زن و سایهاش
ویروس، موذی و بیصدا وارد شده بود. معلمها را از کار بیکار کرد و بچهها را خانهنشین. خوشحال بود که نه معلم است و نه بچهمدرسهای. مطمئن بود که اگر سنگ هم ببارد، حتی اگر آن شهاب سنگ به زمین بخورد هم مشتریهای او سرجاشان هستند. پیرپسرهای تنها. مردهای بیرون شده از اتاق خواب.
وقت حاضر شدن و بیرون زدن بود. هنوز ماسک و دستکش و الکل نخریده بود. نبود که بخرد. آنجایی هم که بود به جیبش نمیخورد. تلاش کرد عدد پیامک آخرین موجودی بانک جلوی چشمش ویراژ نرود. اگر روزی یک وعده غذا میخورد شاید تا آخر ماه میرساندش.
ساعت نزدیک هشت شب بود. فکر کرد اگر خوششانس باشد با اولین دربست خودش را میرساند به خیابان رشید. کرایه را حساب میکند و پیاده راه میافتد به سمت چهارراه دوم. راس ساعت هشت و سی و پنج دقیقه میرسید همان جا و منتظر میماند. منتظر مرد با آن چشمهای میشی. میخواست یک بار دیگر ببیندشان تا بتواند به زندگی ادامه دهد. دلش برای دو شیار کنار لب و بینی مرد پر میکشید. دو شیار که مسیل رود میشدند و وقت هجوم بیامان غصه، اشکهای مرد را از صورتش بیرون میبرند.
شش ماه از آن روز گذشته بود. تمام مدت بعد از آن ده روز، زن رویای ده روزهاش را مثل نوزادی ظریف و شکستنی بغل گرفته بود و زندگی کرده بود. به فاصلهی ده روز سه بار مرد را دید. سه بار با او خوابید. و هر سه بار مرد موقع ارضا شدن، های های گریست.گریسته بود و چشمهای میشی خیساش داغ شده بود روی دل زن. اندوه غریبی توی جان مرد ریشه دوانده بود. آنقدر که حتی اجازه نمیداد مرد موقع برآورده شدن طبیعیترین نیازش شاد که نه اما آرام باشد. زن مرد را میخواست. با تمام اندوه و اشکهایش. تا آن روز هیچ چیز و هیچ کس را انقدر نخواسته بود. تحمل هیچ کدام از مشتریها را نداشت. آقای دکتر را به خاطر ماسک و دستکش و الکل قبول کرده بود. توی شش ماه گذشته، فقط روزهای آخر ماه که دخل و خرجش به هم میریخت، تن به کار میداد. تمام زندگیاش تبدیل شده بود به انتظاری طولانی برای رسیدن و دوباره دیدن مرد. برای این که پژوی نوک مدادی مرد جلوی پایاش ترمز کند. نگاهش را بدوزد به صورت مرد. شکل چشمهای خیس و ته ریش مرد را به خاطر بسپارد. توی ترافیک هشت و چهل و پنج دقیقه، از شرق تهران راه بیفتند به طرف اکباتانِ نشسته در طرف جنوب غربی شهر. به یکی از دهها واحد خالی برجها بروند. روی مبل و ملحفههای کدر خودش را به تن مرد بچسباند. و در و دیوارهای خانهی غریبه، سر صبر و حوصله تنهای برهنهشان را تماشا کند. خوبیاش این بود که دیوارها لال بودند.
زن از همآغوشی با غریبهها جلوی در و دیوار خانهی خودش واهمه داشت. میخواست این موضوع رازی باشد بین خودش و غریبهها و خانههای غریبهها. با خودش اما عهد کرده بود که این بار مرد را بدون ثانیهای درنگ به خانه ببرد. شاید این بار میتوانست زیبایی و گیراییاش را تبر کند و اندوه مرد را نشانه بگیرد. باید مرد را به خانه میبرد تا کسی، حتی در و دیوارهای غریبه هم نتوانند گریستنش را ببیند. نبینند که چه طور مثل پسر بچهای هشت ساله سرش را فرو میکند توی موهای مشکی زن و بیامان گریه میکند. همه چیز را برای خودش میخواست. چشمها، اندوه و آغوش مرد را. حتی اشکهایش. هیچ کدام اما از راه نرسیدند. نه مرد. نه اندوه و نه اشک. چراغهای خیابان روشن شده بودند. زن سایهاش را دید. تنهایی ، توی سکوت خیابان خالی از جنبده خودش را به آغوش سایهی زن انداخت.
موضوع داستانتون جسورانه است.
ولی فکر کنم کرونا برا این قشر هم
مانع کار شده.
می تونستین از جنبه شغل بیشتر به
دلایل کار این افراد بپر دازین ولی اینکه احساسیش کردین جذابیت داستانتون رو بیشتر کرده.
خوبه که موضوع داستان تکراری نیست
ممنون که خوندین و نظر دادین لطف کردین 🌸🌸میخواستم تنهایی این دوتا آدم رو نشون بدم.
باز هم ممنون
موضوع داستانتون جسورانه است.
ولی فکر کنم کرونا برا این قشر هم
مانع کار شده.
می تونستین از جنبه شغل بیشتر به
دلایل کار این افراد بپر دازین ولی اینکه احساسیش کردین جذابی داستانتون رو بیشتر کرده.
خوبه که موضوع داستان تکراری نیست
عالی بود آفرین 👏👏👏
ممنونملطف دارین🌸💕
خیلی دوست دارم که از جملات کوتاه استفاده میکنین😃
موضوع خیلی خاصی انتخاب کردین😎
جملات و توصیفات کوتاه و به اندازه بود آدم خسته نمیشد.😍
خسته نباشید
ممنونم از لطف شما دوست خوبم. 😍😍😍کاش ایرادها رو هم بگی💕🌸
حتما عزیزم اگه چیزی به ذهنم بیاد میگم