سکوتم از رضایت نیست…
در اتاق را بسته بودم، ولی صداهای مردانه را که درهم پیچیده بود میشنیدم. گهگاهی که نیازی به اثبات مظلومیت من بود، مادرم هم چند جملهای حرف میزد. وگرنه که صدای شوهرم و پدرش و پدر من و عموی بزرگترم بلند بود. زیاد گوشم به حرفهایشان نبود. مگر چه میگفتند؟ شوهرم مثل همیشه مرا متهم میکرد به ناسازگاری و زیاده خواهی و پدرش از زندگی خوب و بیدردسری که شوهرم برایم فراهم کرده میگفت، اینکه دستمان به دهان میرسد و دیگر چه میخواهم. و میدانستم پدرم هم همانطور که در خانوادههایمان رسم بود، از قهر و کم طاقتی من زبانش کوتاه بود و به زحمت ایراداتی از رفتار شوهرم میگرفت. عمویم هم همینطور ولی کمتر رودربایستی میکرد و همان یکی دو موردی که به من حق میدادند را به صراحت بیان میکرد و اعتراض میکرد؛ ” آخه یه سال، دوسال، تاکی باید دختر ما کلفتی خونه شما رو کنه حاج آقا، دختراتون هست، عروسای دیگهتون هستن، نباید که فقط این دختر که از خدا میترسه و به مادر و پدر شوهرش احترام میکنه و کاراشون رو میکنه، بقیه ازش سواستفاده کنن.. بعدشم دلش به چی خوش باشه، دوتا بچه رو تر و خشک کنه، صبح تا شب تو چاردیواری کار خودش رو و خونهی شما رو کنه، بعد شب شوهرش که از سرکار میاد، به جای اینکه بیاد پیش زن و بچهاش بره رفیقبازی…”
و مادرم از کبودی بدنم میگفت. و از اینکه انصاف نیست او با مردانگیاش دست روی زن ضعیف و بیچارهاش بلند کند.
حرفهایشان ناخواسته به گوشم میرسید. من در خیالات خودم بودم. در این هشت سال زندگی، که از اولش هم سیاهبختیام را به چشم دیدم، اولین بار بود که جرات کردم و به قهر به خانهی پدرم آمدم. دلم شکسته بود. یکهو گفتم من طلاق میخواهم و او هم بی آنکه ککش بگزد، گفت برو بگیر. که بلند شدم و آمدم به خانهی پدرم. در تمام این سالها از ترس حرف مردم و از سر دلسوزی برای پدر و مادرم اصلا فکر طلاق را به ذهنم هم راه نداده بودم. روزهایی بود که دلم میخواست بمیرم ولی به طلاق فکر نمیکردم. روزهایی که در عین کلفتی برای مادرش، از او زخم زبان هم میشنیدم. روزهایی که در عین بیپولی، عیاشیهایی او را با رفقایش میدیدم، صدایم درنمیآمد. ولی گذشت زمان صبر مرا کمتر و بیمهری او را بیشتر کرده بود که حالا دست دوتا بچهی قد و نیمقد را گرفته و سرافکنده به خانهی پدریام برگشتم.
حالا که بعد از یک هفته با پیغام پسغام پدرم با اکراه آمده بودند و حرف اختلاف مان در یک جمع، به طور جدی باز شده بود، من هم برای اولین بار جدی به طلاق فکر کردم.
برایم مثل روز روشن بود که به این راحتیها طلاقم نمیدهد. نه اینکه دوستم داشته باشد. برای اینکه اذیتم کند. و میدانستم تا دادگاه بتواند طلاقم را بگیرد، او آرزوی دیدن بچهها را بر دلم میگذارد. بچههایی که همین یک امروز را خواهرم به خانهش برد تا ناظر بگومگوها نباشند، من از نگرانیشان دل تو دلم نبود.
تازه بعد از طلاق مگر بچهها به من میرسید، پسرم که سه ساله بود و به او میرسید و دخترم هم نهایتا دوسه سالی پیشم میماند. اینکه بچهها جدا از هم و بوتر از آن جدا از من بزرگ شوند، جگرم را آتش زد. نه. نه. من آدمش نبودم. شنیده بودم خیلی زنها در همان بیمارستان که بچه را زاییدهاند تحویل شوهر دادهاند و حاضر نشدهاند لحظهای او را ببینند. وای چه دلی! خدا میداند که سرگذشت آنها چه بوده که دلشان را سفت کردهاند و قید بچه را زدهاند، ولی کار من نبود.
تازه اگر بچهها را هم بر فرض محال به من میداد، چهطور بزرگشان میکردم. خودم که سربار پدرم بودم و باید با گردنی کج دست بر سر سفرهاش دراز میکردم. چقدر بدبخت بودم که نه پولی، نه طلایی، نه کاری، نه هنری. بچه هایم را میآوردم که زیر نگاه سنگین برادرها و زنبرادرهایم و تمسخر بچههای آنها بزرگ شوند؟ نه. هرگز.
از جایم بلند شدم. اشکهایم که نفهمیده بودم کی جاری شدند را با گوشه ی روسری ام پاک کردم و از اتاق خارج شدم. مثل یک برهی رام سلام کردم و کنار مادرم نشستم. با دیدن قیافهی آرام من انگار آنها هم آرامتر شدند. و البته پدرشوهرم این را به نفع خودشان تعبیر کرد و باز شروع کرد از پسرش و زحمتکش بودن و تلاش کردن برای زن و بچهاش تعریف کردن.
و باز حرفها ادامه پیدا کرد و پدرشوهرم گفت
تا بوده زن و شوهرا دعوا کردن، کتک کاری کردن، قهر کردن، ولی باز آشتی کردن. آدم با هر حرفی که زندگیشو بهم نمیزنه. میبینید که خودش سکوت کرده. سکوت علامت رضاست. معلومه این چند روز فکراشو کرده و فهمیده زندگیش رو الکی تلخ نکنه.
پدرم هم که خرسند بود که قضیه ختم به خیر شده کفت
_ پاشو دختر، پاشو یه چای بیار گلومون خشک شد.
و پدرشوهرم اضافه کرد
_ بعد هم بچهها رو صدا کن، وسایلهات رو جمع کن که رفع زحمت کنیم.
در همان سکوت اجباری که اصلا از رضایت نبود، از جایم به اجرای اوامرشان، برخاستم.
تلخ و غم انگیز بود ولی متاسفانه حقیقت داره
زنهای مظلوم و سکوت کردهی دنیای ما
چه خوب که نوشتین درموردشون
خسته نباشید
مرسی عزیزم. قصههای تلخ زنان تمامی نداره و همه میتونیم ازشون بنویسیم، شاید چیزی عوض شد