شمع تولد
شعلهی شمع جلوی دیدگانش میرقصید. همه با خوشحالی فریاد میزدند که شمع را فوت کند. که ناگهان یکی از دوستانش گفت
_ صبر کن، صبر کن..اول آرزو کن.
دستانش را روی پاهایش تکیه داد تا صورتش روبروی شمع قرار بگیرد. خیره به آن فکر کرد، چه آرزویی کند. شمع عدد چهل در حال آب شدن بود. آدم در چهل سالگی چه آرزویی میتواند داشته باشد. آن هم آدمی مثل او. به خانه و خانواده و شغل و جایگاهی که راضی اش کند رسیده بود. عاشق طبیعت بود و آخر هر هفته هم میزدند به دشت و دمن. دیگر چه میخواست؟ فکر نمیکرد آرزو کردن انقدر سخت باشد. با خود تصور کرد اگر یک غول چراغ جادو آنجا ظاهر شود، از او چه تقاضایی خواهد کرد. در دلش رد شد که ای کاش، ورای ظاهر آدمها، دل آدمها را میدید. درست است. همیشه دوست داشت بداند در دل آدمها چه میگذرد. حوصلهی همه به تنگ آمده بود. به خودش آمد و شمع را فوت کرد و کیک را برید. و تا آخر شب گفتند و خندیدند و بعد از رفتن مهمانها، به خواب رفتند.
در روز تولدش، مثل هر روز دیگر، صبح زود بیدار شد و بعد از خوردن یک قهوه راهی دفترش شد. خیابان شلوغ بود. صدای رادیو در ماشین پخش میشد. رادیو ساعت را اعلام کرد. یادش آمد که لحظهی تولدش است؛ ساعت هشت و بیست دقیقه. خب وارد چهل و یک سالگی شد. اما چیزی را دید که حواسش از سن و سالش پرت شد. آدمها در خیابان در رفت و آمد بودند. آدمهای متفاوتی که با هم یک ویژگی مشترک داشتند. از سمت چپ سینهی همهشان خون جاری بود. نگران و هراسان نگاه میکرد. یک تاکسی کنار خیابان نگاه داشت، مسافری پیاده شد و در حالی که از سمت قلبش خون میچکید، بقیهی پولش را از راننده گرفت و رفت. عابر پیادهای در حال گذر از خیابان بود و ردی از خون از خود به جا میگذاشت. دستفروش کنار خیابان، بی توجه به خون جاری شده از قلبش، جنسهایش را روی زمین میچید. همه، بله، همه همینطور بودند و جالب بود که کسی جز او این خونها را نمیدید. همانطور پیش رفت و به دفترش رسید. آدمهای آنجا هم مستثنا نبودند. نمیدانست که چرا خیلی خوشبینانه فکر میکرد، در دفترش اوضاع اینطور نخواهد بود.
به منشی سپرد که به کسی اجازهی ورود به اتاقش را ندهد. رفت و روی صندلیاش نشست. دستها را در موهایش فرو کرد و کلافه به نقطهای خیره شد. چرا دل همهی آدمها خون است؟ او انتظار داشت با دیدن دل آدمها احساسات گوناگونی را مشاهده کند. ولی فقط زخم؟ چرا؟ تمام مدت ذهنش درگیر بود. تا اینکه تلفن زنگ خورد. منشی پشت خط بود. با تشر گفت که امروز حوصلهی انجام هیچ کاری را ندارد. ولی منشی بخاطر خودش زنگ زده بود. درخواست مساعده داشت. یک دختر جوان مجرد، همیشه لنگ پول بود. با درخواستش موافقت کرد. بعد از قطع کردن تماس، با خود گفت خدا به داد آنها برسد که خرج چند نفر را میدهند. ناگهان در چشمانش برقی درخشید. سریع از جایش بلند شد و کیف و کتش را برداشت و از دفتر خارج شد. با دیدن همان رد خون در همه جا و از همهی آدمها، حالش بد میشد. خیلی تند میراند، تا به خانه رسید. زنش هنوز خواب بود. به سمت سطل زباله رفت تا فکری را که به سرش زده بود، امتحان کند. خوشحال شد که زباله های دیشب هنوز درون سطل هستند. شمعهایی که سرشان سوخته بود، را پیدا کرد. یخچال را باز کرد و با یک نگاه سرسری به کل طبقات، یک پرتقال برداشت و به اتاقش رفت. پایهی شمعها را داخل پرتقال فرو کرد و با فندکش آنها را روشن کرد. در دلش آرزو کرد که هیچ کس مشکل مالی نداشته باشد. و عدد چهل را فوت کرد. خیلی کلافه و خسته بود. رفت روی مبل ولو شد و خوابش برد. زنش وقتی که بیدار شد از دیدن او در خانه متعجب شد. و او هم خستگی دیشب را بهانه کرد و با دیدن جریان خون از قلب زنش هم فهمید، حل شدن مشکل مالی، کمکی به ماجرا نمیکند. پرتقال و شمع ها را داخل کیفش گذاشت و دوباره راهی دفترش شد. در راه رد خونی که از پیرهن همه جاری بود ولی لک خونی هم برجای نمیگذاشت را میدید و با خود میاندیشید که چه بیهوده میپنداشته کلید همهی مشکلات پول است. با خودش فکر میکرد چه دردی در جهان میتواند باشد که همه به آن مبتلا باشند. به دفتر که رسید. دوباره پرتقال را روی میز گذاشت و شمعها را روی آن قرار داد. خواست آن را روشن کند و برای همه آرزوی سلامتی کند ولی دست نگه داشت. خیلی از آدمهایی که در خیابان بودند سالم و سرحال بودند. سلامتی یا بیماری نمیتواند علت این زخم باشد. با توجه به اینکه این شمع جادویی چهل، کوچک بود و قسمت زیادی از فتیلهی آن سوخته بود، نمیتوانست زیاد امتحانش کند. باید مطمئن میشد که حدسش درست است، بعد آرزو میکرد. بنابراین چند روزی این تصاویر دردناک متحرک که جلوی چشمانش بودند را تحمل کرد و آرزویی نکرد. جز یک بار که خیلی خسته شده بود، تابع احساسات آنی، آرزو کرد دل هیچکس نشکند. ولی وقتی تغییری در رد مسیرهای خون دلها ایجاد نشد، فهمید آرزو کردن هم قاعده خودش را دارد. اینکه دلها نشکنند با اتفاقات بسیارب که باعث ناراحتی میشوند منافات دارد. و باید آن علت همهگیر را کشف کند.
روز چهارم از این جریان میگذشت که در دفترش نشسته بود و عملا نتوانسته بود در این چند روز، کاری انجام دهد. آبدارچی شرکت که پیرمرد نحیفی بود برایش چای آورد. در حال خروج از اتاق بود که او به خودش آمد:
_ بابت چای دستت درد نکنه مش جعفر. ببخشید اینقدر تو فکر بودم اصلا متوجه نشدم
مش جعفر که سینی را زیر بغل زده بود، در قاب در ایشتاد و لبخندی زد
_ ای آقا خواهش میکنم، فهمیدم تو فکری. اینکه چیزی نگفتی که عذرخواهی نمیخواد، اونی که حرف میزنه ولی حرفش نامربوطه باید عذرخواهی کنه.
او از اتاق بیرون رفت. و با حرفش جرقهای در ذهن او زده شد. شمعها را از کشو درآورد و روی پرتقالی که کمی شل شده بود قرار داد، آنها را روشن کرد. به زحمت شعله شان میسوخت.
در دل آرزو کرد، که دلها همهی حرفهایی که شنیدهاند را فراموش کنند. شمعها را فوت کرد. و با اضطراب از اتاقش بیرون رفت. منشی و چند مشتری در سالن انتظار نشسته بودند. از جریان خون خبری نبود! انقدر هیجان زده و خوشحال به آنها نگاه میکرد که منشی اش تعجب کردهبود. لبخندی به او زد و به اتاقش برگشت. خوشحال خودش را انداخت روی صندلی و چرخید. اما دقایقی بعد باز به فکر فرو رفت. دریافت این قطع شدن خون دل، موقتی است. هر کدام از آدمها در اولین مواجهه با اولین کسی که آنها را قضاوت کند، دوباره زخم میخورند. تلخ بود ولی حقیقت داشت. او با چند آرزویی که این روزها کرد و فکر و خیالهایی که در سر گذراند دریافته بود، آدمها جداییها، مرگها، بیپولیها، بیماریها، سختیها و تنهاییها را تاب میآورند ولی حرفهای تلخ و نسنجیده که ان دردها را بیشتر میکند را نه.
حالا که این راز برایش آشکار شد، برای بار آخر شمعها را روشن کرد و از صمیم قلب آرزو کرد، هرکس، هرچه در دل دارد، پنهان بماند. و شمعهای نیمهجان را فوت کرد.
چه خوب که باز داستانتون رو میزارید و ما میتونیم بخونیم😃
خیلییی خوشم اومد از داستان خیلییی جادویی بود
یکی از آرزوهامه که شمعتولد و که فوت میکنم از فردا صبش آرزوم برآورده بشه 😊
مفاهیم عمیقی رو داخل این داستان رویایی گنجونده بودین
خسته نباشید
مرسی پریسای عزیز بهم انرژی میدی
مرسی از لطفت
مصیماه جان
زیبا و رویایی نوشتی.
حرف تلخ و قضاوتها زخم میزنه خیلی خوب بود
ممنونم از نگاه پرمهرت، چون خودم می دونم نوشتهام خام و ناپخته است و نیاز به ویرایش و بازنویسی داره
آفرین روان وشیوا نوشتید👌👏
مرسی از لطفت