود . بینی اش از سرما قرمز شده بود . از تمام صورت ، فقط چشمها و نوک بینی اش دیده می شد . پتوی صورتی رنگی که دور کودک پیچیده بودند ، تمام صورتش را هم پوشانده بود . پدر تلاش میکرد سریعتر قدم بردارد . کمتر به صورت کودکش نگاه میکرد .دانه های برف یکی یکی ، روی شانههای مرد جا خوش می کردند . کت قهوه ای رنگ پشمی اش ، خیس شده بود . با هر قدمی که برمی داشت ، مقدار زیادی آب گل آلود زمین ، روی پارچههای شلوارش پاشیده می شد . مرد برای اینکه از بارش برف در امان بماند ، وارد بازارچه تجریش شد . گوشه ی پتو را کنار زد . انگار نگران کودکش بود . کودک همچنان بیدار بود ، ولی سر و صدایی نمی کرد . نزدیک غروب آفتاب بود . چراغ مغازه ها روشن و پرنور بودند . جمعیت زیادی داخل بازارچه نبود . بیشتر عابرها همان مغازه دار ها بودند که برای خواندن نماز ، به سمت امامزاده در حال حرکت بودند . مرد با خودش فکر کرد ، الان حتما امامزاده هم شلوغه . بهتره کمی این دور و برها خودم را مشغول کنم ، تا بعد از نماز مغرب در خلوتی وارد امامزاده بشم . ولی سرما امانش را بریده بود . با خود فکر کرد ، به هوای خواندن نماز وارد مسجد امامزاده شود و آنجا منتظر بماند . کفش هایش را درآورد . نیازی نبود کفش هایش را تحویل کفشداری بدهد . با خودش گفت ، آخه این کفشهای پاره به درد کی میخوره که بخوان بدزدنش . پاهایش خیس شده بود . وارد مسجد شد . از بلندگوی امامزاده صدای اذان پخش میشد . کودک همچنان ساکت و آرام بود . مرد گوشهای خالی ، نزدیک بخاری پیدا کرد و نشست . نمازگزاران در چند ردیف صف مرتب ، آماده اقامه نماز بودند . مرد پتوی کودک را کمی شل کرد . به صورت کودک و چشمهای مشکی اش نگاه کرد . با انگشت اشاره اش روی گونه کودک را نوازش کرد و زیر لب گفت ، آخه به مرضیه چی بگم . چطوری توضیح بدم . به خدا ، به همین امامزاده ، برای همه اینطوری بهتره . حتی برای خودت . پیش ما آینده نداری . مگه اون چهار تای دیگه چی شدن . درسته دل کندن از تو برای من و مادرت سخته ، ولی لااقل این طوری ، عاقبت بخیر میشی . مجبور نمیشی لباس کهنه و وصله دار خواهر و برادرت را بپوشی . شبها سر سیر روی بالش نرم میذاری . خدارو چه دیدی ، شاید درسخون از آب دراومدب و دکتری ، مهندسی ، چیزی شدی . خیالم از جایی که می خوام بذارمت راحته . پرس و جو کردم . این حاج ولی بچه نداره . پولش هم از پارو بالا میره . اگه بذارمت دم در آبدارخانه امامزاده ، خادمها که تو را پیدا کنن ، حتما میدنت به اون .آخه از هیئت امنای امامزاده است . امشب هم اومده . الان خودم تو صف نماز دیدمش . پدر می گفت و می گفت و کودک با هر حرکت دست و صورت پدر ، لبخندی می زد و دستهایش را تکان می داد. انگار می خواست بازی کند. نماز به پایان رسیده بود و کم کم مسجد خالی میشد .
مرد از ترس اینکه شناخته نشود ، مجبور شد با جمعیت نمازگزار از مسجد خارج شود . بارش برف قطع شده بود ، ولی سرمای شدید ، لرزه به اندام مرد انداخته بود . کودک را محکمتر در پتو پیچید و به آغوش کشید و به سمت حیاط پشتی امام زاده رفت . آنجا تاریک تر و خلوت تر بود . دقایقی منتظر ماند . سرمای شدید طاقتش را تاق کرده بود . نگران کودک شد . چطوری کودک را روی زمین خیس و سرد رها کند . آبدارخانه امامزاده سمت درب شرقی قرار داشت .مرد حیاط پشتی را دور زد و وارد قسمت شرقی محوطه امامزاده شد . هنوز تعدادی از زائرین و نمازگزاران در رفت و آمد بودند . نباید عجله میکرد . از درب شرقی خارج شد . وارد یکی از دالانهای بازار شد . جلوی یک میوه فروشی ایستاد . میخواست یکی از جعبه های خالی میوه را بردارد که مرد فروشنده گفت چیزی می خواهی عمو . مرد با دستپاچگی گفت ، نه فقط اگه میشه یکی از این جعبه های خالی را بردارم . فروشنده با بی حوصلگی گفت ، اینا همشون شکستن ، به چه کارت میاد . مرد دستش را برد طرف یکی از جعبه ها و گفت ، عیبی نداره ، همین خوبه . فروشنده چیزی نگفت . مرد به سرعت از آنجا دور شد . در مسیرش چند تکه مقوا پیدا کرد و داخل جعبه قرار داد . با خودش گفت ، حالا اینطوری راحت تره . لااقل تا پیدات کنن ، خیس نمیشی . سر ما طاقت فرسا بود . مرد تصمیم گرفت به سمت امامزاده برگشته و در یک فرصت مناسب کودک را پشت در آبدارخانه بگذارد و فرار کند . دیگر طاقت دست دست کردن نداشت . از همان درب شرقی وارد حیاط شد . کودک را درون جعبه گذاشت . قبل از اینکه پتو را روی صورت کودک بکشد ، نگاهی به او کرد و گفت ، دخترم ، باور کن بخاطر خودت اینکارو می کنم . ولی قول میدم تنهات نذارم . فرصت خوبی بود . چراغهای آن سمت حیاط خاموش بودند . فقط لامپ آبدارخانه روشن بود . دو تا از خادمهه آنجا بودند . مرد جعبه را پشت در گذاشت و با سرعت از محوطه امامزاده خارج شد . دل رفتن به خانه را نداشت . چند بار تمام دالانهای بازار تجریش را دور زده بود. دلش می خواست به سمت امامزاده برود تا سرو گوشی آب دهد . ولی مدام با خود می گفت ، نکنه کسی دیگه بچه رو برداره . نکنه به حاج ولی ندادنش . خدا کنه زودتر ببیننش . سرما نخوره . از ترس لو رفتن از رفتن به سمت امامزاده پشیمان شد . مغازه ها کم کم تعطیل می شدند . مرد به ناچار به سمت خانه حرکت کرد. پاهای خیسش ، از سرما بی حس شده بود . مدام خودش را سرزنش می کرد. کاش این کار را نکرده بودم . نکنه خدا قهرش بگیره . چقدر بی غیرتم . چطور تونستم دخترم را بذارم سر راه . دیگه چطوری میتونم تو چشمای مرضیه نگاه کنم . ادعای مردی هم دارم . آخه خاک بر سر من . کوچه ها خلوت بودند و صدای افکار مرد بلند و بلندتر می شد . هر از گاهی یک نفر از کنارش رد می شد و با شنیدن صدای حرف زدنش فکر می کردند او دیوانه است . مرد بینوا در طول مسیر راه هر چند دقیقه یک بار گریه می کرد ، چند لحظه ای سکوت می کرد ، دوباره بلند بلند با خودش حرف می زد . ساعتی به همین منوال گذشت . به خانه نزدیک شده بود . باید خودش را جمع و جور میکرد . کلیدش را از جیب کتش بیرون آورد . دیر وقت بود . نمیخواست بچهها بیدار شوند . وارد حیاط شد . چراغ اتاق خاموش بود .
روی دیدن همسرش را نداشت . با خودش فکر کرد ، بهتر است امشب تو انباری خرپشته بخوابم . به همین دلیل ، آهسته به سمت پلههای آهنی رفت . در همین موقع ، درب راهروی کنار اتاق باز شد . مرضیه بود . زن دست های خالی مرد را که دید ، چشم هایش را بست و پشت به مرد کرد و گفت ، مطمئنی دادنش به حاج ولی . مرد با دستپاچگی گفت ، آره . آره ،خیالت راحت . خودم دیدم . یعنی اونقدر وایسادم تا خیالم راحت بشه . خودم دیدم دادنش به حاج ولی . زن اشکهایش را پاک کرد و گفت ، خدا را شکر دخترم عاقبت به خیر شد .
به نظرم آخرش اگه میگفتین بچه رو حاج ولی پیدا کرده یا نه بهتر بود ولی داستان قشنگی بود
حس کردم شاید اینطوری برای مخاطب جذاب تر باشه . چون همینکه فکرش درگیر ماجرا میمونه ، یعنی این داستان جایی در ذهنش ماندگار میشه .
ممنون از همراهیت عزیزم ❤🌺
بسیار زیبا بود. اواسط داستان اینطور بود که مرضیه خبر ندارد و در انتها انگار با خبر بود؟ چیزی بود که من متوجه نشدم؟
میخواستم تردید در اجرای یک طرح را بگم احتمالا موفق نبودم که حس دوگانه ای برای شما پیشامده
ممنون از همراهیتون🌺🙏
شاید قسمت دوم داشته باشه 😊
ممنکک از همراهیتون
سلام چه داستان قشنگ و البته غمگینی بود. خیلی خوب تصویر سازی کرده بودید و حالات رو بیان کرده بودین… ❤️امیدوارم موفق باشین… فقط کاش آخرش می گفتید بچه دست حاج ولی افتاد یا نه؟ 😅البته محض کنجکاوی
شاید قسمت دوم معلوم بشه 😊
ممنون از همراهیتون
چه جالب… ☘️
ممنون🙏🌺
داستان خوبی بود. 🌹
به نظرم میتوانستید روی پایانش بیشتر کار کنید. مثلا توصیف بیشتر غم مادر کودک ، میتوانست غم درون قصه را بیشتر انتقال دهد.
سادگی و روان بودن جملات قصه را خودمانی میکرد و به آدم حس نزدیکی با کاراکتر ها را القا میکرد..👌
موفق باشید😊
ممنون از توجه و لطفتون 🙏🌺
عزیزم خیلی دلم برای مردوکودکش سوخت خیلی خوب تصویرسازی کردی 😪
عزیزم موفق باشی قلمت سبز
لیلا جان ممنون که همیشه مشوقم هستید منم برای شما بهترینهاراآرزو میکنم ❤🌺
فریده جان عالی نوشتی.
ناراحتی و جبر پدر برای انجام این کار
محسوس بود.
عزیزم ممنون از توجه و همراهیت🙏🌺
خیلی خوب تصویر کردی ، می شد که ادامه بدهی و این حس گناه و درمانده گی را بیشتر و بهتر هم به خانواده و هم به اجتماع نشان بدهی
عالی بود ، از رنجی که می بریم ،
موفق باشی
دوست عزیز ممنون از همراهیتون🙏🌺
وای که چقدر دلنشین و غمناک بود…هعی …(:
مریم نازنین ممنون که همراه بودید❤🙏