خشت اول
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
بله آقا خدانگهدار .
پدر این جمله را گفت و گوشی تلفن را گذاشت .
چهره اش برافروخته بود و رگ گردنش متورم شده بود .
اما کماکان سعی می کرد تا با ادب و احترام صحبت کند .
مادر لیوانی آب خنک دستش داد و گفت ؛
پرویز جان آروم باش درست میشه .
و پدر همچنان برافروخته نفس عمیقی کشید و گفت :
بعید می دونم .
بهروز از تو اتاقش آمد بیرون و رو به پدر در حالیکه با عصبانیت دستش را در هوا تکان می داد گفت :
دیگه پامو تو اون مدرسه لعنتی نمیذارم .
و بعد صداشو بالاتر برد و ادامه داد : اصلا نه این مدرسه نه هیچ مدرسه دیگه ای .
نمیخوام درس بخوونم بدم میاد از درس خووندن .
مادر یواشکی با دست اشکهایش را پاک می کرد و پدر
هنوز برافروخته به گلهای قالی زل زده بود.
هنوز نمی دانستم چه خبر شده که حال همه بد است .
که لیلی از پشت سر مادر طوری که دیده نشود با دست اشاره کرد که بیا .
بهروز پسر بزرگ خانواده ست و در سال اول دبیرستان درس می خواند بعد از او لیلی ست کلاس سوم راهنمایی و بعد هم بنده یعنی ته تغاری خانه که در کلاس پنجم مشغول درس خواندن هستم.
پدر هیچوقت با من و لیلی مشکلی نداشته است .
هر دو درسهایمان خوب است و قرار گذاشته ایم تا مثل او پزشک شویم .
اما بهروز همیشه اذیت می کند .
لیلی دستش را به طرفم دراز می کند و سیب شسته شده ای را به دستم می دهد و بعد دوتایی به اتاقش،می رویم.
: لیلی ؟
:جانم
:چه خبره بابا با کی حرف می زد دوباره بهروز چکار کرده ؟
:استثناءً این دفعه بهروز خیلی مقصر نیست فقط درس نخوونده رفته سر کلاس
:خوب ؟
:هیچی دیگه آقا معلمشون درس پرسیده و چون بلد نبوده جلوی همه دانش آموزا محکم زده تو دهن بهروز
ندیدی لبش ورم داشت؟
: واقعا ؟؟ چه کار بدی کرده معلمش حالا درس نخوونده
نباید می زدش .
: آره نباید میزدش .غرورش خرد شده واسه همین دلش نمی خواد بره مدرسه .
: می دونی لیلی من اگه جای بهروز بودم . مدرسه که می رفتم هیچ حسابی هم درس می خووندم تا آقا معلم حسابی شرمنده بشه .
: شایدم آقا معلم فک کنه نتیجه اون تنبیه بوده و دوباره همین کارشو تکرار کنه .
گفتم : راست میگی اصلا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم .
طفلی بابا دیدی چقدر عصبانی بود ؟
:آره خیلی غصه می خوره .
صدای بابا بلند شد؛ به گمانم با تلفن صحبت می کند
:خیر آقا حتما شکایت می کنم شما هم به روح فرزندم آسیب زده اید هم به جسمش .
من فردا تکلیف شما را روشن می کنم نمی گذارم هر طور دوست دارید با بچه ها رفتار کنید .شما خشت اول را کج گذاشتید آقا .
لیلی مرا به داخل اتاق می کشد و درب را می بندد
هنوز صدای پدر بطور نامفهومی به گوش می رسد.
چون بهروز دبیرستانی هست نمیشه گفت خشت اول.
مگه اینکه اشاره می کردین که مثلا اولین روز آشنایی بهروز با این معلم بوده.
ولی خشونت و تاثیر اون روی یه نوجوان رو خوب نشون دادین.فضاسازی داستان هم خوب بود از شخصیت هاخوشم اومد