هزار راه نرفته و هزار پشیمونی نچشیده
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی ذهنم مرور میکردم که برای خونه چیا باید بخرم.
اینقدر از صبح کارم توی اداره زیاد بود که حتی حوصله نوشتن لیستم رو توی موبایلم هم نداشتم.
همون طور که داشتم توی ذهنم با خودم حرف میزدم با لگد دختر بچه یکی دوساله که روی پای مادرش کنار من توی ایستگاه نشسته بود، به خودم اومدم.
یه پیراهن خوشگل بنفش تنش بود و موهای بلند و فرش روش شونش ریخته بود.
اصلا اروم و قرار نداشت.
اصرار داشت که از پای مادرش بیاد پایین و مادرش هم تمام حواسش پیش کسی بود که داشت باهاش تلفنی حرف میزد و یجوری بچه رو از کتف محکم گرفته بود که با خودم گفتم الان کنده میشه!
با لبخند به دختریچه نگاه کردم و اونم با لبخند جوابم رو داد.
آروم شد و ثابت موند.
فکر کنم دلش توجه میخواست.
یکم که گذشت، از دور دیدم که اتوبوس داره میاد توی ایستگاه.
از جام بلند شم و یکی دو قدم رفتم جلو.
هیچی بدتر از این نیست که وقتی خیلی خستهایی، اتوبوس پُر نصیبت بشه.
صبر کردم بقیه پیاده بشن و رفتم بالا.
یه صندلی نارنجی جلوی پام خالی شده بود ولی تا اومدم بشینم، دیدم مادر و همون دختربچه که پشت من سوار شده بودن، سرپا هستن و جام رو دادم به اونا.
منم جلوی پاشون وایسادم از شلوغی.
دیگه با دختر بچه که وسط درگیریش با مادرش متوجه شدم اسمش ساراس، رفیق شده بودم.
تا نگاهمون بهم میافتاد لبخند میزدم و اونم پشتش یه لبخند میزد. یجور بازی بینمون اختراع کرده بودیم.
مادرش همچنان مشغول تلفن بود.
همین جور که ذهنم درگیر بود و داشتم روبروم رو نگاه میکردم که یه لحظه حس کردم یه سطل اب یخ ریختن روم.
باورم نمیشد دارم میبینمش.
اولش شک کردم.
چشمام رو ریز کردم تا با دقت ببینم.
برای اولین بارخداروشکر کردم که اتوبوس شلوغه و این جمعیت باعث میشه تابلو نباشه من به یکی زل زدم.
ولی نه، خودش بود. دیگه شک نداشتم.
تغییر نکرده بود، فقط موهاش یکم سفید شده بود.
حتی گذر این سالها هم چیزی از مهربونی چهرهاش کم نکرده بود.
دست زدم روی صورت تا مطمئن بشم عینک افتابیم روی صورتمه.
بازم خداروشکر که اون روز آفتاب شدید بود و من چقدر برای این حجم گرما، به خودم غر زده بودم.
هر بار که سرش میچرخید، من خودم رو پشت سر یه آدم دیگه پنهون میکردم.
نمیدونم چرا فکر میکردم اگر من رو ببینه، میشناسه!
توی ذهنم رفتم به اون روزا تازه اومده بودیم توی اون محل و خودش پیشقدم شد برای بازی با من.
حسابی با هم رفیق شده بودیم، مامانامون هم همینطور.
خیلی کوچیک بودیم، هشت، نه سالمون بود.
تقریبا اولین همبازی ثابت من بود که برای اینکه ناراحتم نکنه، پایه هر بازی که میگفتم بود.
روزا که از مدرسه میومدم، تند تند مشقام رو مینوشتم که وقتی عصر میشه،
مامانم بهونه ایی برای نرفتن من توی حیاط و بازی نداشته باشه.
توی عالم بچگی معنی دوست داشتن های امروزی رو بلد نبودم و فقط میدونستم که دلم میخواد اون همبازیم باشه.
حتی یادمه اگر بچه های بقیه همسایهها میومدن توی حیاط و باهاش بازی میکردن، من قهر رو انتخاب میکردم و برمیگشتم توی خونه.
توی همه بازیها پشتم بود و نمیذاشت کسی بهم زور بگه.
کنار هم بزرگ شدیم و دوست موندیم و یواش یواش، یه شکل دیگه از دوست داشتن سراغش اومد.
من هنوز مثل قدمیا دوستش داشتم و اون دیگه نمیخواست یه دوست معمولی و همبازی باشیم.
میخواست من فقط برای خودش باشم و از فاز بازی و محبت خواهربرادرانه بیام بیرون.
حالا نوبت اون بود که قهر کنه واسم چون بقیه بهم توجه نشون میدادن.
زندگی چرخید و چرخید و ما و اونا از اون محل رفتیم و بینمون یه عالمه فاصله افتاد.
مثل این روزا موبایل و تلگرامی در کار نبود که هر جا که باشی از هم خبر بگیری.
دروغ چرا خیلی وقتا پیش خودم فکر میکردم داره چکار میکنه و که کاش پیدام میکرد.
حتی یه وقتایی از اینکه سراغی ازم نگرفته بود، ازش دلگیر میشدم.
اما همین دلگیری هم قاطی درگیریهای زندگیم گم میشد.
انگار شده بود یه خاطره خیلی خوش که فقط خودم ازش خبر داشتم و برام باارزش بود.
هنوز مزه محبت و حمایتهای بی دریغش توی همون بچگی زیر زبونم بود.
با لگد همون دختربچه دوباره به خودم اومدم و دیدم که دوباره داره تقلا میکنه از پای مامانش بیاد پایین و مامانش هم همچنان مشغول تلفن!
دوباره سربرگردوندم ببینم پیاده شده یا نه که دیدم هست.
غرق توی خودش بود.
یه لحظه دستش رو اورد بالا که صورتش رو بخارونه که برقِ حلقه توی دستش رو دیدم.
یه لبخند اومد روی لبم و دلم غنج رفت واسه دختری که توی زندگیشه.
میدونستم چقدر حامیه.
اتوبوس رسید به یک ایستگاه و تا به خودم اومدم دیدم پیاده شد.
وا رفتم دیگه.
این همه تجدید خاطره انرژیم رو بیشتر از قبل گرفته بود.
حتی لیست خریدهایی که توی ذهنم داشتم هم یادم نمیومد.
توی همین حال بودم که دیدم ایستگاه خودمم رد کردم.
باید ایستگاه بعد پیاده میشدم و دوباره این راه رو برمیگشتم.
توی این فاصله زل زدم به دختربچه که با لبخند داشت نگام میکرد.
اروم زیر لب بهش گفتم که هزار راه نرفته داری و هزار پشیمونی نچشیده، حسابی مواظب دلت باش که فرصتها دیگه برنمیگردن.
سلام.
به نظرم هرچه به انتهای ماجرا نزدیک میشدیم داستان شکل بهتری رو به خودش میگرفت و پایان خوبی هم داشت