مرد؛ داخل نیا
بعد از کلی سختی بالاخره ازدواج کردند. بعد از چند سال اولین فرزندشان در حالی به دنیا آمد که برای مأموریت خارج از شهر رفته بود و نتوانسته بود همسر را در این راه همراهی کند.
فرزند دوم و سوم هم به فاصله کمی به دنیا آمدند. حالا تأمین معاش خانواده پنجنفری سختتر هم شده بود. مأموریتهای طولانی و سخت را به عشق تأمین معاش خانواده قبول میکرد تا فرزندانش را در رفاه و آسایش نگهداری کند.
همسرش با شغل معلمی و درآمد او زندگی و مایحتاج خانه را تأمین میکرد و علاوه بزخرید لوازم ضروری پسانداز روز مبادا راهم فراموش نمیکرد.
روزهای مأموریت “جلفا” به اتمام رسیده بود. بعدازظهر با پایان کار به محل اقامت برگشت و سرووضع ظاهری را سروسامان داد. لباسهای کار را داخل کمد گذاشت و لباس مناسب پوشید. ساک سوغاتی هارا برداشت. از در نگهبانی رد نشده بود که از بلندگو نامش را صدا زدند.
به او اعلام کردند که خط لوله اصلی آب شرب به دلیل عبور کامیون حمل سوخت دچار شکستگی شده و برای تعمیر در اسرع وقت باید اقدام کنند.
بهسرعت خودشان را به محل حادثه رساندند و با حجم زیاد آب توانستند لوله انشعاب اصلی را تعمیر کنند.
وقتی از داخل گودال بیرون آمد تازه متوجه لباسهایش شد. از سر تا نوک پایش غرق در گلولای بود. اگر به محل اقامت برمیگشت و لباسهایش را تعویض میکرد اتوبوس آخر را از دست میداد. تمام تلاشش برای رسیدن بهوقت تولد همسرش بود چهره متعجب و سورپرایز شده او برایش بهترین هدیه بود.
با ظاهری نهچندان موجه سوار اتوبوس شد و درجایی نشست که کمتر در دید مسافران قرار گیرد و بوی آزاردهنده لباسهایش کمتر دیگران را مشمئز کند.
نزدیک صبح به در خانه رسید. با عشق از دیدن خانواده زنگ را فشرد.
بعد از مکثی همسر در را برویش گشود. به پیشوازش آمد و پیشانی گلآلود او را بوسید.
برای برداشتن اولین قدم پایش را برنداشته بود که همسر با تحکم گفت:”نه نه داخل نیا همانجا بایست تا برگردم “!!!!!
دنیا در نظرش سیاه شد .خرد شد وصدای شکستن قلبش را شنید.تمامصورتش از درد جمع شد و اشکی از گوشه چشمش بیرون جهید. پا را روی زمین گذاشت و منتظر ایستاد.
“یعنی اینقدر بد بو و کثیف بودم که حتی نگذاشت پایم را به داخل خانه بگذارم . ای کاش عجله نمی کردم .، ای کاش وای کاش های دیگر …. تمام پشیمانیهای دوران از اول خلقت آدم در نظرش مجسم شد”.
اندک زمانی گذشت زن با سه فرزند خردسالش به استقبال آمدند. کودکان خوابآلود چشمها را میمالیدند. به سمت پدر حرکت کردند. زن بچه هارا با صدای بلند صدا زد تا اندک خواب باقیمانده درانتهای چشمهایشان خداحافظی کند.
“وضع ظاهری پدر را میبینید او برای اینکه شما بتوانید راحت بخوابید، امکانات مناسب داشته باشید و هر چیزی اراده کنید برایتان فراهم باشد اینطوری نان درمیآورد؛ حالا دست وپای پدرتان را ببوسید”
بچهها به پاهای پدر که مسخشده بود و توقع این عکسالعمل را نداشت، آویختند. مرد از اینهمه لطف و قدرشناسی همسرش به وجد آمد. سیل اشکهایش گردوغبار روی صورت و قلبش را زدود و روحش را براق و نورانی کرد.
تمام خستگی سفروزحمات شبانهروزیش همان لحظه دود شدند. مرد سورپرایز شده بارویی گشاده تولد همسرش را تبریک گفت.
فکر نمیکردم درانتهای داستانت اشکم دربیاد آفرین عالی بود 👏👌👏👌🌺
از شما بخاطر این همه لطفی که به من داری سپاسگذارم.
قدردانی از دیگران ،تمام اختلافات ریز ودرشت را دود می کنه
لیلا جان از آشنایی با شما خوشحال شدم.
از همه کامنت های دلگرم کننده تون ممنونم.
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.
من هم از اینکه شماهمراهم هستید خوشحالم دوست خوبم
درود توصیفات خوبی به کار بردید. بیان احساسات در داستان کار سختی است که شما به خوبی سعی در انجام آن دارید. 🙂
سپاسگذارم همراه خوب ودانا ودنداپزشک نویسنده
لیلا جان
خیلییی حس خوبی داشت.
داستان به تمام معنی.
اشک تو چشام جمع شد.
زندگی و عشق رو خیلی زیبا به تصویر کشیدین
عزیز دلم ممنون وسپاسگذارم از این همه لطف شما دوست وهمراه همیشگی
🌺🌺🌺🌺
درود بر لیلا خانم
نویسنده خوب
داستان های شما همیشه عالی هستند
سپاسگذاراز لطف شما همراه همیشگی