یک هوس تابستانه
از پشت شیشه محو تماشای صورت عرق کرده اش بودم . قطره های عرق تمام صورتش را پوشانده بود و زیبایی وسوسه انگیزش را دو چندان کرده بود . اندام باریک و بلندش ، جذابیتش را به رخ اطرافیانش می کشید . از همه ی دورو وری هایش یک سر و گردن بلندتر بود . کسی نبود که او را ببیند ، و برای لحظهای خیره نشود .هینطور که نگاهش میکردم متوجه ی مرد میانسالی که در کنارم ایستاده بود شدم . نگاه خریدارانه ای به او می کرد ، غیرتی شدم . می خواستم چیزی بگویم ، ولی دوست نداشتم دعوا راه بیاندازم . دست یافتن به او با دعوا لطفی نداشت .بهتر دیدم تا قبل از این که رقبای بیشتری پیدا کنم وارد عمل شوم . عطشم برای به دست آوردنش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد . لمس بدن زیبایش را در ذهنم تصور میکردم . دیگر طاقت نداشتم . وارد کافه شدم . با عجله به سمت صندوق رفتم و فیشی تهیه کردم . کارگر کافه با احتیاط او را از داخل یخچال پشت ویترین بیرون آورد و به آهستگی بین دستهایم قرارداد . لیوان پایه بلند کشیده ، پر از بستنی های میوه ای با کرم شکلاتی در گرمای تابستان آنچنان هوس انگیز بود که هوش از سرم برده، و مرا داخل کافه کشیده بود . جای شما خالی .
چه جالب بود 🥰💞
مثل همیشه عالی بود
تشکر فاطمه جان مرسی که همیشه همراهی ام میکنید😊🙏
کوتاه و دلنشین بود
ممنون عزیزم 🙏🌺🙂
اخی چقد خوب وصف کردین و چه پایان خوشمزه و غیر منتظره ای😁😁😁👌👌👌😍😍😋😋
الهام عزیز ممنون از توجهتون🌺🙏🙂
خیلی دلچسب بود مخصوصا وقتی سردیشو توی دستات حس می کنی
ممنون که وقت گذاشتید🙏🌺
جذاب و خواندنی. گاهی اوقات یکی از این داستان ها از ده تا داستان بلند بیشتر انرژی میده 🙂 موفق باشید
سپاسگزارم 🙏🌺