مامان بزرگ، حواست به خودت هست که دلت شاد باشه؟
توی همه روزای سال، روز اول سال رو از همه بیشتر دوست داشتم.
نه واسه اینکه سال جدید میشه و از این جور فلسفهها..
واسه اینکه کوچیک و بزرگ میومدیم خونه مامان بزرگ.
اصلا یکی از دلایلی که روز اول عید رو دوست داشتم، همین بود.
همه خالهها و داییها با بچههاشون میومدن اونجا.
اینقدر همهمه زیاد میشد که صدا به گوش کسی نمیرسید.
همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدن همین طوری بود.
همون یه روز هم مامانامون، ماها رو از گوشزد کردن مداوم نکات تربیتی، معاف میکردن!
مامان بزرگ از اون خانمهای پر قدرت و محکمِ قدیمی بود که کسی جرات نداشت روی حرفش حرف بزنه.
اما ته قلبش خیلی مهربون بود و حتی حواسش به غذا خوردن تکتک نوه،نتیجهها هم بود.
با این که همیشه یه خانمی بود که بهش توی کارای خونه کمک میکرد، اما روز اول عید آشپزی دست خودش بود و اون خانم رو میفرستاد مرخصی پیش بچههاش تا کنار هم خوش باشن.
درسته که مامانم و خواهرانش و خانمهای داییام، همه کمک میکردن و هر کی یه گوشه کار رو میگرفت اما، سُکان اصلی دست مادربزرگم بود.
سر سفرهٔ شام همه چی پیدا میشد.
از غذاهایی مختلفی که میدونست کیا دوست دارن تا سالاد و ماست و سبزی و دوغ خنک..
من که همیشه انتخابم زرشک پلو مرغ بود چون زرشکاش رو با شکر تفت میداد.
بازار مسگرهایی بود این سفره از شلوغی و صدا
برای خودش.
مامان بزرگ خودش هیچی نمیخورد.
کلا وقتی مهمون داشت هیچی نمیخورد.
همش مواظب بود که همه، از چیزهایی که دوست دارن بخورن و کسی به نوههاش سخت نگیره.
بعد از شام اینقدر میزدیم و میرقصیدیم و بازی میکردیم که تا چند روز بعد، گوشمون از صداهای زیاد سوت میکشید.
موقع رقص و شادی با اینکه میدونستیم اهلش نیست، نوبتی میرفتیم سراغش تا بیاریمش وسط، که آخرش سهم هممون یه چشم غره آنچنانی بود.
اما میدیدیم که ذوق میکنه از این همه صدا و خنده توی خونش.
آخه توی طول سال پیش نیومد همه بتونیم دور هم جمع بشیم.
اما انگار روز اول عید یه پیمان رو همه با هم از قبل امضا کرده بودن که باید اون ساعت همه خونه مامان بزرگ باشن.
شب موقع خداحافظی هم به صف میشدیم تا عیدیمون رو بگیریم و چقدر توی این صف توی سر هم میزدیم و کلا تربیتمون رو به باد میدادیم.
یه تیکه کلام شیرینی مامان بزرگ داشت یهو نگات میکرد و میگفت: حواست به خودت باشه که دلت شاد باشه.
خلاصه که عیدیمون رو با این جمله قشنگ و یه بوسه روی پیشونی تحویل میگرفتیم و هر کی میرفت خونه خودش.
همه سالها خیلی خوب و خندون از خونه مامان بزرگ شروع میشد تا اینکه یکی دو ماه مونده به یک عید، خبر دادن که مامان بزرگ سکته کرده؛ اونم مغزی!
قیامتی شده بود بین بچهها و نوههای مامان بزرگ.
هر کی یچی میگفت اما به اتفاق همه مطمئن بودن که کمترین اسیب اینِ که دیگه نمیتونه حرف بزنه.
حالا حرکات بدنی بماند.
اون عید دیگه مثل عیدای قبل نشد.
بهتر بگم دیگه هیچ عیدی از اون به بعد، مثل قبلیا نشد.
به خاطر شرایط مامان بزرگ، دورهمیهای شلوغ و هیجان براش قدغن شد.
و این یعنی همون یکبار در سال هم دیگه نمیشد خونه مامان بزرگ جمع همگی بشیم.
دیگه نوبتی میرفتیم میدیدیمش.
توی چشماش میدیدم که چقدر دلش اون روزا رو میخواست.
یعنی هممون میخواستیم.
ولی خب صلاح دکترا واجبتر بود.
سالها گذشت و مامان بزرگ جای اینکه بهتر بشه بدتر شد.
مریضیش از یک طرف،
این که افسار زندگی زنی که همیشه همه کاره خودش بوده افتاد بود دست بچهها و پرستارا هم از یک طرف،
خوردن غذاهای میکس و کمتر بیرون رفتن و … هم باعث میشد روز به روز بیشتر اب بشه.
گذر روزها و درگیریهای زندگی هممون، باعث شد کمتر به مامانبزرگ سر بزنیم.
تا اینکه یه روزی خبر دادن که مامان بزرگ واسه همیشه رفت.
حسرت ندیدنش به اندازهایی که دلم میخواست، هنوز باهامه اما مطمئنم اون دنیا کنار پدر بزرگم حالش خیلی خوبه.
از وقتی که مامان بزرگ رفت همه یجورای فهمیدیم که واقعا ستون اصلی فامیل رو از دست دادیم.
چون هنوز که هنوزِ نشد دوباره مثل اون روزا، همگی توی یک روز خاص دور هم جمع بشیم و از ته دل، بدون نگرانی فردا بخندیم.
خیلی وقتا که از کوچشون رد میشم، با اینکه خونه فروخته شده، وایمیسم و دستم و میذارم روی در آهنی بزرگ قهوهایی.
همین که خنکی آهن رو حس میکنم با خودم تصور میکنم اون روزایی رو که زنگ میزدیم و مامانبزرگ زودتر از همه خودش رو میرسوند توی حیاط واسه دیدن ما.
و موقع رفتن بهمون میگفت حواست به خودت هست که دلت شاد باشه؟
فکر میکنم بیشترمون یه همچین مادر بزرگ خوبی داریم .
خاطره مادربزرگم برام زنده شد.ممنون
ساده و صمیمی نوشتین.
چه ساده و زیبا
بسیار زیبا وتاثیرگزار بود آفرین
مادربزرگ همیشه جاش تو قلب نوههاس
هر چه قدر اخمو و جدی باشند، یه مهربونی عجیبی ته دل و تو کارهاشونه
همیشه نگران بچهها و نوهها و نتیجهها هستن
حتی بعد از رفتنشون، انرژیشون تو خونهها و رابطهها باقیه