خوشبخت تنها
امروز قرار بود بعد از سالها با همکلاسیهای قدیم دبیرستان در یک کافهی کوچک دورهم جمع شویم. البته این ایده را یکی دوماهی بود که یکی از دخترها در گروه تلگرامی مان مطرح کرده بود ولی به خاطر مشغلهی من عقب میافتاد. تا اینکه بالاخره توانستم امروز را هماهنگ کنم که به آنها ملحق شوم. قرار ساعت پنج عصر بود و من حالا که ساعت نزدیک شش بود در خیابان شلوغ دنبال جایی برای پارک ماشینم میگشتم.
همین که وارد شدم همه شروع کردند به تعریف از من و متلک انداختن های دوستانه که وکیل شدهام و قیافه میگیرم و به زحمت توانستهاند راضیام کنند در جمعشان باشند. توضیح دادم که من در دفتر اسناد رسمی همسرم یک کارمندم و یک لیسانس حقوق دارم، نه بیشتر. و این را هم اضافه کردم که من هم دلتنگشان بودم و از صمیم قلب میخواستم تکتکشان را ببینم ولی واقعا سرم شلوغ است.
اینطور که از صحبتها متوجه شدم، طی همین یک ساعت همه شرح حالی از زندگیشان دادهاند و حالا مدام از من میپرسیدند. شاید چون فکر میکردند که من خیلی موفق و خوشبختم دوست داشتند بیشتر بدانند. در جوابی که به حرفهای من میدادند میتوانستم به وضعیت خودشان پی ببرم. مثلا محلهی زندگیمان و مدل ماشینم باعث شد که مدتی خودشان را مسخره کنند. که همه با آژانس یا تاکسی آمده بودند و فقط ملیحه یک پراید داشت و قول داده بود موقع برگشتن همهشان را برساند.
در حقیقت وضع آنها عادی بود. ما بچههایی بودیم از محلهی پایین شهر در خانوادههایی تقریبا ضعیف از لحاظ مالی. حتا بعضی از بچهها اصلا دانشگاه نرفته بودند. مثلا زری، بعد از دیپلم ازدواج کرده و سه تا بچه داشت و بچههایش آنقدر بزرگ بودند که آنها را در خانه تنها گذاشته بود. یا مهدیه، گفت که به تازگی ازدواج کرده و در یک مدرسه مربی ورزش است. با حقوق ساعتی ناچیز. حرف کشیده شد به حق و حقوق. اکثرشان خانهدار بودند. یا مثلا در همان خانه تابلوفرشی میبافتند، یا بازاریابی تلفنی میکردند. یا مثل مهدیه شغلی داشتند که درآمدش به زحمتش نمیارزید. و مشتاق بودند درآمد من را بدانند. چه میگفتم. نه مثل آنها مبلغ دقیق درآمدمان را میدانستم. و نه زمان واریزش را. و اصلا از یکجا درآمد نداشتیم. شوهرم مردی بود که انگار فقط برای کار و پول درآوردن، ساخته بودند. همین بود که با اینکه مثل همکلاسیهایم ما هم از صفر شروع کرده بودیم، الان به جایگاهی رسیده بودیم که همانها پیش من معذب بودن و با مسخره کردن خودشان میخواستند زودتر به این فاصلهی چشمگیر بین من و خودشان اقرار کنند. وقتی به من و من افتادم، آنها حس کردند که نمیخواهم از درآمدم چیزی بدانند. و بحث را عوض کردند. باهم میگفتند و میخندیدند و با من طور دیگری بودند. با احترام و ملاحظه حتا شوخی میکردند. بهشان حق میدادم. دنیای من از آنها جدا شده بود. همین که به زحمت توانستم به جمع آنها بپیوندم، دیر آمدهبودم و حالا هم در دفتر مشتری داشتم و باید زودتر میرفتم. کارت ویزیتم را به آنها دادم و با عرض خوشحالی از ملاقاتشان و عذرخواهی بابت زودتر رفتنم از کافه بیرون آمدم. پشت فرمان نشستم ولی دستم به رانندگی نمیرفت. حس میکردم با آمدنم چیزی را در روان دوستانم خراب کردهام و باید درستش میکردم. بدون اینکه ماشین را روشن کرده باشم، سوییچ را برداشتم و به داخل کافه برگشتم. باید به آنها میفهماندم من هنوز به دنیای آنها تعلق دارم، یا بهتر است بگویم تعلق خاطر دارم.
بچهها از دیدنم متعجب شدند و روی میز را نگاه کردند که احتمالا گوشی مدل بالا یا عینک مارک یا کیف پول گرانبهایم را جا گذاشتهام. اما من با لبخندی بر روی صندلیام نشستم.
_ یه خاطره به ذهنم رسید که دلم نیومد براتون تعریف نکنم. البته رویا و مبینا هم این خاطره رو با من شریکاند و شاید انقدر تو خوشبختیهای سادهشون غرق شده باشند که چیزی یادشون نباشه.
و رو کردم به رویا و مبینا که یکیشان خانهدار بود و دیگری در خانه بازاریابی میکرد.
_ یادتونه تابستون اون سالی که کنکور دادیم تو یه فروشگاه صندوقدار شدیم؟ ساعت هشت صبح با آرایشهای نصفه نیمهی دخترونهمون تو ایستگاه اتوبوس باهم منتظر اتوبوسهای شلوغ میشدیم که وسطش بایستیم و بریم سرکار. با اون رژهای ارزون که فکر می کردیم چقدر پسرکش شدیم! هشت ساعت کار میکردیم که حقوقش انقد کم بود که اگه با تاکسی میرفتیم اصلا چیزی برامون نمی موند. یه فروشگاه پایین شهری که کولرش فقط میز مدیرش رو خنک میکرد و ما خیس عرق میشدیم. ولی اون وقتا نمیفهمیدیم که سود و ضرر یعنی چی. خستگی یعنی چی. گرما و سرما یعنی چی. بعد از سه ماه که قرار شد تسویه کنیم، اون حقوق رو که گرفتیم یادتونه؟ همه برا خونهمون یک کیلو بستنی سنتی گرفتیم. برا خواهر برادرامون هدیه گرفتیم. و خرج یک دست لباس خودمون شد. اون بستنی و لباسها تموم شد و رفت. ولی اون حس لذت استقلال و درآمد داشتن رو دیگه هیچ موقع تجربه نکردیم. یعنی من که تجربه نکردم. الان تو دفتر کار میکنم، از پساندازم تو کار ملک سرمایهگذاری میکنم ولی همهاش با شوهرم مشترک و قاطی پاتیه. بعدم استرس و ریسک سرمایهگذاری به اون سودش نمیارزه. نه که بخوام ژست بگیرم و شعار بدم. نه. وضعمون خوبه، نمیفهمیم از کجا میاد و کجا خرج میشه. یعنی خداروشکر لازم نیست دودوتا چارتا کنیم. ولی اون لذت و آرامشی که تو اون درآمد و زندگی سادهمون بود رو دیگه تجربه نکردیم. حس کردم اگر اومدیم اینجا از خودمون بگیم، باید اینا رو بگم.
نمیدانم برداشت من بود یا واقعا اینطور بود که نگاهها همان نگاههایی شد که در دبیرستان دیده بودم.
با داستان همراه شدم و رفتم داخل فضای کافه و کنار خانمه نشستم 😃
اون تیکه که بر میگرده داخل کافه هم خیلی جالب بود چون همینجوری ول نکرد بره😃
خسته نباشید
چه خوب🤗
مصیماه جان
عالی نوشتی. خیلی وقته منتظر نوشتنت بودم. فکر کنم برابیشتر خانمها این داستان خاطره انگیز باشه.
یادش به خیر یاد اولین حقوقی که گرفتم و چیا خریدم افتادم.
ولی اگه من تو شرایط خانمهای اون گروه بودم
بازهم غبطه موقعیت شخصیت رو می خوردم.
پول، موقعیت، شغل درست وحسابی رو تاتجربه نکنی ،
بدی وحسنش رودرک نمیکنی
مرسی دوست همراهم، درسته با نظرت موافقم. در رفاه بودن آرزوی طبیعی هر آدمیه
سلام مصیماه بانو ، خوشحالم که اومدی به خانه
دل و دل نوشته ها ،
فاصله پدید آمده را نمی شه پر کرد ، فقط میشه یاد کرد در گذر ایام ، موفق باشی
سلام بر شما دوست بامعرفت. ممنون از لطف تون🌿