میز سوشیال
فقط یادمه که خیلی هوا سرد بود و من فنجان قهوه را بغل کرده بودم. اولین بار نغمه را آن طرف میز دیدم؛ میز اجتماعی یا به قول امروزیها و فرنگیها، «میز سوشیال». میز سوشیال جایی است عین میز نهارخوری خانه. آدمها در کافه دور آن مینشینند برای کار کردن، دیدزدن و دیدهشدن. انگار به مهمانی دعوت شدهای و بهترین لباسهایت را پوشیدهای تا قهوه بخوری و هرازگاهی به آدمها لبخند بزنی.
یکی از آدمهایی که من بهشان لبخند زدم، نغمه بود. نغمه همیشه جدی بود و اخمی همیشگی در صورتش بود که بر متانتش دوصدچندان میافزود. یادم نمیرود که داشتم اسپرسو را سر میکشیدم که از بالای فنجان قابی بینهایت زیبا روبهرویم نقش بست: خندهی شیرین نغمه با بوی قهوه که از فنجان میدوید و تا مغزم بالا میرفت.
معمولاً اسپرسو را در سه جرعه تمام میکنم، اما این بار آنقدر جرعههایم کش آمد که کم مانده بود انگشت ته فنجان بکشم. همبستگی عجیبی بین جرعهها و لبخند نغمه در کافه شکل گرفت که از مغزم بیرون نمیرفت.
مسمومیت کافین یا «اُور کافئین» شدن یعنی بیش از اندازه قهوه بخوری و من یک ماهی میشد که مسمویت را با خودم جابجا میکردم. رسماً کفر قلبم در آمده بود که بهجای خون، قهوه در رگهایم پمپاژ میکرد. لامصب بعد از مدتی سرگیجه هم میگیری و من برای فرار از این سرگیجهها بستنی وانیلی میخوردم که کافئین را بشورد و ببرد، اما هیچ چیزی نمیتوانست خیال نغمه را بشورد و ببرد.
معمولاً حولوحوش ساعت ۵ هر روز به کافه میآمد و من هم تمام کائنات را همراهم میکردم که نهایتاً ۵:۳۰ کافه باشم. قبل از اسپرسو باید آب بخوری که زبان مادرمرده آمادهی فهمِ عمیقِ لایههای جذابِ طعمیِ قهوه شود. آب، اسپرسو، نغمه. ترکیبی که جذابترین مثلث زندگی من شده بود.
خب زمان دانشگاه جزوه جواب میداد. دست خطم بد نبود و معمولاً با پنج شیشتا رنگ مینوشتم که مباحث حوصلهسربر استاد، از هم تفکیک شوند. اما در کافه جزوهدادن استراتژی شکستخوردهای محسوب میشود. رفتم سراغ قهوه. چون کمی از قهوه سردرمیآورم، میتوانم با عصاقورتدادهترین آدم روی زمین هم به بهانهی قهوه سر صحبت را باز کنم.
یک صندلی کنارش خالی بود. به سمتش رفتم، اجازه گرفتم و نشستم. چنان با دغلکاری خودم را به سرشلوغی زدم و کله را در لپتاپ فرو کردم که انگار در حال هککردن سایت سازمان ملل هستم. سرم توی لپتاپ بود، اما نگاهم به نغمه. عین شکارچیِ جلبی که منتظر است، تا با او چشمتوچشم شدم، گفتم «چه قهوهای سفارش دادید؟» گفت «امریکانو». تیرم به هدف خورد. نیم ساعت در مزایا و چیستی و چگونگی امریکانو گفتم. مطمئنم که مخترع امریکانو اگر صندلیِ کناری ما نشسته بود، دندانهایم را در دهانم خُرد میکرد.
یادم میآید که چقدر آن شب در رختخواب غلت میزدم و همزمان نیشم باز بود و هرازگاهی صدایی شبیه شیههی بچهاسب از فرط خوشحالی از خودم ساطع میکردم. دیروز به کافه رفتم. طبق معمول اسپرسو سفارش دادم و مثل همیشه در سه جرعه تمامش کردم تا دلتنگی نبود نغمه را بشورد و با خود ببرد. نغمه دو هفته پیش ویزای کانادایش آمده بود. مدتی است که مسموم نیستم و بستنی وانیلی نمیخورم.