یک پاکت سیگار وینستون
تمام اموالم روی زمین ریخته بودند. دست و پایم درد میکرد. نمیتوانستم ازجایم بلند شوم و آنها را توی کیفم بگذارم. او با کفشهای نظامیش نزدیک شد.سنگین قدم برمیداشت. نتوانستم صورتش را ببینم. نور خورشید چشمانم را میزد. و دستم روی شنهای داغ میسوخت. نزدیکتر آمد. پاکت سیگارم را برداشت و با تمام سیگارهای وینستونش توی جیبش گذاشت. لیوانم را نگاهی انداخت و زیر پایش له کرد. دفترم را باز کرد، چند برگه را پاره کرد و به باد داد. و برگشت و رفت. مرا نکشت ولی قلبم را شکاند. از وقتی توی اتوبوس چند نفر اسلحه درآوردند یکجوری خودم را بیرون کشیدم و الان اینجا گم شدم. نمیدانم چکار کنم. با موبایلم یک پیام اس اُ اس فرستادم . نمیدانم کسی متوجه شده یا نه. باز هم اینکار را میکنم. شاید حالم بهتر شود و خودم را بتوانم بجایی برسانم. چشمانم را میبندم. باید از این درد لعنتی استخوانهایم خلاص شوم.
با صدای باد از خواب میپرم. شب شده است و خبری از آفتاب داغ نیست اما شنها هنوز گرمند. آسمان پر ستاره کویر حالم را عوض میکند. راه میافتم. اصلا رد یابی بلد نیستم. فقط در کویر راه میروم. باید به یکجایی برسم. چند ساعت از راه رفتنم گذشته. جایی را پیدا نکردهام. زبانم خشک شده. لبهایم ترک برداشتهاند. استخوانهایم درد گرفتهاند. روی زمین میافتم.
پشتم میسوزد. چشمانم را باز میکنم. دارم کباب میشوم. باید یک سایه پیدا کنم اما تا میشود شن و رمل میبینم. موبایلم را درمیآورم. فقط یک خط باتری دارد. یک پیام دیگر میفرستم. شاید کسی بشنود. بدون آب دوام نمیآورم. حتما همین جا تلف میشوم. چند قدم دیگر برمیدارم و بعد هیچ چیز یادم نمیآید.
دارم حرکت میکنم. یعنی حسش را دارم. مثل اسب سواری میماند. صدایش میآید تاتالاق تاتالاق. همه چیز خیلی محو است. دلم برای اسب سواری تنگ شده است. با برادرم هر جمعه میرفتیم باشگاه و سوارکاری میکردیم. سعی میکردم همیشه سوار سیلمی سیاه شوم. خیلی آرام نبود ولی با من آرام بود. زین را پشتش محکم میکردم. و به پیشانیش و پوزهاش دست میکشیدم. سرش را جلو میآورد و خودش را بمن میمالاند. قلبم آرام میشد و حسابی بغلش میکردم. هرم نفسهایش تمام وجودم را پر میکردم. دمش را در هوا تکان میداد. آنموقع میپریدم روی زین. آن موقع من و اون یکی میشدیم. اول توی پدوک گرم میکردیم و بعد میرفتیم که یکم چهارنعل و تخت بریم. نفسهایمان را با هم هم آهنگ میکردیم. یکهو نفسم تنگ میشود و چشمانم را باز میکنم. یک کاسهی آب روی صورتم میریزند. حالم سر جایش است در سایه هستم. زیر یک سقف. مرد محلی چیزی به عربی میگوید و یک پیاله دستم میدهد. صورت چروک، پوسته پوسته وسرخم در کنار موهای سفید و خاک آلود روی سطح آب میلغزد. میخواهم یکهو تمام پیاله را سر بکشم اما نمیتوانم. حالم بد میشوم. محلیها کمکم میکنند. جرعه جرعه مینوشم. نفس عمیقی میکشم و اتاق را نگاه میکنم. در گوشهی دیگری از اتاق مردی با لباس سربازی به جعبههای سبز رنگی تکیه داده است. توی جیبش یک بسته سیگار وینستون است.
تینای عزیز سلام
اول از همه بزرگترین ایراد کارت رو بهت بگم: چرا با عجله می نویسی؟ چرا برنمی گردی و نوشته خودت رو چند بار بخونی و اصلاح کنی؟ حیف این داستان که سرسری نوشته شده. شما استعدادت فوق العاده ست فقط دقت نمی کنید. کلمات و جملات تکراری توی بازخونی ها دیده میشه و حذف یا جایگزین میشه. زمان و نوع فعل ها هم باید اصلاح شود. ولی معلومه نویسنده ی خوبی میشی. باز هم بنویس البته اول خودت برای نوشته ات احترام قائل باش و چند بار بازخوانیش بکن بعد به مخاطب ارائه کن.
امیدوارم دلگیر نشده باشید و در اینده نزدیک اثار درخشان شما را بخوانیم و لذت ببریم
درود به شما
ممنونم از نظرتون. البته در اینجا بیشتر هدفم این بود که دوستان از نظر ساختاری ایرادی دیدن بهم بگن. و البته برای ویرایش وقت نگذاشتم چون بنظرم ویرایش برای بعد از این هست که مشکلات ساختاری کارم برطرف شد. 🙂
خيلي زيبا بود ادامه بده ❤️❤️
ممنونم ❤️
خیلی جالب بود😃
داستان آدمو با خودش میبرد😃
خوشحالم که دوست داشتید 💚
به به. من بسیار لذت بردم. بسیار زیبا و ملموس و توصیف فضا باعث میشد کاملا درک بشه. مرسی. موفق باشید