فسخ معامله
روزی چوپانی گلهای گوسفند را برای چرا به دشت برد. هوا خیلی گرم بود. وقتی خورشید به میانه آسمان آمد عطش بر چوپان غالب شد. قمقمهاش را در دست گرفت و خود را سیراب کرد. کمی بیش از اندازه خورده بود و باید برای تمام روز جیره بندی میکرد. از شانس بدش، یکی از بزغالهها خیلی بازیگوشی میکرد تا اینکه قمقمه را با شاخ خود سوراخ نمود. دیگر آبی در قمقمه باقی نمانده بود و میدانست تا به رودخانه نرسد خبری از آب نخواهد بود. تا رودخانه فاصله زیادی بود و اطمینان نداشت که دوام بیاورد.
در بین راه به ماری برخورد که از آنجا عبور میکرد. مار زیبایی بود. خطوط مشکی و قهوهای با چشمانی به مانند سیاهی شب که ستارهای در آن برق میزد او را ترسناک کرده بود. چوپان، مار را صدا زد و گفت: « از تو سوالی دارم؟» مار که علاقهای به همکلامی با انسانها نداشت گفت: « مرا با تو میل سخن نیست.» و به راه خود ادامه داد. چوپان به دنبال او رفت و با اصرار فراوان مار را متوقف ساخت.
+ آیا برکهای در این حوالی میشناسی؟
– من اطلاعی ندارم ولی شاید دوستم چیزی بداند.
+ پس مرا نزد او ببر.
مار که پافشاری چوپان را دید گفت: « چه سودی برای من دارد؟» چوپان دور از چشم بقیه، بزغاله بازیگوش را که مسبب این وضع بود به او وعده داد. پس از این پیشنهاد مار متقاعد شد که به او کمک کند.
گوسفندان از خبر رفتن چوپان به وحشت افتادند و هریک با صدایی بلند « بع بع » میکردند. چوپان آماده میشد تا همراه مار برود. در این بین سگ چوپان که تازه به بلوغ رسیده بود جلو آمد و گفت: « گوسفندان از اینکه تو نباشی میترسند. من تا برگشتن تو از آنها در برابر گرگها محافظت خواهم کرد.» چوپان خیالش از یورش گرگها راحت بود و به دنبال مار، پی آب رفت. مار در مسیر حرکت به دور او میچرخید و میگفت: « در عجبم چگونه در نبود تو گلهات از خطر گرگها در امان خواهند بود. سگ تو خیلی ترسو است.» چوپان با لبخندی مرموز گفت: « من با گرگها دور از چشم گوسفندانم معاملهای کردهام که هر هفته یک گوسفند پیشکش میکنم تا هیچگاه به گله هجوم نبرند و در عوض هیچکدام طعم گلوله تفنگم را نخواهند چشید.»
– معاملهی هوشمندانهای است ولی باید بدانی خوی وحشی قابل مهار نیست.
به خانهای خرابه رسیدند. مار زودتر وارد شد تا ورود مهمان را اطلاع دهد. بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت: « دوستم تو را میپذیرد اما قانونی در خانهاش دارد که هیچکس نباید مسلح وارد شود.» چوپان عصا و اسلحهاش را بر در ورودی گذاشت و وارد خانه شد. ماری در کنج اتاق، پشت به چوپان، چنبره زده بود. چند باری چوپان او را صدا کرد ولی جوابی دریافت نکرد.
– باید جلوتر بروی. گوشهایش سنگین است.
چوپان جلوتر رفت و دوباره صدا کرد ولی بازهم جوابی نشنید. در همین حال بود که سوزشی عظیم در پشت پای خود احساس کرد و از درد به زمین افتاد. مار را دید که به بالای سر او آمده و زبان خود را بیرون از دهانش میجنباند. مار به دور او چرخید و به طعنه گفت: « تو خود را زیرک میخوانی ولی فرق یک مار را با پوستش نمیدانی.» چوپان درد خود را خورد و با صدایی آرام گفت: « این بهر چه بود؟»
– به تو گفته بودم خوی وحشی قابل کنترل نیست.
چوپان که دیگر جانی بر بدن نداشت گفت: « اما تو که مرا نمیتوانی بخوری. پس چرا مرا گزیدی؟»
– من توان خوردنت را ندارم ولی گرگها دارند. آسوده بخواب که به زودی گوسفندانت نیز به تو ملحق خواهند شد. تو تنها معاملهگر این دشت نیستی.