خروج از مسیر
– مواظب باش خانم.
+ ببخشید.
– من عذر میخواهم که سر به هوا بودم.میتوانم کمکتون کنم؟
این دیوید است. یک روز گرم تابستان، زیر باران آتش خورشید تنهایی بیرون رفته بودم. کم پیش میآید یک نفر مثل من که به جای دیدن فقط میتواند بشنود تنهایی برای قدم زدن به بیرون برود. آن روز اولش مزخرف شروع شد. وقتی از خانه بیرون آمدم چند دقیقهای پیادهروی کردم. این کار هر روز من است که در اطراف خانه قدم بزنم و در این راه نیازی به همراه ندارم چرا که این راه را سالهاست که میشناسم.
در حین پیادهروی سگ احمقی که صدایش به گوشم آشنا نبود شروع به پارس کردن کرد. هر لحظه که میگذشت صدایش نزدیکتر میشد و من میتوانستم برخورد پنجههایش با زمین را حس کنم. خیلی ترسیده بودم و سعی کردم از راههایی که در ذهنم دارم از دستش خلاص بشوم. چند دقیقه بعد دیگر خبری از آن نبود ولی حس میکردم که دیگر در مسیر روزمرهام نیستم. همین مرا به شدت میترساند.
+ بله. من گمشدهام. امکانش هست به من کمک کنید به خانه برگردم؟
– حتما. آدرس خانهتان کجاست؟
باید اعتراف کنم در ابتدا خیلی میترسیدم. اینطور نبود که بتوانم از هرکسی که از راه میرسید درخواست کمک کنم. شاید حتی کسی به من آسیب میرساند. ولی وقتی به سمت خانه شروع به حرکت کردیم احساس امنیت بر من غالب میشد.
در تمام مسیر با من درباره موسیقی صحبت میکرد. حتی برایم آهنگی پخش کرد. دیوید اولین نفری در زندگی من بود که بدون در نظر گرفتن نابینایی من، درباره چیزهایی که خوب میتوانم انجام دهم حرف میزد. آن لحظات بود که آرزو داشتم برای یک بار هم شده فقط چند ثانیه دوباره توانایی دیدن بدست آورم تا چهره او را در ذهنم ثبت کنم.
– نظرت راجع به «هالزی۱» چیست؟
+ بله! آره حتما.
حتی انگار سلیقه مرا در موسیقی میدانست. وقتی آهنگ تمام شد به خانه رسیدیم. همیشه اگر کسی به من کمک میکرد تا مرا به خانه برساند مثل اتمام مأموریتی با من تنها خداحافظی میکرد و به نوعی از باری که بر دوشش بود رهایی مییافت ولی دیوید متفاوت بود.
– خب چطور بود؟
درک نمیکردم که چطور میشود یک نفر تا این حد با فردی مثل من راحت باشد و گفت و گو با من را به هر بهانهای ادامه دهد؟ چطور میشود ضعف دیگران را تا به این حد نادیده گرفت؟
+ خب به نظرم آهنگ خوبی بود. به من انرژی زیادی میدهد.
دلم میخواست بیشتر با او حرف بزنم و از آهنگهایی که خودم نواختم برایش تعریف کنم که مادرم در را باز کرد و با صدایی نگران گفت: « کجا بودی دختر؟ حالت خوبه؟» حق داشت اینچنین نگران باشد. اگر دیوید نبود نمیدانستم چگونه به خانه برگردم.
مادرم از دیوید تشکر کرد و او رفت. شب تا زمانی که به خواب بروم با خود چهره او را تجسم میکردم. در حالی که راجع به او رویا پردازی میکردم به یاد آوردم که شاید هیچوقت او را نبینم. دلم گرفت و با گوشهایی باز به خواب رفتم تا شاید صدایش را بار دیگر بشنوم.
غروب فردا دوباره برای پیادهروی به بیرون رفتم و در گوشهای از دلم میخواستم که دوباره گم بشوم و شاید او بار دیگر مرا پیدا کند. از پلهها پایین آمدم که صدایی آشنا مرا بر پله آخر متوقف ساخت.
– سلام دختر حواسپرت.
آره این صدای دیوید بود. هنوز باور نمیکردم که او اینجا باشد. شاید توهم و خیال بود. در همین افکار پریشان خود بودم که بار دیگر لب به سخن گشود.
– چرا ساکتی؟
من دیگر بال درآورده بودم و بر ابرها سیر میکردم و بدون اینکه خوشحالی خودم را مخفی کنم با او شروع به حرف زدن کردم.
+ تو اینجا چه میکنی؟
– آمدهام تا اسم دختری به این زیبایی را بدانم؟
+ من سارا هستم.
– من هم دیوید هستم. خوشبختم.
در همین حال دست مرا گرفت و به نشانه آشنایی تکان میداد. چه دستهای گرمی دارد.
– به اینجا آمدم تا با تو قدم بزنم و اجازه ندهم هوس مسیرهای غریبه به سرت بزند. اجازه هست؟
در تمام طول مسیر از موسیقی حرف زدیم. بالاخره وقت کردم از آهنگهایی که نواختهام با او حرف بزنم. خیلی برای شنیدن آنها اشتیاق داشت. به من گفت که عاشق خواندن است و یکی از شعرهایش را برایم خواند. چه صدای زیبایی! زمان متوقف شده بود و هیچ صدایی جز صدای دیوید به گوش نمیرسید. یاد نغمه باران افتادم که بوی خاص خودش را داشت. این صدا و بوی دیوید را هر جا که بودم حس میکردم.
یک روز برای شنیدن پیانو زدنم به خانهمان آمد. کمی استرس داشتم و با عطر بدن او دلگرم شدم و شروع به نواختن کردم. وقتی کارم تمام شد، مدتی سکوت کرد به طوری که انگار چیزی را برای گفتن آماده میکرد.
– از تو میخواهم برای شعرهای من آهنگ بسازی.
من که هنوز تو این فکر بودم که آیا کارم را پسندیده یا نه، شنیدن این جمله مرا متحیر کرد. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. فقط یک ماه طول کشید که با هم توانستیم یک آهنگ منتشر کنیم که خیلی هم پر بازدید شد. من پیانو میزدم و دیوید میخواند.
ما روزها را کنار هم سپری میکردیم و جدا ناپذیر بودیم. همیشه شبهایی که وقت جدایی از هم بود برایم قصهای میخواند تا رفتنش را آسانتر کند و در آخر یکی ازگونههایم را میبوسید و میگفت: « آن یکی را باشد برای فردا.» با این حرفش اطمینانی از دیدنش در قلبم میکاشت که روز بعد شکوفا میشد. وقتی هم که میرفت همش در خیالم تنها او را تصور میکردم و میدانستم که عاشق او شدهام. عاشق صدایش، نفس کشیدنش، عطر تنش، دستهای گرمش و هرچه که به او ختم میشد گشتهام.
یک روز بعد از اینکه برایش پیانو زدم، دلم را به دریا زدم و گفتم: « دیوید! من … .» بیادب اجازه نداد حرفم را تمام کنم و گفت: « دوستت دارم سارای من.» و مرا در آغوش گرفت و بوسید. در همین حال که رویای داشتن او برای من حقیقی شده بود صدای مادرم را شنیدم که میگفت: « بیدار شو دخترم. صبح شده است.» من در حالی که خشک شده بودم، تصویر دیوید را میدیدم که در حال محو شدن بود. به خودم که آمدم کسی جز مادرم درون اتاقم نبود. از او درباره دیوید پرس و جو کردم که با تعجب گفت: « دیوید کیست؟»
آن روز زودتر از همیشه آماده شدم تا قدم بزنم. خودم را از مسیر همیشگی خارج کردم به امید اینکه شاید دیوید مرا پیدا کند.
پی نوشت: ۱٫ Halsey
داستان حس خوبی داشت.
تاآخرش اصلا فکر نکردم که رویاست.
یه کم آخرماجرا خورد تو ذوقم😉
ولی داستان خوبی بود.
آره کمی سعی میکنم داستانها همیشه پایان خوشی نداشته باشند. این برمیگرده به زندگی روزمره بعضی از ما که تصوراتمون بر حقایق غلبه میکنه. ممنون از نظرتون.