ظرف پفک
«چاییت رو ریختما، سرد شد. بیا بشینیم دوباره «چاکلت» رو ببینیم. میدونم ۶ بار دیدیم، اما باز ببینیم که تو ذهنمون قوام بگیره. میدونی! هنوز برای من جا نیفتاده. سر راه اون ظرف پفکم بیار».
زد زیر خنده و دستش رو تا مچ برد توی ظرف تخمهی بیاتی که ۵ ماه پیش خریده بود و شروع کرد. دو تا تخمه میخورد و بعد پُک سنگینی به سیگار میزد و از این قانون گریزناپذیر هستی تخطی نمیکرد؛ دوتا تخمه، بعد سیگار. دو تا تخمه، سیگار.
عین جادهای در بایبان که تنها نور یک ماشین تاریکی آن را میدرد، تلویزیون مانده بود و تاریکی اتاق و بوی سوسیس سوختهای که قصد بیرون رفتن از خانه را نداشت. تمام تخمهها و سیگارها تمام شده بودند و تنها صدای شهردار میآمد که از خواب بلند شد و بود خود را در ویترین شکلاتفروشی پیدا کرده بود و نمیدانست با این بیآبرویی چه کند.
از جا بلند شد. «من رفتم بخوابم. تو هم اینجا نخواب. هوا سرده و دوباره مثل جنین به خودت میپیچی و سرما میخوری و نوک دماغ قشنگت قرمز میشه. یادت نرهها مسواک بزنیا. دوست دارم».
مینا و سیگار و تخمه و دود و رایحهی سوسیس سوخته را جلوی تلویزیون تنها گذاشت و به اتاق رفت. احساس میکرد که دو نفر شانههایش را فشار میدهند و او را از رفتن به دستشویی باز میدارند. تسلیم شد و خودش را پرت کرد وسط تشک. خواست چراغ را خاموش کند، اما دوباره تسلیم شد و پتو را روی سرش کشید و همه جا تاریک شد.
معمار آنقدر قطر سقف را نازک گرفته بود که حتی صدای عطسهی طبقهی بالایی هم در اتاقش بود. با صدای بسته شدن کشوی دِراور همسایه از خواب پرید. تنها خواستهای که در این لحظه از دنیا داشت این بود که مثل شهردار در ویترین شکلاتفروشی از خواب بیدار شود و انگشتش را در ظرف شکلات ذوبشده فرو ببرد و بیهیچ دغدغهای در دهان بگذارد و چشمهایش را ببندد.
خودش را جای شهردار گذاشت، شکلات را دید، دستش را نزدیک ظرف برد که تلفن زنگ زد.
«محسن بیا. بچهات داره بیقراری میکنه و میگه بابام رو میخوام. طفلک هنوز میپرسه مامانم کجاست؟ چرا دیگه نمیاد منو ببینه؟ هنوز زوده بهش بگیم. نمیفهمه که الان. فقط خودت رو زودتر برسون. بچهام هلاک شد».
فقط شلوارش را عوض کرد. چشمش به عکس مینا افتاد و تخمه و ظرف پفکی که یک ماه روی اُپن آشپزخانه جا خشک کرده بود.
اینکه شخصیت داستان اصلا غمگین نبود
وخواستین نشون بدین که هنوز از شوک خارج نشده، جالب بود.
عالی نوشتین.
داستان قابل قبولی بود. شوک پایان، روایت پرکشش و حس قوی.
خسته نباشید خیلی زیبا بود
آخرش غافلگیر شدم
خیلی ممنونم از شما پرستو جان. ممنون که وقت گذاشتید و خوندید. واقعاً برام ارزشمنده.
خواهش میکنم🌹🌹
لینک داستانتون رو داخل گروه هم بزارید به نظرم خیلی بازخورد های خوب بگیرید😎
خیلی ممنونم از انرژی مثبتتون. مگه توی گروه گزارش میشه لینک داستان رو گذاشت؟
🌹🌹🌹خواهش میکنم.داخل گروه گزارش نه داخل گروه پرسش پاسخ میشه
خواهش میکنم داخل گروه پرسش و پاسخ میشه گذاشت