رهگذر
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پسری قدم زنان از بین درختان جنگل عبور میکرد که در ساحل دختری زیبا را دید و عاشق او شد. روزها در انتظار او مینشست تا او را نظاره کند و با قلبی پر از شادی به خانه برگردد. یکی از این روزها صدایی در جنگل به او میگفت:
« از دور دیدن عشق گرچه خوش است ولی در آغوش گرفتن آن رنگی دیگر دارد.»
در بین روزهایی که این جمله را با خود تکرار میکرد تا قلبش را برای بیان خواستهاش آماده کند، دل به دریا زد و از جنگل وجودش به ساحل امید قدم گذاشت. وقتی نگاهش به خورشید افتاد آرامش عجیبی در وجودش موج میزد و پشتش به آن گرم شد. به خود که آمد به ملکه رویاهایش رسیده بود. زبانش بند آمده بود. دست بر قلبش گذاشت، ضربان تند آن را حس میکرد. دوباره به یاد نوری که در وجودش روشن گشته بود افتاد پس ترس را کنار گذاشت و با بیت شعری حرفش را آغاز کرد:
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست۱»
آنچنان از دل خود سخن کرد که فرا رسیدن شب را به چشم ندید. برای آخرین حرف دست او را گرفت و با تمام وجود گفت: «دوستت دارم.» ولی دخترک دستش را از او جدا کرد و گفت: « تو را دوست دارم به مانند تمام دوستانم.»
پسر که خیال تسلیم نداشت دوباره گفت: « دوستت دارم.» و دخترک دست او را گرفت و گفت: « توانی برای دوست داشتن تو ندارم.»
+ تو ملکه قلب من هستی.
– ولی تو رهگذری بیش در قلبم نیستی.
پسرک از آن پس نقش رهگذر را در زندگی ادامه داد و صدای درون جنگل را دشنام میگفت و از این پس چهرهای دیگر از سخن آن را بر قلب و ذهن خود حک کرد.
« تنها از دور دیدن عشق خوش است و بس.»
پی نوشت: ۱٫ شعری از سعدی