افسون گر
آن روز حال خوشی نداشت. فردا نوبت آزمایشگاه بود. چطور از آن فکر دیوانه کننده رها میشد. دیروز اِلی به او گفته بود از آدمهای گرفتار خوشش نمیآید. لابد او هم جزو آنها بود. نه، اگر بود که او را به همسری انتخاب نمیکرد. مدتهاست میخواهد حقیقت را به او بگوید اما نمیتواند. جراتش را ندارد. میترسد او را پس بزند. اما آخر که چه! باید بداند…
سرش سنگین بود به آدیتیا زنگ زد. طبق معلول سر قرار در جای همیشگی زیر درخت ایستاد. آدیتیا با یک موتور قدیمی که بیش از اندازه دود میکرد از راه رسید. کارش را انجام داد و رفت. ناوین به خانه برگشت، سردرد امانش را بریده بود. از فرط تردید دچار تهوع شده بود. به پاکتی که توی مشت گرفته بود نگاه کرد. صدای موتور یخچال حواس او را پرت کرد. به سمت یخچال خیز برداشت و آب را قلپ قلپ سر کشید. بعد نفس آرامی سر داد. سه روز بود که دست به هیچ چیز نزده. سه روز خودش را نگه داشته بود. به گمانش سه روز بس است، به خیالش توانسته خود را کنترل کند.. حالا به وسوسه افتاده بود. تمام آن چیزی که میتوانست زندگیاش را به خطر بیندازد، داخل دستش گره شده بود. التماس میکرد که شخصی از راه برسد و خلوت او را نابود کند. از خلوت خودش میترسید. هیچ خبری نشد. مثل یک مجسمۀ بیجان و ایستا منتظر یک منجی بود. یک ساعت در همین حال گذشت. تا فردا که باید آزمایش خون میداد کمتر از ده ساعت مانده بود. عرق سرد به پیشانیاش نشست. از خودش بدش آمد. امروز را سر میکرد فردا چطور. بعد از آزمایش وهمناک خون چه میخواست بکند؛ روزی که باید در مجلس عروسی بنشیند و صبح تا شب را در کنار عروس بگذراند! هیچگاه به اینها فکر نکرده بود. در مدت یک سال دوستی، هیچوقت بیشتر از دو ساعت کنار الی بند نشده بود. حالا همۀ این افکار مثل موریانه مغزش را میخورند. در همان حال خوابش برد. چشم که باز کرد صبح شده بود. با شتاب به سمت تلفن پرید و با تماسهای بی پاسخ الی مواجه شد. یک ساعت تا زمان آزمایش مانده بود. بدنش به شدت درد میکرد. تمام شب را عرق ریخته و کابوس دیده بود. میلرزید و در گرمای مطلوب اواخر تابستان احساس سرما میکرد. به سمت یخچال رفت کمی آب خورد. دلش ضعف کرد. بسته را که از دیشب کنار تخت گذاشته بود برداشت و به سرعت باز کرد. ثانیهها مثل روزها میگذشت تا اینکه مقداری شیشه را سر مجرای شیشهای ریخت و از زیر فندک زد. دود خاکستری روشن، انتهای گِرد لوله، همچون افسونگری دلربا پیچید و غلیظ شد. ناوین با یک دم همه را به گلو برد و حبس کرد. دود از دهانش گریخت و خستگی و ضعف و تعریق را به یکباره از وجودش بیرون انداخت. لبخند به لبش نشست. الی پشت هم زنگ میزد. در حالی که گوشی را در دست گرفته بود، در مبل فرو رفت و با همان لبخند به عالم خود پیوست.
بسیار تلخ ولی جذاب بود . این توانایی شما در برانگیختن احساسات خواننده قابل تحسین است آفرین عالی بود
قلمتان مانا 👏👏👌👌🌺
خانم فرد باور نمی کنم که قلمم به اندازه ای که می فرمایید تاثیر گذار باشه، اما به این واقفم که نظر خواننده ای مثل شما چون گوهری بی قیمت است و سعی میکنم در تاثیرگذاری همواره کوشا باشم 🙂 ممنون از شما
اوه اوه … آقای محمود آبادی بازم!!!!!!
این را کجای دلمان بگذاریم اینقدر واضح …
واقعا از قلمتون حسابی محافظت کنید که مبادا خدشه ای به گوشه آن وارد شود.
بازم گل کاشتید.
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالللللللللللللللللللیییییییییییییییی
خیلی خیلی سپاسگذارم لیلا خانم عزیز. استقبال شما مایه رشد و تحریک من به بهتر نوشتن است. مانا باشید 🙂
آقای محمود آبادی عزیز
از آشنایی باشما خوشحال شدم.
ازهمه کامنت های خوبتون ممنونم.
براتون بهترین هارو آرزو میکنم.
منم از آشنایی و همراهی با شما خوشحالم. انشالاه بتونم در این حرکت و قدم های بعدی در کنار شما دوستان باشم. 🙂
درود بر محمد صالح نازنین
آرزوی بهترین ها میکنم برای شما استاد خلاق و مهندس کلام
مرسی حسین اقای نازنین 🙂
خیلی قشنگ بود آقای محمود ابادی عزیز.
ناوین برا اینکه الی اعتیادش رو نفهمه
خودکشی کرد؟
ممنون آنیتای عزیز. خیر خودکشی نکرد. وقتی مصرف کرد در واقع قید آزمایش و در نتیجه ازدواج با الی رو زد. الی رو با مواد تاخت زد 🙂