ضیافت امراض
فشارخون شاداب و شنگول ساعت هشت صبح از خواب بیدار شد. بلوا به پا کرد و یکسره جاری شد و خود را به در و دیوار رگها میزد. از شدت خوشحالی سر جایش بند نبود. میزبان را از خواب بلند کرده بود و با خندههای بلند فریاد میزد: نمک، نمک! میزبان دیشب غذای نمکی خورده بود و قرصهایش را فراموش کرده بود. حالا فشارخون در رگها ولولهای برپا کرده بود. میرقصید و خود را در تنگترین مجراها به زور جا میداد. حتی آنقدر قدرت گرفته بود که میخواست حصار رگ را پاره کند و بیرون بزند. به هر سرخرگی که وارد میشد، با شدت تمام خود را به دیواره آن میکوبید. جایش تنگ شده بود و آرام نمیگرفت. میزبان به دردسر افتاده بود. ساعت هشت با سردرد شدید بلند شد و احساس سرگیجه و لرز میکرد. یادش رفته بود دیشب یک بشقاب گوشت چرب و خوشمزه و شور را بالا کشیده است. قرصهایش تمام شده بود. به سختی خود را به اتاق همسرش رساند اما با صحنۀ بدتری مواجه شد.
زنش نحیف و رنجور با دهان خشک و باز طلب آب میکرد. شب قبل یک کیلو شیرینی را به تنهایی بلعیده بود. دیابت در خونش به جوش افتاده بود. قند و شکر و شیره با رایحه خوش و غلظت بالا در رگهایش رژه میرفتند و در همه جای بدن شهد و شیرینی خیرات میکردند. انگار عید شده بود و جشن گرفته بودند. دیوارۀ رگها نوچ بود. مسیرها تنگ شده بودند و خون غلیظ به سختی حرکت میکرد. جشن دیابت به شکوه هرچه تمامتر برگزار میشد. میزبان هزینۀ جشن را پرداخته بود و خود با چشمان تار و پوست خشک و احساس سوزن خوردن در گوشهای کز کرده بود. مرد از اتاق بیرون آمد و به سختی به طرف آشپزخانه رفت.
پدرش آنجا افتاده بود و بلند نمیشد. از او خواست بلند شود اما نمیتوانست. نیمههای شب آمده بود نوشابه بنوشد اما از درد شدید همانجا افتاده بود. نوشابۀ گازدار کار استخوانهای پیرش را ساخته بود؛ مدتها بود که استخوانهایش به پوکی و پوچی افتاده بودند. هر شب دور هم جمع میشدند و با گازهای سستیآور که میزبان به آنها میرساند، نعشه میشدند و او را به زمین میکوبیدند. نوشابههای گازدار طی سالیان آنها را به این روز انداخته بود، خوشحال بودند از اینکه دیگر وظیفۀ حفظ استحکام و نگهداری عظلات و اندامها از دوششان برداشته شده است. دیشب میزبان پیر دو بطری نوشابۀ خنک را با لذت سر کشیده بود.
مرد با حالت گیج و منگ از آنجا بیرون آمد به اتاق مهمان رفت. خواهرش در گوشهای دراز افتاده بود. از حال بد شکایت میکرد و خودش را فحش میداد. از خستگی و بی حالی تکان نمیخورد. همۀ چربی گوشت دیشب نصیب او شده بود. حالا کلسترولها در خیابانهای رگ تظاهرات برپا کرده بودند و ادعای مالکیت داشتند. ورود خود به بدن را حقی برای زندگی در آنجا و تجمع و انباشته شدن میدانستند. درست بود که با مقاومت نیروهای دفاعی بدن مواجه شدند اما تعدادشان زیاد بود و شهر را به هم ریخته بودند. هزینۀ این جنگ سنگین نیز بر دوش میزبان بود. مرد، حیران از وقایع به سمت تلفن رفت. همان لحظه احساس کرد رگهای ریزی در سرش، بیتاب از مقاومت در برابر فشارخون پاره شدهاند. به سختی دست دراز کرد و با اورژانش تماس گرفت و همانجا افتاد.
درود بر محمد صالح نازنین و منحصربفرد
داستانی زیبا از حال و احوال این روزهای آدم که هر کدوم با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند و می دانند که ضرر دارد ولی تمایل بیشتری به آن دارند. به هر کسی که مراجعه کنیم و از دردها ناله کنیم به جای راه و روش باز ناله می شنویم که ما هم درد داریم
درود بر مرد جوان و خلاق
درود بر استاد شهریاری. حقیقتا نکته ها و مسائلی از داستان های من بیرون می کشید که خودم به آن ها واقف نیستم و این خیلی برام ارزشمنده 🙂 ممنون از لطف شما
🌺🙋♂️
فداتم رفیق
خیلی خلاقانه وبامزه توصیف کردید که غذای خورده شده در هر وعده چه برسرمان می آورد.
خیلی زیبا بود لذت بردم
موفق وپیروز باشید
خیلی ممنون لیلا خانم عزیز. خوشحالم که پسند کردید 🙂
آقای محمود آبادی
ضیافت وحشتناکی بود. استرس گرفتم
واقعیت داره. انسان قاتل خودشه.
توصیفاتش خوب بود.
آنیتا خانم ممنونم. آره واقعا 🙂