اجباری
به نظرم هفده هجده سالگی، خیلی زود بود که بتوانم تصمیم به این مهمی را بگیرم. بدی خانوادهای که بزرگتر عاقل و دانایی ندارد همین است. از وفتی یادم میآمد فقیر بودیم. پدرم کارگر روزمزد بود، همین به خودی خود کافی بود که همیشه هشتمان گرو نه باشد. ولی بدتر آن بود که وقتی پدر یک روز کار گیرش میآمد، تا حقوق آن یک روز تمام نمیشد، سرکار نمیرفت. اعتقادی به تلاش و بهتر کردن شرایط نداشت. مادرم هم زن مظلومی بود که در عین زرنگی و فداکاری، جرات کاری را نداشت. من به عنوان پسر و فرزند بزرگتر خانواده، خودم را مسئول و ناجی زندگی چهار خواهر برادر کوچکترم میدانستم.
دیپلم گرفته بودم و معلمهایم به خاطر نمرات بالایم، هرکدام بهترین دانشگاه و رشتهی مهندسی موردنظرشان را توصیه میکردند. مادرم عاشق درس بود و حاضر بود از زیر سنگ هم شده، پولش را جور کند تا من بتوانم امسال را نروم دم مغازهی الکتریکی احمدآقا، و تمام وقت برای کنکور بخوانم.
خودم هم دوست داشتم به آن رویایی که معلم ها برایم میبافتند دست پیدا کنم و مادرم را به آرزویش برسانم. برای خودم کسی بشوم. ولی غم نان سفرهمان خیالم را آسوده نمیگذاشت. اگر میخواستم ادامه بدهم، حداقل شش هفت سال به گرفتن لیسانس و سربازی میگذشت. باید پا روی دلم میگذاشتم و اول سربازی را تمام میکردم. با داشتن کارت پایان خدمت، بهتر کار گیرم میآمد و بعد میتوانستم ادامه تحصیل دهم. وقتی برای اولین بار با مادرم موضوع را مطرح کردم، به شدت مخالفت کرد. گفت اگر فاصله بیافتد دیگر انگیزهام را از دست میدهم و بعد هم درس ها فراموشم میشود و رتبهای که الان میتوانم به دست بیارم، برایم محال خواهد شد. با دلسوزی و شرمندگی از دست خالیشان که جگر آدم را میسوزاند قول داد، با قالیبافی و هر کاری شده خرجمان را درمیآورد و من فقط به درس فکر کنم.
این دوراهی، سختترین تصمیم عمرم بود. هر روز یک تصمیمی میگرفتم. ولی رفتن به سربازی برایم جدیتر بود. بالاخره بعد از ماهها کلنجار رفتن، وفتی هجدهسالم تمام شد. رفتم سراغ گرفتن دفترچهی اعزام به خدمت. احمدآقا که از تصمیمم باخبر شد و وضع زندگیمان را هم میدانست، و میدانست من برای همین دوسال که بدون درآمد طی خواهد شد هم به مشکل خواهم خورد، گفت میتوانم برای ارتش یا نیروانتظامی درخواست بدهم. توضیح داد که بعد از اینکه یکی دوماه اول بگذرد، حقوق خوبی بهم میدهند و دورهی سربازیام کوتاهتر میشود و بلافاصله هم استخدامم میکنند. خیلی وسوسهانگیز بود. حتا به قیمت از دست دادن رویای مهندس شدن و دانشگاه رفتن. خب برای خانوادهی ضعیفی مثل ما، اینکه افسر بشوم هم موفقیت بزرگی بود. درست است در خودم توان کارهای بزرگتری میدیدم ولی فقط تواناییهای خودم مطرح نبود. در همان سن این قانون مهم جهان را فهمیده بودم که وقتی پول نداری، هیچ حساب میشوی و اگر پول داشته باشی، عیبهایت را هم میستایند. البته که من نه دنبال پولدار شدن بودم، نه این را میتوانستم برای زندگی پر چاله چولهمان متصور شوم. همین که بار زحمت بر دوش مادرم بیشتر نشود، برایم کافی بود. سه خواهر داشتم که اگر درس هم نمیخواندند، خرج جهیزیهشان حتمی بود. و برادر کوچولویم که با خودم عهد کرده بودم، نگذارم در موقعیت من قرار بگیرد و تا وقتی که او خودش را بشناسد باید سر و سامانی به زندگی مان میدادم.
یک گام دیگر هم از آرزویم دورتر شدم و درخواست ملحق شدن به نیروی انتظامی را دادم.
روزها خیلی سریع گذشت و پنج ماه بعد با سر تراشیده، از پدر خوشخیال و مادر گریان و خودهر و برادرهایم خداحافظی کردم و راهی کرمانشاه شدم.
روزهای آموزشی به سختی و دلتنگی گذشت. و بعد از تمام شدن دوره، به خانه برگشتم. همه ی دوستانم به دانشگاه رفته بودند. تک و توک درسخوان بودند. و بیشترشان اوقات فراغت خود را با دور زدن با ماشین پدرشان و دنبال دخترها افتادن پر میکردند. غمی نبود. از اول هم فهمیده بودم راه من از آنها جداست.
دوباره به پادگان برگشتم. احمدآقا راست میگفت. حالا حقوق داشتم. از حقوق سربازهای عادی و حقوق شاگردی احمدآقا بیشتر. همین خوشحالم میکرد. نیازی نبود مثل بقیه سربازها، خانواده برایم پول بفرستند. و من برای آنها پول میفرستادم. هر سه خواهرم به مدرسه میرفتند. خرج آنها را میدادم. و کمک خرجی به مادرم. انگار آیندهای برای خودم نمیدیدم.
بعد از یک سال سربازیام تمام شد و حالا درجهدار بودم. در بیست سالگی. احساس غرور میکردم. برای آدمی که در فقر بزرگ شده دوست داشتن آنچه دارد، معنی ندارد. همین که دارد، باید خوشحال باشد.
ازدواجم هم با همین کیفیت شکل گرفت. یکی از رییسهای اداره که از جنم و اخلاق من خوشش آمده بود دختر خواهرش را که پدر او هم نظامی است بهم پیشنهاد کرد. شنیده بودم در این طایفهی کردها، همه چیز با دختر است. با فامیل شدن با رییسمان اوضاع کارم هم بهتر میشد. بنابراین پذیرفتم و در مرخصی بعدی با خانوادهام به آنجا برگشتم. مادرم از همزبان نبودنمان و دوری راه، زیاد دلش نبود. خب با این ازدواج من برای همیشه آنجا ماندگار میشدم. ولی اینطور قانعش کردم که اگر از شهر خودمان هم زن بگیرم باید چندسالی او را به غربت بیاورم. بعد هم که معلوم نیست ماموریتمان به کجا باشد و من همیشه در سفر و دوری خواهم بود. مجبور بود که بپذیرد.
در خواستگاری دختر را دیدم. با هم حرف هم زدیم. به توافق رسیدیم. دختر بدی نبود. معقول بود. مادرم هم نتوانست ایرادی دربیاورد. ولی شب که خوابیدم نتوانستم رویایی با او داشته باشم. طوری به خواب رفتم انگار اتفاقی نیافتاده.
همهی جهیزیه را آنها گرفتند و در طبقهبالای منزلشان ساکن شدیم تا خانهی سازمانی من را تحویل دهند. حتا مراسم را پدرش گرفت، چون گفت شما که مهمانی ندارید، من خودم جشن میگیرم و کادوها را خودم برمیدارم. و مثل همیشه تنها فکر من این بود که بار مالیای بر دوش خانوادهام نگذارم.
دو سال بعد صاحب فرزند شدم. دختری شبیه مادرش.
خانوادهام از دغدغهی هر روزهی پول نان و سیب زمینی، رها شده بودند و من هر ماه پولی به حسابشان می ریختم.
گاهی که به شهرمان میرفتیم و دوستانم را میدیدم، احساس بیگانگی میکردم. بعضی شان هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودند. کله شان بوی قرمهسبزی میداد و رویاهای زیادی داشتند. و گاهی به من که شاغل و متاهل و پدر بودم رشک میبردند.
راست هم میگفتند، من همهچیز داشتم، جز یک چیز که فقدان آن را کسی جز من نمیدید. من در آستانهی بیست و پنج سالگی دیگر “رویا” نداشتم.
چقدر زیبا و خوب این رویا نداشتن و درد فقر رو داخل این داستان گنجونده بودین😃
واقعا این بی رویایی و سکون ذهنی شخصیت داستان کامل حس شد
یه داستان اجتماعی خیلی جالب بود
خسته نباشید
ممنون پرستو جان، از ضعفهاش هم بگی خوشحال میشم
خیلی خوبه خانم مصیماه ،
زندگی های واقعی ، دلنشین و دلچسب ،
موفق باشی بانو
مرسی از لطف تون جناب مرادی عزیز