آدامس
همیشه عادت داشتم آدامسم را موقع غذا خوردن کنار بشقابم ی چسباندم تا بعد از اتمام غذا دوباره بذارم دهنمو بجوم . مادرم همیشه خیلی ازاین کار من عصبانی میشد . یادمه بچه که بودیم با امیرحسین سقزهامون را روی دیوارههای جای یخی یخچال می چسباندیم تا یخ بزنه بعد که دوباره میخواستیم سقز را بجویم توی دهان ما خرد می شد و خوشمون میومد . حالا تواین شیطنتهای ما چنددفعه سقزهامون را جابهجا برداشتیم بماند ، ولی چون امیرحسین بزرگتر بود همیشه تصمیمگیرنده در این مورد اون بود .
دیگه به رستوران نزدیک شدم بهتره همینجا ها ماشین را پارک کنم ظاهراً خیابان شلوغه و دیگه جا پارک پیدا نمیکنم . ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم . روی سنگفرش های خیابان که پا گذاشتم یاد پادگان افتادم . خدا رو شکر خدمت سربازی ام تموم شد . بعد از دانشگاه فرصت زندگی کردن پیدا نکرده بودم .تو این یک ماه گذشته تازه میفهمم لذت بردن از زندگی یعنی چی . دلم برای جواد رضا خیلی تنگ شده این ناهار مهمانی پایان خدمت بهانه خوبی برای بود که دوباره ببینمشون . از زمان دانشگاه به بعد دیگه همدیگر را ندیدیم . خب فکر کنم همین رستوران باشه بله رستوران سالار
داخل رستوران شلوغ بود . بوی کباب بینی آدم را قلقلک می داد . گرسنم بود . چشمم دنبال بچه ها سر هر میز را می چرخید که از ته سالن رضا را دیدم که برایم دست تکان میداد . خیلی خوشحال شدم میزها را تند تند رد کردم و رضا رو محکم بغل کردم . پسر چه هیکلی به هم زدی باشگاه میری ؟ هنوز جوابم را نگرفته بودم که جواد از پشت سر پرید و گردنم را گرفت با خوشحالی برگشتم و نگاهش کردم . صورت آفتاب سوخته و خندونش هنوز مثل قبل بود . وای پسر موهات کو . چرا کچل شدی . با شنیدن این حرف با صدای بلند زد زیر خنده . کمی خوش و بش کردیم و هر سه نفر نشستیم. دلم می خواست به اندازه ی دو سال سربازی باهاشون حرف بزنم آنها هم مشتاق بودند از حال و وضع من بیشتر خبر دار بشن . پسر جوانی با لباس مرتب سه تا منو برامون آورد هر سه تامون گرسنه بودیم بهمین دلیل قبل از هر صحبت دیگه غذا سفارش دادیم . موقع خوردن غذا رضا و جواد مدام از سختی های سربازی از من سوال میکردند و من از دانشگاه بچه های قدیمی می پرسیدم . اونقدرغرق صحبت شدیم که نفهمیدیم غذا کی تموم شد . قرار گذاشته بودیم بعد از غذا بریم سینما . زمان زیادی نداشتیم به همین دلیل با عجله از رستوران بیرون رفتیم ، هنوز پام رو توی خیابون نذاشته بودم که یادم افتاد آدامسم را از کنار بشقابم بر نداشتم . نمیخواستم بچهها این موضوع را بفهمن ولی خوب ترک عادت هم برام سخت بود . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم هنوز میزمان را جمع نکردن . به بهانه جا ماندن کیفم خیلی با عجله برگشتم از لب بشقابم آدامس را برداشتم و بلافاصله توی دهانم گذاشتم یه دفعه احساس کردم مزه نعنا میده . من اصلاً آدامس نعنایی دوست نداشتم .همون جا خشکم زد . دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . چه اشتباه بزرگی . میز سمت چپی مال ما بود یا سمت راستی؟
خیلی خوب جالب بود☺️
مرضیه عزیز ، خوشحالم که داستان را دوست داشتی 🌺😊
نوشتههای شما خیلی عالی هستن، لذت میبرم.
ممنون مریم جان خیلی لطف دارید🌺
جدا آخر داستانتون خیلی خوب تمام شد. نشون میده برای مخاطب احترام قائلین.
فرانک عزیز ممنون از توجه و لطفتون🌷🌷
داستانتون واقعا خوب بود.
تشکر از همراهیتون🌹🌹
چقدر خوبین شما فریده خانم
ممنون دوست عزیز شما لطف دارید🌺🌺
چه داستان قشنگی… ❤️😍خوب روایت کرده بودین 💞خیلی موفق باشین… 💖
ممنون دوست عزیزم🌺🙏🙂
روایت داستانتون بیشتر به خاطره شباهت داشت که البته این خودش خیلی خوبه و میتونه نقطه قوتی باشه. اما مسئلهای که من رو در حین خوندن اذیت می کرد غلطهای نگارشی بود که چند جا دیده میشد. به نظر من قبل از منتشر کردن هر مطلب چندبار داستانتونو بخونید. حتی برای آپلود کردنش چند روز به خودتون فرصت بدید. وقتی مجدد بعد از یک تایم طولانی به سراغ داستانتون برید متوجه اشتباهاتش می شید. موفق باشین:)))
سپاسگزارم 🙏🌺
خیلی خوب بود آخرش😀👍🏼
ممنون نیماجان🙏😊
قشنگ بود
تبریک میگم خیلی داستان های قشنگی مینویسید. ☺️😊🙃
فاطمه جان ممنون که وقت گذاشتید و داستان راخوندید🌺
وااای چه اشتباهی😂🤦♀️ داستان زیبایی بود👌😍
ممنون دوست خوبم 🙏🌺
سلام دوست عزیز داستانتون گیرا بود و ادم دلش می خواست ادامه داستان رو دنبال کنه… یکی دوتا ازجمله تون هماهنگ نبود مثل:مهمانی پایان خدمت بهانه خوبی برای بود.
در کل خوب بود👏👏👏
از توجه و نکته سنجیتون سپاسگزارم🌺
سلام دوست عزیز. جالب بود. اگر روایت داستان رو به زبان نوشتار و دیالوگ ها رو محاوره بنویسید بهتر میشه. سعی کنید جاهایی که می شه به جای روایت از دیالوگ استفاده کنید و این اصل رو در نظر بگیرید؛داستان رو نگو،نشون بده. قلمتون نویسا.
عزیزم خوشحالم داستان را خوندید ممنون🙏
خسته نباشید 👌❤
ممنون دوست عزیز🌺🙏
خیلی عالی بود من خیلی خوشم آمد.آخرش را خیلی خوب تمام کردید.
ممنون از مهرتون 🙏🌺
وای عالی بود کشش داستان خیلی خوب بود
زهراجان ممنون
به نظرم خیلی زیبا نوشتید به خصوص قسمت پایانی داستان که واقعا جالب و عجیب بود خیلی لذت بردم
دوست خوبم ممنون که وقت گذاشتید
☺️☺️☺️☺️💥
🙏🙏🌺
سلام
جالب بود.
اولش که داشتم داستان تون رو می خوندم. پیش خودم گفتم آدامس چسبیدن به بشقاب و … واااای خدای 😉.(منم مثل مامان عزیزتون از ای کار خوشم نمیاد)
همین طور داشتم ریز ریز میخوندم. در کل جالب بود موضوعی که روایت کردین. آدم او ذهنش آدمس می مونه. آخر داستان هم جالب بود شاید بایستی این موضوع پیش میومد تا عادت تون به کل ترک کنید.
خیلی خوشحالم که همراه داستان پیش رفتید🌺🙏
خواهش می کنم موفق باشین دوست عزیز
داستان جالب بود و اینکه در قالب طنز هم بیان شده بود جذابیتش رو بیشتر کرده بود
فاطمه ی عزیزم ممنون همراه بودید
اگر این پایان رو نداشت، جذابیتی هم نداشت👏👏. قطعا در موقع ویرایش یه دستی به سر و روی جملات بکشید داستان دلنشین و یکدستی میشه
ممنون چشم حتما
خیلی خوب بود آخرش یه لبخند با نمکی روی لب من اومد احسنت👌
ممنون 🙏🙏
من از نویسندگی سر رشتهای ندارم ولی از داستانت لذت بردم
سپاسگزارم🙏🌸
داستان با مزه ای بود و این که از شخصیت آقا استفاده کردید جالب ترش می کرد
دوست خوبم ممنون ازلطفتون
♥🔥
ممنون که داستان را خواندید
عالی بود دوست خوبم
سپاسگزارم
خیلی قشنگ بود
تینا جان ممنونم
قشنگ و خاطره انگیز
ممنون ازهمراهیتون
جالب و ساده و صمیمی بود. از کارهای قبلیتون داستانی تر بود👌👌👌
ممنون دوست خوبم
ممنون از لطفتون
👌👏
خیلی عالی بود.
موفق باشید
سپاسگزارم
درود بر شما، عالی و سرگرم کننده بود🧡🧡🧡🧡
رضایت و لذت شما از خواندن داستان انگیزه ی مضاعفی برایم است ممنون
داستانتون واقعا زیبا و ساده بود. من نمیدونم چرا نمیتونم یه داستان ساده ولی زیبا بنویسم همه ش به اتفاق خاصی فکر میکنم. درحالیکه داستان میتونه همینقدر ساده باشه، اما جالب. البته میشد کمی جزئیات رابیشتر کرد. 😊
ممنون عزیزم 🙏🙏
تو همیشه موفق و خلاق بودی و هستی، ارزوی بهترینها رو برات دارم دوست عزیزم.
نگارش روان و شیوایت داستان را چنان دلنشین میکند ک انگار در صحنه حضور داری😘😘😘👏👏👏👏❤
مهری عزیز خوشحالم که داستان را دوست داشتید ممنون
❤❤
🙏🙏
عالی بود آرزوی موفقیت برای شما دارم
ممنون لطف دارید
🤣🤣🤣🤣عالی بود
🙏🙏
داستان خوبی بود.طنزی که در داستانت بود رو دوست داشتم.
موفق باشی🌹
سپاسگزارم
خیلی عالی بود .موفق باشید
ممنون دوست خوبم
وای چه عادت بدی و چه داستان کوتاه قشنگی لذت بردم و دلم میخواست ادامه دار باشه چون در داستان غرق شده بودم
دوست عزیزم ممنون از لطفتون
خیلی عالی بود
سپاس فراوان
داستانی بدون چفت و بست و معمولی
ممنون که نظردادید
داستانتون رو خوندم،داستانتون زبان طنز داشت وبرام جالب بود،موفق باشید
ممنون و سپاسگزارم
پایان غیرمنتظره و غیرقابل پیش بینی برای من داشت و این یک امتیاز برای نویسنده محسوب میشه🌿قلمت مانا نویسنده ی محترم☘فقط یه چیزی که باید بگم زبان داستان رو ادبی تر کنید و دیالوگ رو محاوره ای ،بنظرم داستان قوی تری خواهدشد.🌿منتظر خوندن داستان های دیگه ی شما هستم بی صبرانه😊🙂
محدثه ی عزیز چشم ممنون از همراهیتون
خدا قوت
موضوع جذابی بود مخصوصا انتهای داستان
رو دوست داشتم . اما ی بخشهایی از داستان هنوز جا برای کار داره ی فضاهای خالی در ریتم حس میشه .
ولی در مجموع بسیار زیبا بود.
مثل : از زمان دانشگاه به بعد دیگه همدیگر را ندیدیم . خب فکر کنم همین رستوران باشه بله رستوران سالار
تغییر ناگهانی فضای داستان در این قسمت
موفق باشید .
دوست مهربان از نکته سنجیتون ممنونم
اول دوباره اسمتون رو نگاه کردم که مطمئن بشم فریده جانی،خیلی خوب از نگاه یک پسر تعریف کردین
و موضوع هم خیلی جالب بود
دوست نازنین ممنون از توجه و مهربانیتون
سوده ی نازنین متشکرم که افتخار میدید و داستانهای من را میخونید
😂 جالب بود
دوست عزیزم ممنون
دوست خوبم ممنون
سلام .
پایان جالبی داشت .
هم خنده دار هم خب دیگه یه کم 😖😥😅
موفق باشید
تلاشم ایجاد فضای طنز بود امیدوارم این حس را درشما بوجودآورده باشم
سپیده ی عزیز ممنون که داستان را خوندید
داستانتون رو خوندم،داستانتون زبان طنز داشت وبرام جالب بود،موفق باشید
دوست عزیز سپاسگزارم
بسيار زيبا و خلاقانه نوشتي
لذت بردم 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
خوشحالم که ازداستان خوشتون اومده
سپاس از مهرتون
پایانبندی داستانتون خیلی جالب بود😂😂
ممنون از توجه تون
خاطرات رو زنده کردی😂
ایول. 🌸
ممنون از نظرتون
داستانتون خیلی دوست داشتنی بود آخرش یه عالمه خندیدم
خوشحالم که احساس شادی رادرشما زنده کردم
داستان جالبی بود و پایان خوبی داشت . در برخی جاها انسجام مطالب از دست می رفت ولی در کل داستان خوبی بود👏
ممنون نسترن جان❤🙏