کابوس
نویسنده:
حسین شهریاری
چند شب پیش، خسته بودم و از شدت خستگی پلکهایم ناخوداگاه روی هم میرفتند. پایم روی پدال گاز ماشین بود و با سرعت تمام به سمت شهر حرکت میکردم. ابرهای پراکنده اجازه نمیدادند تا ماه برای مدت طولانی نور افشانی کند. روبرویم جز جادهای باریک که نور کوتاه ماشین، آن را به اندازه دو متر روشن کرده بود چیزی دیگری نمیدیدم. علائم نشان دهنده مسیر هم در دل آن تاریکی، کم رمق بودند. به همین علت میبایست با وجود خواب آلودگی زیاد، چشمانم را مانند جغد تیز میکردم تا از جاده منحرف نشوم. زمانی که متوجه شدم به پیچ خطرناکی رسیده ام، از سرعتم کم کردم تا با دقت بیشتری آن را رد کنم. در فاصله ۲۰ متری خودم جسم سفید رنگی را دیدم که در آن تاریکی خودنمایی میکرد. هر لحظه که نزدیکتر میشدم، آن را بزرگتر از قبل میدیدیم. خواب از چشمانم پرید. احساس ترس عجیبی بر من حکم فرما شده بود. نمیدانستم با چه چیزی روبرو شده ام. زمانی که فاصلهام با آن کم شد، ناگهان با سرعت جلوی ماشین پرید و در مقابل او ایستادم. پایم را محکم بر روی ترمز گذاشتم. لحظهای خشکم زد. همانطوری که فرمان را دو دستی در دست داشتم و میلرزیدم پیشانیام را آهسته جلو بردم و به شیشه جلوی ماشین چسباندم تا دقیقتر ببینم. اما عرق سردی که از پیشانیام جاری شده بود اجازه نمیداد تا به خوبی ببینم. مجبور شدم عینک خود را بردارم و با کف دستانم چشمانی که بر اثر عرق خیس شده بود را پاک کنم. زمانی که دوباره عینک به چشمانم زدم، ناپدید شد. مغزم دیگر کار نمیکرد و نمی دانستم خوابم یا بیدار. لحظهای بعد صدای ضرباتی را شنیدم. تق تق تق… صورتم را به آرامی به سمت صدا بردم. زنی را دیدم که در مقابل درب صندلی کنار راننده، ایستاده است و با دستان مشت کرده به شیشه میکوبد. صورتی چروکیده و بیروح داشت با چشمانی که در تاریکی شب برق میزد. موهای نامرتبش یک طرف صورت او را پوشانده بود و با یک چشم نگاهم میکرد. انگار منتظر بود تا در را برایش باز کنم. با ترس فراوان دنده ماشین را جا انداختم و پدال گاز را تا انتها فشار دادم طوری که ماشین جهش زد. جاده تاریک بود و تمامی نداشت. ترس سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود.
کمی جلوتر، نفس سردی را کنار صورتم احساس کردم. همینکه صورتم را برگرداندم او را دیدم. کنترلم را از دست دادم و از جاده منحرف شدم. به سختی توانستم ماشین را متوقف کنم. فرمان پیچ و تاب میخورد و همین باعث شده بود تا ماشین مانند مرغی سر کنده به این سمت و آن سمت حرکت کند. بعد از اینکه موفق شدم ماشین را کنترل کنم، سراسیمه درب ماشین را باز کردم و با حالتی درمانده از آن پیاده شدم. چشمم به نور کم سویی افتاد. به سمت آن دویدم. در حال دویدن بودم که ناگهان پایم به چیز محکمی برخورد کرد و از شدت درد بر زمین افتادم. زمانی برای نشستن نداشتم و باید درد را تحمل میکردم. با همان حال بلند شدم و لنگان لنگان دویدم، متوجه شدم در قبرستان هستم. این را که فهمیدم احساس سرما و یخ زدگی در خود حس کردم طوری که حرکت برایم سخت شد. نفسم در سینه حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. تصمیمم این بود تا خود را به آن نور برسانم. چند قدمی که بر میداشتم، میایستادم تا سوزش قفسه سینه و گلویم آرام شود و دوباره راه میافتادم تا اینکه به آن نور رسیدم. دیدم شخصی روی سنگ قبری نشسته است. او را که دیدم، احساس کردم روحم میخواهد از بدنم جدا شود. بدنم شل شد. دهانم از کار افتاد. تمام تلاشم را کردم تا حرفی بزنم اما زمزمه ای شنیدم: هیس؛ سکوت تاریکی را نشکن؛ زیباترین بخشی از زندگیست که همه را یکسان در خود جای داده؛ زشت و زیبا، غنی و فقیر، خوب و بد و … با درماندگی برگشتم تا راه چاره دیگری بیابم، ناگهان درون چاله ای بزرگ افتادم. فریاد زدم و بلند شدم. خودم را روی رختخواب دیدم. نفس عمیقی کشیدم، عرق پیشانی ام را پاک کردم. خواب بدی بود.
کابوسی که رهایم نمیکرد
آقای شهریاری بازم گل کاشتید
عالی بود ودقیق تمام مسیر را توصیف کردید.
فقط اون زنی که سوارماشین شده بود سرقبر نشسته بود؟
کابوسها هم مزه زندگیمونه !!!!
توی روز که هر لحظه کابوسه اگه شبا رو آروم بگذرونیم خوب دیگه شب نمیشه(مزه پرانی یک بی مزه)(ها ها ها)
زنده باشی آنتیا خانم
آقای شهریاری
خیلیییی عالی بود
راستش اومدم یه داستان عاشقانه از شما بخونم، سور پرایز شد برام.
ترسناک بود و آخرش فهمیدم که خوابه.
درود بر آنیتا عزیز و بزرگوار
ممنون همراه همیشگی و بی همتا
زنده باشی
این داستان رو از آشفته بازار ذهنم در بیارم و بنویسم
گاهی ایده میاد توی ذهنم همونجا ایده پردازی میکنم داستان رو جملاتش خیالبافی میکنم ولی وقتی روی کاغذ می نویسم اونی نمیشود که توی ذهنم و خیالم پرورش داده بود