بیداری
یکی از شبهای سرد زمستان بود. صدایی از ساختمان رو به رو به گوش مارتین میرسید. به نظر میآمد چند مرد سیاهپوش که تفنگی در دست داشتند به دنبال کسی میگشتند. صدای قدمهای آنها هر لحظه نزدیکتر میشد و مارتین از پشت پنجره داخل کوچه را دید میزد. در پشتی ساختمان باز شد و مردی جوان از آن با عجله به بیرون آمد، سر و وضعش خیلی بهم ریخته بود و کیفی مشکی در دست داشت. با ترس و نگرانی به اطرافش نگاه کرد. در سطل زباله را باز کرد و کیفش را که گویی به جانش بسته بود درون آن انداخت. در همین هنگام مردان سیاهپوش از خیابان به درون کوچه آمدند و او را محاصره کردند. مرد جوان بر زمین زانو زده بود و دستهایش را بالا برده بود. مارتین با این اتفاقها آشنا بود چرا که دستگیری مردم توسط افراد سیاهپوش رخدادی عادی و همیشگی بود. هرکس را که با افکار خودشان ذرهای مخالفت داشت دستگیر میکردند. سرنوشت آن مرد جوان هم مثل دیگران، چندان فرقی نداشت. مرگ برای مردم حتمی بود فقط زمان و مکان و نحوهاش تفاوت داشت و بدشانسترین افراد کسانی بودند که به مرگ طبیعی میمردند.
مارتین به شدت کنجکاو شده بود که چه چیزی در آن کیف بوده که مرد جوان برای اینکه به دست افراد سیاهپوش نیوفتد آن را در سطل زباله انداخته است؟ بعد از رفتن آنها خود را به کوچه رساند و درون سطل زباله به دنبال کیف میگشت. در سطل را باز کرد. بوی تعفن به همه جا پخش شده و هوا را مسموم کرد. با اینکه بیمیل بود تحمل این بو ولی هرجور شده برای محتوای آن کیف شوق داشت. بالاخره آن را پیدا کرده بود و در حال برگشت به خانه بود. در مسیر رفت و برگشت به آرامی قدم برمیداشت و چشمهایش در کوچه به همهجا بود تا کسی او را نبیند. ولی آن شب هیچکس حتی اگر بیرون هم بود به او توجهی نمیکرد.
کیف را باز کرد و محتویات آن را بر روی میز خود خالی کرد. کاغذهایی پر از نوشته و کتابهایی کهنه در آن بود. چند نوار هم در این بین پیدا کرده بود. از همه عجیبتر طرح نقاشی بود که بدون اینکه تا خورده باشد در یکی از کتابها دیده میشد. درون نقاشی طرحی بود که مارتین از درک آن عاجز بود. طرح مردی بود که در میدان شهر پرچمی بر دست گرفته و بقیه مردم پشت او در حال پیشروی به سمت کاخ دشمن هستند. یکی از برگههای نوشته شده را در دست گرفت و شروع به خواندن آن کرد. « امروز از خواب بیدار شدم و به برفهایی که بر زمین نشسته نگاه میکردم. تلویزیون را روشن کردم و اخبار آن را دنبال میکردم. همه چیز درباره پیشرفت کشور در حوزههای متفاوت بود. اندکی هم درباره مسئله گرانی نرخ آب و برق و گاز بود. هیچ اعتراضی در این باره نبود بلکه فقط دلایل گرانی آن را به نحوی ذکر میکردند که با اینکار به مردم سودش میرسد. مسخره است، میدانم ولی خب عدهای باور میکنند. کمتر میتوانستی اخباری را ببینی که افکارت را به این سو که در جامعهای ایده آل زندگی میکنی جهت ندهد. چندی پیش هم که عدهای اعتراض کردند بهعنوان شورشی کشته شدند. در این راه برای همگام ساختن مردم با خود، دست به هرکاری میزدند از جمله گزارشهای ساختگی، آمار ساختگی، دشمنان ساختگی و … .»
مارتین از خواندن نوشتهها کمی متعجب شده بود. میدانست که خاطراتی را از دورانی میخواند که شروع زندگی الان او از آنجا رقم خورده است. بیشتر از قبل مشتاق شد و ادامه داد. « همین چند روز پیش بود که اینترنت خارجی را قطع کردند و دیگر مردم عادی نمیتوانستند با دنیای خارج ارتباط برقرار کنند و تنها راه آن منابع خبری دولت بود که در این چند سال آخر به آن نمیشد اعتماد کرد. هفته پیش بود که یکی از همسایهها را به جرم ساختگی توطئه علیه کشور دستگیر کردند. میگم ساختگی چون او را میشناسم و با هم در یک اداره مشغول به کار بودیم. از یک ماه قبل شکایات زیادی به رییس اداره کرده بود که چندین مشتری بدون مالیات و رشوه دادن کارهای خودشان را حل میکنند. حتی به اداره مرکزی هم نامه زده بود ولی بعد از این نامه بود که سراغش آمدند و حالا هر بلایی بخواهند سرش میآورند.» مارتین به یاد پدرش افتاد که او را به جرم قاچاق مواد مخدر اعدام کردند در صورتی که او بیگناه بود و بزرگترین اشتباهش به عهده گرفتن وکالت یک نفر بود. با اینکه او در دادگاه مدارک مستندی مبنی بر بیگناهی موکلش ارائه داده بود و جرم چندین نفر در دولت را فاش کرده بود ولی پرونده را مختومه اعلام کردند و به راحتی حکمی مبنی بر خیانت به کشور برای موکلش صادر کردند و حتی به او فرصتی برای اعتراض به حکم و تجدید نظر ندادند و اعدامش کردند. چند روز بعد هم پدر مارتین را اعدام کردند. نکته جالب در مورد پدرش این بود که حتی برایش دادگاهی برگذار نشده بود.
مارتین که زخم دلش تازه شده بود برگهای دیگر را در دست گرفت. « شب سختی شده است. صدای شلیک گلوله در خیابانها به گوش میرسد. شرایط سختی بوجود آمده است و وضعیت جنگی در همه جا رقم خورده است. گرچه اخبار تلویزیون که میگوید همه جا امن است و سربازها به اوضاع مسلط هستند و شورشیها در حال شکست خوردند هستند. آخرین جملهاش را یادم نمیرود. « به زودی دوران سیاه این روزها تمام میشود.» دیروز که برای پیدا کردن تکه نانی به بیرون رفتم به هنگام برگشت شنیدم که یکی از همسایهها از نگرانیاش برای کشور میگفت که نمیخواهد سرنوشتش را عدهای شورشی رقم بزنند. هنوز هم عدهای هستند که باور دارند مزخرفات تلویزیون و دولت درباره اینکه شورشیها از مردم کشور نیستند و هم پیمان دشمناند درست است. نمیدانم آیا جنگیدن برای چیزی که حقته خیانت است یا نجنگیدن؟»
آن شب تا صبح در زیر نور شمع، مارتین در حال خواندن تک تک کاغذهای آن مرد جوان بود. مطمئن بود که نویسنده این نوشتهها او نیست چرا که برای نوشتن آنها خیلی جوان بود و نویسنده باید سن زیادی داشته باشد که اینگونه شورشها را به چشم دیده است. از بین نوشتهها یکی او را جذب خود کرد که در بین کتابی تا خورده بود. کاغذی که به نظر میآمد رد خون روی آن باشد. مارتین نوشته را در دست گرفت ولی برخلاف بقیه کاغذها جملات زیادی در آن نبود. « بعد از روزها جنگیدن برای حق آزادی خود در حال شکست خوردن هستیم. عدهای در بین راه ما را تنها گذاشتند و عدهای به کمک ما نیآمدند ولی من تسلیم نمیشوم شاید الان از این نبرد زخمی باشم ولی بار دیگر به کمک این مردم به میدان جنگ برخواهم گشت.» این نوشتهها برعکس بقیه خیلی بدخط بود. به وضوح میشد زخمی که نویسنده داشت را حس کرد ولی زخمی اصلی، دل شکسته او برای از دست دادن دوستان خود بود. بعد از خواندن همه نوشتهها به سراغ کتابها رفت ولی فقط به اسامی آنها خیره شده بود. برای خواندن آنها شوق زیادی داشت ولی اول ترجیح داد نوارها را گوش دهد.
آن را در دستگاه ضبط صوت خود اجرا کرد. « سالهاست از زمان قیام شکست خورده من و دوستانم میگذرد. از آن زمان تا به الان افراد زیادی جان خود را در راه آزاد ساختن کشورم از دست دادهاند. من امروز از افرادی گله دارم که در آن روزها به کمک ما نیآمدند و تاوانش را با این زندگی فلاکتبار دادهاند. من آنها را دوباره فرا میخوانم و میخواهم که این بار تمام مردم در این قیام شرکت کنند. ما برای آزادی خود و فرزندانمان باید اینکار رو انجام بدهیم. من از بازماندگان قیام میخواهم که بار دیگر مردم را مجهز کنند و این بار با تمام توانمان را میگذاریم تا ماری که در خانهی ما لانه ساخته است و خون ما را میمکد و هر روز بزرگتر میشود شکست دهیم. من به شما قول میدهم بازهم آزادی حقیقی را حس خواهیم کرد به شرط اینکه چشمهایتان را باز کنید. من مارتین ویلسون هستم و از این به بعد تمام کسانی که برای آزادی خواهند جنگید مارتین ویلسون خواهند بود پس سر از برف بیرون آورده و نام خود را صدا بزنید.»
مارتین از شنیدن صدا به شدت تعجب کرده بود ولی عجیبتر از آن شنیدن نام خودش بود. تمام برگهها را زیر و رو کرد و در پایین یکی از صفحات امضایی به اسم « مارتین ویلسون» دید. همینطور که دیوانهوار برگهها را به اطراف پخش میکرد به سراغ کتابها رفت. صفحهی اول در کنار نام نویسنده « مارتین ویلسون» نوشته شده بود. در آن نیمههای شب و در میان افکار پریشانش صدایی که از بیرون به گوش میرسید او را به سمت بالکن خانهاش برد. صدای مردمی بود که در خانههایشان فریاد میزدند « من مارتین ویلسون هستم» این صدا در تمام ساختمانها به گوش میرسید. مردم در حالی که با فریادی بلند خود را « مارتین ویلسون» معرفی میکردند به بیرون آمدند. مارتین از پنجره به خیابان نگاه میکرد و صفی از مردم را میدید که اول و آخر آن مشخص نبود. در را باز کرد و از پلهها به سرعت پایین آمد و همراه مردم به قلب دشمن به راه افتاد و همه چیز برایش یادآور آن نقاشی بود و تنها صدای یک شعار در همه جا پیچیده بود.
« من مارتین ویلسون هستم»